eitaa logo
حجاب و عفاف
39.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
از کودکی مادرم برای روضه هایت چادر خواهرت زینـ✨ــب را سرم کرد تا هیچ موقع عـــلم عفـ💛ـاف را زمین نگذارم ...🖤 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
از کودکی مادرم برای روضه هایت چادر خواهرت زینـ✨ــب را سرم کرد تا هیچ موقع عـــلم عفـ💛ـاف را زمین نگذارم ...🖤 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
4_5870657996513610434.pdf
حجم: 2.71M
این فایل PDF(پی دی اف) است 💌رمان تسبیح فیروزه ای 💌عنوان رمان : تسبیح فیروزه ای 👩🏻‍💻نویسنده : فاطمه باقری 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۳۱ 💬خلاصه : درباره دختریه به اسم رها که خانواده اش به اجبار میخوان اون رو به ازدواج پسر عموش ، نوید در بیارن در حالی که رها میدونه نوید چه پسر کثیفی هست برای همین تصمیم میگیره شب عروسیش فرار کنه ... 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸🌸💞🌸 کانال حجاب و عفاف 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸🌸💞🌸
اینم از پی دی اف رمان
زیـبــایـے اگــرچـہ ز آفــ☀️ــتــاب اسـتــ زیــبــاتــر از آن گـ🌷ـل حــجـــاب اسـتــ 🌿مایه_ی_آرامش_زن_است 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
کتاب پروتکلهای صهیون.pdf
حجم: 12.27M
📕رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله‌خامنه‌ای: از خواندن غفلت نکنید! 📚 کتاب پروتکل های دانشوران صهیون، تحلیل شده و در قالب یک فایل پی دی اف(pdf) در ۳۰ اسلاید، تقدیم می‌شود. ‌‌‌‌‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
3.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظه ورود شهید خلیل شحیمی (از شهدای حزب‌الله) به منزلش و استقبال فرزندانش 😔 از این گلها گذشت برای اسلام و آرمانهای اسلامی، اُف بر ما که کوتاه بیایم از اهدافشون... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
..۹ رحمت خدا بر او که میگفت: اُف بر آن زنـدگـے ذلـيلانـہ‌اے كـہ ‌براے ‌چهار روز بيشـتر بـودن‌ و ديرتر مردن و چهار نان‌ سـنگك ‌بـيشـتر خـوردن، انسـان‌ تن ‌بہ هر ذلتے ‌بدهد و پستے ‌را بپذيرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به تو مشغول💗 قسمت بیست و چهار 🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون بمانم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم. ولی مادر چه خوب با همسایه ها آشنا شده. لابد به خاطر این است که هر شب می رود مسجد محل و در سخنرانی و مداحی و روضه ها شرکت می کند. با اینکه یادم نمی آید آخرین بار کی مسجد رفته بودم ولی دلم برای مسجد تنگ می شود. برای گلدسته های سبز و چلچراغ های بزرگی که وسط گودی گنبد آویزان می کنند. برای پخش کردن قرآن ها بین خانم ها که همیشه در کودکی این وظیفه را انجام می دادم. ولی چه فایده. من که دیگر بیرون نمی توانم بروم. صندلی را می برم گوشه حیاط و از زاویه پشت در خانه، به حیاط نگاه می کنم. 🔸 باغچه ها و درخت هایی که روبرویم، گوشه حیاط جا خوش کرده و تا بالا و پشت پنجره اتاقم کشیده شده زیبا به نظر می رسند. کاشی های مستطیل شکل وسط حیاط، حیاط را مثل صفحه شطرنج تقسیم بندی کرده است. در ذهنم شروع می کنم مهره های شطرنج را چیدن و سرباز را حرکت می دهم. حریفم سرباز او را یک خانه می آورد جلو. من سرباز جلوی رخ را دوخانه می برم جلو. حریف سرباز جلوی شاه را می آورد جلو. رخم را دو خانه می برم جلو تا از حصار گوشه شطرنج رها بشود اما ای دل غافل، حواسم به فیل حریف نبود. الان است که مرا بزند. همین کار را هم می کند. رُخَم را از دست می دهم. نمی خواستم از دست بدهمش. فقط می خواستم از حصار و زندان بکشمش بیرون. باید از اول، جوانب کار را می سنجیدم. می روم سرباز دیگرم را حرکت بدهم که مادر صدایم می زند: - نرگس جان، مادر، لباست کمه. سردت نشده؟ + نه مامان. هوا خوبه. 🔹صدای زنگ اف اف بلند می شود. مادر از راهرو می گوید: - نرگس جان، می شود در را باز کنی؟ ریحانه خانمه + باشه. با در فاصله چندانی ندارم. دو تا فشار کوچک به چرخ صندلی می دهم و به در می رسم. در را که باز می کنم دسته گلی می آید تو صورتم. ^ دارام دارام. به به نرگس جان. تو حیاط چی کار می کردی؟ سلام. + سلام ریحانه خانم...خب.. داشتم شطرنج بازی می کردم. نگاهی به اطراف می اندازد و چون صفحه شطرنجی نمی بیند با تعجب تکرار می کند: ^ شطرنج؟ + بله. خودم با خودم. روی کاشی های حیاط . حالا بفرمایید داخل. ^ ممنونم. بفرما قابل شما را ندارد. 🔸جعبه شیرینی و گل را می دهد دستم. در را پشت سرش می بندد و به کاشی ها نگاهی می کند: ^ حالا کی برد؟ + هنوز اولش بودم. تازه رخم را از دست داده بودم. دستتون درد نکند. اومدین خواستگاری دیگر... هر دو می خندیم. مادر چادر به سر داخل حیاط می شود و با ریحانه سلام و علیک و خوش و بشی می کند. بفرما می زند که برویم داخل اما ریحانه می گوید: ^ اگه اجازه بدین حاج خانم، همین جا بشینم تا بازی شطرنج نرگس جان را ببینم. اگه هوا براشون سرد نباشه نگاهی به من می کند تا نظرم را اعلام کنم. چشمکی می زند. موافقت می کنم و مادر حصیری را روی تخت کنار حیاط پهن می کند. گل و جعبه شیرینی را از من می گیرد و می رود که برایمان چایی بیاورد. ^ خب احوال خواهر گل ما چطوره؟ خوبی؟ حالت بهتر شده؟ + ممنونم. خوبم. ^ کی دوباره باید بری برای آم آر آی؟ + هفته دیگر ^ ان شاالله که خوب باشه. دانشگاه چطوره؟ + خوبه. ممنون. 🔹حرف خاصی ندارم که با ریحانه بزنم. خودش هم می فهمد. مادر با سینی چای و شیرینی می آید و کنار ما می نشیند. با ریحانه حال و احوال می کند و تشکر می کند که آمده است دیدن من. رو به من می گوید: - ریحانه خانم چندباردیگر هم اومدن وتماس گرفته بودن. ایشون خیلی لطف دارن. ^ اختیار دارید حاج خانم. وظیفه است. - ریحانه جان، دیگر همسایه ها تو کوچه نبودن؟ ^ نه. من که اومدم کسی تو کوچه نبود. چطور مگه؟ - هیچی. آخه یک اتفاقی افتاده بود. می خواستم ببینم خبرجدیدی شنیدی یا نه. با اجازه ات من برم به غذا یک سر بزنم. - خواهش می کنم. بفرمایید. 🔻چشمهای پرسشگر ریحانه به من دوخته شده. اولش نمی خواستم چیزی بگویم ولی وقتی دیدم منتظر است گفتم: + یکی از همسایه ها حالش بد شده بود. بردنش بیمارستان. ^ کودوم همسایه؟ هر چه شنیده بودم را برایش تعریف می کنم و با خود می گویم: چه دخترسنگدلی دارد که فقط آدرس را داده به اورژانس و خودش حاضر نشده بیاید ببیند چه بلایی سر مادرش آمده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به تو مشغول💗 قسمت سی و چهار 🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد: = نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟ - دو میلیون و سیصد. = خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم. - چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که. = اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم. - نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر. = با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری. - چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم. = خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟ - نه ممنونم. 🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم. 🔹🔸🔹🔸🔹 🌼نرگس🌼 🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم. " سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه. 🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد. " چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟ -مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟ "جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟ - جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت. 🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند: "منظور؟ - چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟ می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم: "برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها. ^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا - باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟ 🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم: " سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته " داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟ باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم: - سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار " نرگس، می خوای ببرمت پایین؟ - مگه زورش رو داری؟ "بله که دارم. دست کم گرفتی ها. - اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره. 🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه. - سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها ^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی. - خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟ ^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم. - گروه چی؟ ^ گروه حامیان از حقوق دختران -که چی بشه؟ ^ که از حقمون دفاع کنیم. - کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟ ^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم - آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟ 🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید: ^ حقی نداریم اصلا. 🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
💗به تو مشغول💗 قسمت چهلم 🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید: - خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید. و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند. 🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید: + من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام. 🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد. 🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید: + ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس. و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند. - نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که. 🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند: + سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم... 🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم. آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود. 🔸🔹🔸🔹🔸 🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند. - بله بفرمایید. خوش آمدید. مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم.