مسئـلهی حجـــاب دختران و زنان ِایرانی،
دغدغهی دشمـن است . .
وقتی دشمن بتواند
از این حــــــد و حدودتان بگذرد،
سراغ ِحد و حدود های عمیــقتر خواهد رفت !
[ اگر میخواهید دشمن به زانـو در بیاید،
کافیست محـکم سر ِحدودتان بایــستید ]
| #حجاب_اسلحهی_روز
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مولایبیاباننشینم؟میشنوی؟
صدایظلمگوشمانراکرکرده
هرکاریبتوانیممیکنیمتالالشانکنیمولی
اقافرماندهیشمابهخدافرقدارد🙂💔
#امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_ششم
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت.
در رابست و لباس هایش را عوض کرد.
پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد.
همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.
حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت.
چیز هایی که در دلش بود را نوشت.
"دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد,
که همه ام را از نگاهم بخواند..
از چشمانم,
از حرف های هنوز نگفته ام....
دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم,
از همه چیز بگویم
و او هیچ نگوید,
فقط گوش کند,
با من ذوق کند
با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند....
و چقدر خوب که هدی را دارم."
ورق زد و در صفحه بعدش نوشت
"توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند،
داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد...
توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند،
خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد...
توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد،
سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد...
توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده،
داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد...
توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد،
وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد...
توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان،
معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..."
این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی..
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_هفتم
صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو.
حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد.
با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد.
مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد.
حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟
مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید..
سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟
حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود.
نمازش را خواند و به تخت خواب رفت.
صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت.
اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد.
خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند.
ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست.
_مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو.
مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی.
_علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه.
_ببخشید سلام. چشم الان میرم.
مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت.
چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت.
پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود.
حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت.
لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش.
کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت.
به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت.
_به به حورا خانم. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟
_سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟
_سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟
_ یه سیستم می خواستم.
_برو پشت سیستم۲.
_ممنون آقای هدایت.
حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید.
سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی.
هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مابایـدهـرروزقرارهـاییکـهدرایـنعالـم
بـاحضرتحجت'عـج'داریـمتـازهکنیـم🪴
ماآمدیـمدرایـنعالـم،امـامهـمآمـده؛
یک قـراری بیـن مـا و امـام اسـت!
مـااگـرسرقـرارمانبیاییـم،
امـامهـمسرقـرارشمیآیـد!
امـامهیچوقتازقرارِخودشتخـلفنمیکنـد؛
مـاهستیـمکهتخلفمیکنیـم..
مـاهستیمکـهحضــرترارهـامیکنیـم
میرویـمدنبـالبازارمکارهدنیـا..! ❤️🩹
#آیتاللهمیرباقری
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✨#سلام_امام_زمانم
🔅نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
🔅جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-نگاه اسلام به جنس زن، درست نقطهی مقابل فرهنگی غربیست.
[سخنان رهبری درباره نگاه اسلام به جنس زن]
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بسکه بر «ألله» با قدرت توکل میکند
پیش پایش کوه احساس تزلزل میکند
ماه کنج چادرش آرام میگیرد پناه
بر لبش لبخندی از دلدادگی گل میکند
رونمایی کرده از نام دلارایَش پدر
میرسد هر کس به توصیفش تأمل میکند
زینب(س) است و لحظهٔ تفسیر ایثارش مدام
«عقل» کم می آورد؛ فکرِ تکامل میکند
«صبر» پای مکتبش حاضر شده ست و باز هم
پیش از وارد شدن قدری تعلل میکند
دختر کعبه قنوتش فرق دارد با همه
دستهایش را برای بندگی پل میکند
حضرت أم البنین(س) بعد از خدا و فاطمه(س)
در تمام کارها بر او توسل میکند
وای بر آنکه به او دل داده اما سالهاست
در فدایی اش شدن دارد تغافل میکند
خواندمش أمّ المصائب! در کنار این لقب
معنیِ غم! غصه و ماتم تنزّل میکند
این دل بیچاره یک عمر است حسّ غربتِ
دوری از صحن و سرایش را تحمل میکند!
✅مرضیه عاطفی
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
اگر به گناه افتادید یا حتی غرقِ گناه بودید؛
-دسـت از نمـاز برنداریـد!-
این رشتهی باریک بینِ خود و خدا را پاره نکنید...
عاقبت این نماز شما را اصلاح خواهد کرد.🌱
•آیت الله ضیاءآبادی•
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
𖧧 . .
میشـود کمـی ما را دعـا کنیـد
دلمـان عجیـب زخـمیست ...
جـا نمـی شویـم
نـه در زمیـن
نـه در زمـان ..
ـ#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🚨 مشاور رسانه ای نتانیاهو: ما بیشترین ضربه را از این دو قشر شیعیان در خاورمیانه خورده ایم: روحانیون و زنان مذهبی!
قهرمانان خاورمیانه 👍
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
توصیه مجرّب شهید برونسی عزیز👆 ♥️
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها
📎 #میلاد_حضرت_زینب
📎 #روز_پرستار
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_هشتم
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد. خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست.
حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد.
حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام.
_خوب هستین شما؟
_ ممنون.
_ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟
بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم.
_دانشجو چه رشته ای هستین؟
_مشاوره.
_عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟
_...
_چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته.
_بسلامتی موفق باشین.
امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟
_بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم.
_افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین.
نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین..
سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود.
چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم.
امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید.
_حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی. دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند.
حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت..
"الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم
نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم،
همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم، اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم،
تواين زندگي با اين حالت؛ رفتن هست، اومدن هست، موندن هم هست، همه چي هست اما به اندازه ست، مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست، به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، به اندازه ي نداريم بي پولي هست، به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم، هيچ چيز غير عادي نيست، يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم، يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم...
اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش."
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_نهم
روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید.
صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد.
همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید.
شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید.
حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند.
کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود.
با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید.
_سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم.
حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم.
همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند.
حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد.
مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند.
_دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند.
الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا.
همه رفتند بین جمعیت و نشستند.
گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند.
امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است.
بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان.
به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند.
با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد.
در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند.
#نویسنده_زهرا بانو
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذن به یک لحظه نگاهمــــــ بده !
رضــــــا جان ...
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مابایـدهـرروزقرارهـاییکـهدرایـنعالـم
بـاحضرتحجت'عـج'داریـمتـازهکنیـم🪴
ماآمدیـمدرایـنعالـم،امـامهـمآمـده؛
یک قـراری بیـن مـا و امـام اسـت!
مـااگـرسرقـرارمانبیاییـم،
امـامهـمسرقـرارشمیآیـد!
امـامهیچوقتازقرارِخودشتخـلفنمیکنـد؛
مـاهستیـمکهتخلفمیکنیـم..
مـاهستیمکـهحضــرترارهـامیکنیـم
میرویـمدنبـالبازارمکارهدنیـا..! ❤️🩹
#آیتاللهمیرباقری
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
♦️سلام امام زمانم️
🔹سلام بر شما ای زیبا آرزوی من!
🔹و ای مهربان امام من
🔹رسیدن به شما همه ی آنچه می خواهم است! بگو کجا جستجویت کنم؟ من به آسمانی که تو را می بیند غبطه میخورم، و به زمینی که بر آن قدم می گذاری! خوشا آن هوایی که در آن نفس می کشید، مولای من!
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
....
♡••
سَلامـ دختـرِحیـــــدَرشریڪةألاربـاب
بُـزرگزادهبیـاوگـــــداےخُـــود دریاب..
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄