فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
🔹محجبههایی که گناه کلی بیحجاب گردنشونه!!!
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدوچهلوپنجم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم.
پشت سر بابا اینا حرکت کردیم.
یخورده که گذشت گفت :خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم.
گفتم :خوبم شما خوبین ؟
+الحمدالله
نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت.
باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش.
+چیشد افتخار دادین؟
_همینجوری،دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
_هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
+خب؟
_هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم!
+الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم:
من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟
+راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم .
من مالِ محمد شدم!
تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم.
مژگان بودیکی از هم کلاسی هام.
قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم!
چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
_نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم.
+اها
دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم
_بله؟
+سلام
_سلام
+خوبی؟کجایی؟
_مرسی،مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
+چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟
هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه.
ابروهاش از تعجب بالا رفته بود .
بی اختیار گفتم
_ مژگان بیکاری ها!
+وا فاطمه؟خودتی؟
_الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن و قطع کردم وچشام و بستم.
اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟
ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه!
برای همین گفتم
_محمد به خدا...
+چیزی نگو!
_چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
+مگه من چیزی گفتم؟
چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟
این بیشتر آزارم میده!
_اخه...!
بلند داد زد
+اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم
،ولی چیزی نگفتم
_
به ساعت نگاه کردم
دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم .
میتونستم دستاش و بگیرم.
هیچ حسی بهتر از این نمیشد.
گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد
+الو!
....
+عه!!!
.....
+چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
.....
+باشه یه دقیقه صبر کن
گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم.
+بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده!
گوشی وازش گرفتم
_الو!سلام
+سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده
_چطورشده؟
+چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد.
_خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟
+اخه حالش خیلی بده.
_خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که...
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش !
اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
+باشه دستتون درد نکنه
تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد
+خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه .
خندیدم و
_شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی.
+خب حالا چش بود؟
_چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن.
+اها
به جاده زل زده بود.
گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت
+چیکار میکنی؟
_میخوام عکس بگیرم ازتون
+نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم
_میخوام خاطره بمونه
عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم
+ببینم
_نه خیر
+اذیت نکن دیگه بده ببینم
_نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین.
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد
نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه.
+بگو به مادرت ،من و دعا کنه
روز قیامتم ،منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر،صدا کنه
_چی میخونین؟
خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم ...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدوچهلوششم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
_بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ...
اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟
_بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:
_خب؟
+خب؟
_بخونین دیگه!
+چی بخونم؟
_هرچی خواستین.
+فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم:
_بله؟
+چرا اونو رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟
_آرامش بخش بود!
+آها.پس میشه صدام رو تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:
_صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
+عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟
+یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته.
بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.
+راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدم و گفتم :
_ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.
خندید و صداش رو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:
_شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب!
_بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند:
+اشکای روضه،آبرومونه
نوکریه تو،آرزومونه
(بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم )
چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم،
ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم
حسین...
محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:
_خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد
برگشت طرفم و نگران نگام کرد.
چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد.
+فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:
+یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم .
میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه.
من و یادت نره.
آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم.
____
چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم.
نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود.
به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم.
گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم.
سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بار پرسید
که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...!
واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه.
برای سومین بار اینطوری خوند:
دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزادی در بیاورم ؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت :
+بگو
برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد
با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:
+یک دقیقه صبر کن
با تعجب نگاش کردم
چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟
محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد.
محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت.
در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم.با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم
که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و...!
چشم هام و بستم ...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم.
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان #جوانیدعای_سلامتی_مهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بادمجان سرخ می کنی روغن زیاد مصرف میشه😕😍👇👇🍗🍔🥗
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
غذا سرخ میکنی روغن رو گازت میپاشه
هرکی عاشق #آشپزیه بیاد اینجا😍👇
50نوع غذا با #گوشت چرخ کرده🥓
50نوع غذا با #مرغ 🍗
#آموزش مرحله به مرحله یه عالمه #کوکو_کتلت #سالاد #دسر🥗🍧🍰
#غذاهای #نونی_ارزان و5دقیقه ای درست کن 😁😉
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
شیک #پذیرایی کن😍☝️☝️
میدونی برنج شور بشه چیکار کنی🤔
میدونی آب پنیر چه کاربردی داره 😳
صدها نکته آشپزی و تغذیه اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎
#سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من💛
حضرتـــ خورشـید سلام.
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زن امروز الگو میخواهد
اگر الگوی او زینب و فاطمه زهرا باشند،
کارش عبارت است از:
🔹 فهم درست
🔹 هوشیاری در درک موقعیت ها
🔹 و انتخاب بهترین کارها
ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز برای انجام تکلیف بزرگی که خدا بر دوش انسان ها گذاشته است، همراه باشد.
📌 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پرستاران
۱۳۷۰/۸/۲۲
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بہقولبعضےها⇣🌱
چادࢪمنتڪہپاࢪچہایستـ❗
اما↺🌸
هــزاࢪانشـہـیدبࢪایش
جاندادهاند
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسین طاهری
چادری که رو سر خواهرامونه
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این خانم در سن ۱۴ سالگی دارند کارشناسی ارشد میخوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خوب؛ چون با حجابند نباید دیده شوند... ولی ما منتشر میکنیم و شما هم نگرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
#حجاب
بانوی باحجاب مدام در حال عبادت است.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدوچهلوهفتم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت.گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد.
همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم.
همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد
سرم کردم
چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم.
ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد
نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم .
حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
+سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
_آره ،عجیبه
+نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه،حرف بزنیم
+خب یچیزی بگو دیگه
_چی بگم ؟
+مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!
به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و
لبخندی رولبم نشست.
همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟
+آره
صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن.
محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم.
با آرامش نمازمون و خوندیم.
نماز که تموم شد کفشم و پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه
محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟
_بقیه کجا رفتن؟
گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد
+محسن،پنج بار زنگ زد
شمارش و گرفت و بهش زنگ زد.
با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم.
بعد چند لحظه گفت :
+سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم
....
عه چه زود!شما میخواین برین؟
....
خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه
....
خندید و گفت :
+محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت.
به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:
+باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم.
تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم
+عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و...
چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم :
_وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟
با خنده گفت:
_فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبم و گزیدم و گفتم :
_ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟
+خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟
_بله؟
+مجبور نیستی من و جمع ببندی ها!
جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم :
_راستی آقا محسن گفت کجان ؟
+رفتن هتل واسه شام.
_ما هم میریم هتل؟
+نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:
+بریمشهربازی ؟
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟
+آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده.
فکرم و بلند گفتم:
_ وای باورم نمیشه !
+چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟
_راستش و بگم ؟
+همیشه راستش و بگو
_خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
+این بده یا خوب؟
_خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...!
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدوچهلوهشتم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
بلند خندید و گفت :
+خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کمآشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره
آروم گفتم :
_خدا رحم کنه
که شنید و گفت:
+ان شالله
یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم.
به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم.
_آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟
+خسته شدی؟
_یکم
+خب باشه،بشینیم
روی نیمکت نشستیم.
گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم .
محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.
دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم .
یخورده به محمد نزدیک شدم
برگشتم طرفش و گفتم :
_آقا محمد
سرش و چرخوند سمتم و گفت:
+جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستمنگاهم و ازش بردارم.
گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت :
+آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم.
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت
دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن.
به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت :
+بستنی بخرم بریزیش روم؟
با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام.
این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم،ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم.روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیمو چرخوندم.
نشست کنارم و گفت :
+ببینمت
توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد.
_میگم ببینمت !
برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:
+من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟
دوباره خندید
یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم
بستنیمون که تموم شد
محمد گفت:
+بریم؟
بلند شدم و باهم رفتیم.
یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت.
برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:
_آقا محمد، بریم تاب بازی؟
+تاب بازی؟اینجا؟
_آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت:
+ باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم.
برگشتم به پشت سرمنگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد.
به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد:
_آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد
_محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که.
وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما.
سرعتش بیشتر و بیشترشد
_وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت وگفت :
+فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد
_آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
+عه؟پس بزار...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان #جوانیدعای_سلامتی_مهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بادمجان سرخ می کنی روغن زیاد مصرف میشه😕😍👇👇🍗🍔🥗
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
غذا سرخ میکنی روغن رو گازت میپاشه
هرکی عاشق #آشپزیه بیاد اینجا😍👇
50نوع غذا با #گوشت چرخ کرده🥓
50نوع غذا با #مرغ 🍗
#آموزش مرحله به مرحله یه عالمه #کوکو_کتلت #سالاد #دسر🥗🍧🍰
#غذاهای #نونی_ارزان و5دقیقه ای درست کن 😁😉
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
شیک #پذیرایی کن😍☝️☝️
میدونی برنج شور بشه چیکار کنی🤔
میدونی آب پنیر چه کاربردی داره 😳
صدها نکته آشپزی و تغذیه اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4195025580C7345f82553
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
روزی که ظهورت بشود قسمت دلها
نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما...
تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه
آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️زنان از نگاه رهبری عزیز
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💌 #چادرانه✨
چادرم تاج بهشتی است که بر سر دارم👑
یادگاری است که از حضرت مـادر دارم💖
تـیرها بر دل دشـمـن زده بـا هر تـارش🎯
من محال است که آن را ز سرم بردارم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضیلت بی نظیر حجاب و عواقب بی حجابی
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتچهلونهم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری.
دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده.
_ولم کنین لطفا،خفه شدم.
+بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره
_جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن
+نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی
_خب پس ولم نمیکنی ؟
+نه،ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد
با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند.
بلند بلند میخندیدم.
که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
_نمیرسه
+باشه ،شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد
خواستم فرار کنمکه گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد
خندیدم و گفتم :باشه
یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم
بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم
+میدونی ساعت چنده؟
_چنده؟
+۱۱ و۱۰ دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟
+دقیقا برای چی دیر شد؟
_بابام...
لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟!
_چیشد؟
+شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟
بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه
+کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی.
میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.
دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست!
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود.
رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد.
نشست رو صندلی رو به روم
+خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام
نمی دادم !
جوابش و با لبخند دادم.
دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
+پیتزا که دوست داری؟
_خیلی
پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن
_عه چه زود آوردن
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش.
نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم .
_اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست
خندید و گفت :شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید.
نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد.
_عه چرا چیزی نخوردی؟
+شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت
که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟
+به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟
دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم .با انگشت شستش پشت دستم و نوازش میکرد
با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند.دلم میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم
گفت :رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش.
+فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم.
_نه بابا خوشبختانه بازه
رفتیم داخل.
محمد سمت پذیرش هتل رفت
اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور رفتیم.دوباره دلمگرفت.
کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش.
کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن.
وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن
با تعجب گفت
+میخوای چیکار بدونی ؟
_وا خب برم پیششون دیگه
با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا.
محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن.
محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر ....
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدوپنجاهم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
منتظر موند برم داخل
رفتم تو و پشت سرم اومد. اتاق تاریک بود. منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه.
لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و
_لباسام چی؟پیش مامانه.
به یه طرف اشاره کرد
نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم.
+فاطمه خانوم
ایندفعه تونستم بگم :جانم
لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون.
_کجا میری؟
+دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم.
_آقا محمد،نیازی نیست!
+دلم نمیخواد،معذب باشی
_نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم.
+خب باشه
برگشت تو اتاق و در و بست.
کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب.
چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون .
رفتم سراغ کیفم.زیپش و باز کردم .
لباس هام و با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. موهامم شونه کردم و با کش مو پشت سرم بستمش. از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم.
یه شالم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطوری ببینتم هیجان زده بودم.
چند دقیقه دیگه هم گذشت
رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته.
رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم.
به گوشیم مشغول بودم.نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون. حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:
_ عافیت باشه.
نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند. تعجب کردم
بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من و این شکلی میبینه. سرم و پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.
+سلامت باشی
رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد
+عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن.
یه لیوان آب ریخت و داد دستم .
چونتشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم. آب و که نوشیدم گفت:
+بازم بریزم؟
_نه،ممنونم
لیوان و ازمگرفت و برای خودشم آب ریخت.
نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم
_خوش گذشت
+خداروشکر.
فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برامجالبه که بدونم.
_خب راستش...!
براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت. اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت.از مصطفی ،از بابام از مادرم و...!
گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم.
اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد.
+چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم.
_چیو؟
+تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی
_متوجه نشدم
+من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست. در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی !
چیزی نگفتم.داشتم به حرفاش فکر میکردم
+در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه!
در جوابش فقط لبخند زدم
+خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم
میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود . خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود .
_من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم
+مگه میشه؟
_آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم .
از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم.ممنونم ازت،شب بخیر
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید.
پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم دیگه خوابش برده.با قدم های آروم به اتاق رفتم.کنارش روی تخت نشستم.
به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود. نزدیک تر رفتم و روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده . نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود.
اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد.
ابرو هاشم مشکی و پُر بودن، درست مثل موهاش. روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم.
میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه. نگاهم و روی بینی و گونه هاش چرخوندم.
صدای نفس های مرتبش، آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم. سعی میکردم آروم نفس بکشم که بهتر صدای نفسای محمد و بشنوم.
روی محاسن مشکیش دست کشیدم
...
باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم!
باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست. دستام و گذاشتم زیر صورتم و با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد.
با ترس دنبالش گشتم.روی تخت افتاده بود. سریع برداشتمش و قطعش کردم .خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد.
دوباره کنارش نشستم.
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان #جوانیدعای_سلامتی_مهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄