eitaa logo
حجاب و عفاف
41.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پیامبر مهربانی(ص): بهترین شما زنی است که برای و خودنمایی کند، اما خود را از بپوشاند. 📗بحار؛ ۱۰۳:۲۳۵ 🕌🚩 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
نگاه به نامحرم ، ظهیری.mp3
2.84M
🎧سخنرانی حجت الاسلام ظهیری 📌 «اولین جایگاه حمله شیطان» 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 تو نمی‌دونی داری با بی‌حجابیت چیکار می‌کنی... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✨ عکس‌حرم‌و‌میبینم میگم‌میشه‌یه‌بار‌دیگه‌بازم‌بیام بگم‌ای‌شاه‌سلام✋🏻؟ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
 ⃟🌸 زیباترین‌لحظاتـ دنیا.. توسیاهێ‌چآدرم‌معنامیشھ! 🌱•• 🦋¦⇠ .🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ .
حجاب و عفاف
🌹🎋 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهاردهم 🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو ک
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت پانزدهم 🌺هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تو لیست نوشته بشه. سرم رو به تاییدحرفش تکون دادم 🍃باید اول مادرم رو در جریان میذاشتم هر چند مطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بود به همچین سفری برم ، یعنی واقعا شهدا منو طلبیده بودند؟ من که چیزی در موردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدر سید بود. 🌸داشت بارون می اومد نفس عمیقی کشیدم تا از این طراوت و پاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم از ماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطر رفاقت از درس و زندگیم میزدم تا کنارشون باشم اما درست از همون آدما ضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت 🍂اولش منو نشناخت همش می پرسید گلاره خودتی؟ نگاهش به ظاهرم بود اصلا باورش نمی شد. _اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتما جایی استخدام شدی که تغییر لباس دادی. راستی هنوز هم ترس از رانندگی داری؟! خندش بیشتر حرصم رو درآورد ولی سعی می کردم آروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده! تو تصادفی که چند سال پیش داشتم مقصر بود. بعد از اون دیگه پشت فرمان نرفتم! 🌻جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم تا کی می خواستم از گذشتم فرار کنم بالاخره بخشی از زندگیم بود باید کنار می اومدم نه اینکه خودم رو عذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیر و رو کردم تا تونستم گوشیم رو پیدا کنم با دیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت رو پیغامگیر._ سلام گلاره جان من جلوی در خونتونم باید با هم حرف بزنیم. فقط اگه میشه زود بیا!. ❄دلهره به جونم افتاد اضطرابم بیشتر شد. نزدیک خیابونمون بخاطر تصادف ترافیک شده بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بقیه مسیر رو دویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... 🍀چایی رو مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم لبخندی زد و تشکر کرد چند لحظه ای به سکوت گذشت انگار هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تو دلم نبود همش می ترسیدم چیزی شده باشه!. 🌷بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفر بشه البته مامانم اطلاع نداشت قرار بود موقع رفتنش بگیم!. حرفش رو قطع کردم  و عجولانه گفتم:_کجا می خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع از حرم ، خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت چند باری هم سفرش جور نشد!. 🌾 کاملا گیج شدم اخه تو سوریه جنگ بود. _بعد از اینکه تو با عجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظر می رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت اما بعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه! می گفت صبر نکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی. 🌷تا حالا اینطوری ندیده بودمش اصلا آروم و قرار نداشت!. نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. با چشمانی گرد شده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبر بدی میداد.... ادامه دارد... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت شانزدهم 🌺 لیلا موقع رفتن باز ازم خواست داداشش رو حلال کنم. با این حرفش خجالت زده شدم، سید کاری نکرده بود که من ببخشمش! فقط واقعیت رو برام روشن کرد مقصر خودم بودم که رویاپردازی کردم. 🍀_از وقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی نا امید و سرخورده شده. چند روزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... 🌹دلبسته کسی شده بودم که خاص و عجیب بود نمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست از عزیزانش دل بکنه و راهی سفری بشه که معلوم نبود بازگشتی داره یا نه. الانم خدا می دونست کجا رفته فقط تنها دعام این بود صحیح و سلامت باشه تصور اینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... 🌻روسریمو با سنجاق خوشگل لبنانی بستم گل سنجاق از دور خودنمایی می کرد چادرمو سرم کردم تو آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول با تلفن حرف میزد انگار نه انگار قرار بود بریم خونه عمو بهرام. 🍃تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. از بی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_ اینطوری نمی تونید نظرمو عوض کنید فقط دلم رو می شکنید. حالا که من زود آماده شدم شما بی خیال نشستید؟!. 🌾مامان تلفن رو قطع کرد و با لحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سر زدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتر رفتم اصلا نگام نمی کرد. _بهونتون منم؟! مگه کار خلافی کردم. ❄_شاهکارت که یکی دو تا نیست. اولش چادری میشی بعد میگی می خوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تا وقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... 🍂به بابام نگاهی انداختم چقدر سرد و بی تفاوت شده بودند انگار که تو این خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدار نداشت تحمل این فضا برام سخت بود. 🌿بی هدف تو خیابون قدم میزدم بعدِ سید حالا نوبت خانوادم بود که طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطر این پوشش از دست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفر بود شاید با کمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت ادامه دارد... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌿‏آنقدر‌عاشقانه‌براےخدازندگی‌ کنیم‌ڪه‌خداهم‌عاشقانه‌بگوید "وَاصْطَنَعْتُكَ‌لِنَفْسِی" تورابرای‌خودم‌ساخته‌ام... ..!❤️ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
افکار ما نیز ماننـد گوشے‌هـایمان📲|• هر روز به ڪمے شـارژ نیاز دارند🔋|• ڪمے تمـرکز🔎 ڪتـاب خواندن📚|• و تفکر🧠👤 چیزی‌ست‌که‌ ما را در|• مسیرآگاهے‌وموفقیت‌نگه‌مےدارد✌️|• 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بــانـ♥️ـو بایدبوسه‌زد‌،برنجابت‌قدم‌هایت✨👣 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄