eitaa logo
حجاب و عفاف
42.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرَائِضِ وَ السُّنَنِ... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹دختر خانمی که بخاطر تنفـر از ، روسری سر کرد 👏 ⚠️ببینید این دخترها نمی‌دونن چه شیاطینی مثل نتانیاهو به دنبال کشف حجاب در ایران هستند و وقتی براشون تبیین میکنیم، راحت سر می کنن... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌فهمی؟ :) من اَرْحَمُ الرّاحِمینم :)♥️ - جهت ِ تزریق ِ حال ِ خوب 🌱 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
پیام واضح است عمودی بیاید افقی برمی‌گردید 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 ظرافت دخترانگی‌ات را حراج گــــــــــرگ‌ها نکن... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت. از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت. خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نمخه باباجان خودوم مروم. از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند. خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت. خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود. اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد. شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود. قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد. چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود. آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است. بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند. جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت. به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند. حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت. فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد. سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن. امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم. _خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش. امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت. _سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ. _یا علی مدد. سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار. _خداحافظ. با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود. از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
ما‌بایـد‌هـرروز‌قرارهـایی‌کـه‌در‌ایـن‌عالـم‌ بـاحضرت‌حجت‌'عـج'‌داریـم‌تـازه‌کنیـم🪴 ما‌آمدیـم‌درایـن‌عالـم،‌امـام‌هـم‌آمـده؛ یک‌ قـراری‌ بیـن‌ مـا و امـام‌ اسـت! مـااگـرسرقـرارمان‌بیاییـم، امـام‌هـم‌سر‌قـرارش‌می‌آیـد! امـام‌هیچ‌وقت‌از‌قرار‌ِخودش‌تخـلف‌نمی‌کنـد؛ مـا‌هستیـم‌که‌تخلف‌می‌کنیـم.. مـاهستیم‌کـه‌حضــرت‌را‌رهـا‌می‌کنیـم می‌رویـم‌دنبـال‌بازار‌مکاره‌دنیـا..! ❤️‍🩹 تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 به‌رسم‌وفای‌هرشب بخوانیم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️اللهم عجل لولیک فرج عالم‌به عشق روی تو بیدار می‌‌شود هـر روز عا‌شقان تـو بسیار می‌شود وقتی سلام می‌دهمت در نگاہ مـن تصویر مهربانی تو تکرار می‌شود 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خیلی از چادرها رو باد برد! خیلی از زندگیا رو باد برد... 🗣استاد دانشمند 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بانوی ارومیه‌ای خودروی خود را به جبههٔ مقاومت اهدا کرد! ⭕️ در ‎نماز جمعه ارومیه بانویی که حاضر نشده نام و تصویرش منتشر شود، خودروی خود را به مردم ‎غزه و لبنان اهدا کرد و پیاده به منزل خود برگشت. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
*گفتم : دیگرقلبم‌شوق‌شهادت‌ندارد! گفت : مراقب‌نگاهت‌باش العَیـن‌بَریـدُالقَـلب چشم‌پیغام‌رسان‌ِدل‌اسـت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
در تایید خوار و ذلیل شدن اسرائیل همین بس که سربازانش در لبنان از شدت ترس لباس زنانه تن می کنند..... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
📷 یک قاب متفاوت از دلجویی رهبر انقلاب از دختر خردسال شهید جهاندیده در جریان دیدار امروز خانواده‌های شهدای شرارت اخیر رژیم صهیونیستی 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین. من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم. من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد. برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد. مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود. دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند. حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. بانو 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند. این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود. هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد. پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. _الو بله؟ _سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟ _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت. _نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟ _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. _عه بسلامتی کجا؟ _جمکران. حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت. _خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم. خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟ _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟ _کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم. _بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم. _خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟ _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم. _عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه. _اگه شام میدن میام. _هدی؟! _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم. _آفرین دختر خوب منتظرتم. _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا.. خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄