eitaa logo
حجاب و عفاف
42.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند. قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید. _سلام حورا جون خوبی؟ حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟ _دویدم تا بهت برسم. _نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟ _هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم. حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم. با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند. _خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟ _راستش چجوری بگم حورا؟ امممم _عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد. هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید. _اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه... _هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن! _حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟ _امیر ..مهدی؟ _عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود! سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد. _به‌ من که چیزی نگفتن. _عوضش اومده به من گفته. حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته. بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد. حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار. _خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره. اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم. _من...نمیدونم...راستش.. _باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم و دیگر منتظر حورا نشد و رفت. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺 مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود. آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند! رفت جلو و سلامی کرد. حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم. _حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟ _خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات. _جانم حاج آقا؟ امر کنین. _ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم. _ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم. حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس _چشم حاج آقا روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد. آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم. روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟ _اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم. _هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم. مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود. _سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی. _سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟ _میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟ _امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم. _چشم داداش. نوکرتم یاعلی. _خدافظ. امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد. اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد. بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست! آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید حیا و عفت از دست میرود ! _شهید محمد هادی ذوالفقاری 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
ما‌بایـد‌هـرروز‌قرارهـایی‌کـه‌در‌ایـن‌عالـم‌ بـاحضرت‌حجت‌'عـج'‌داریـم‌تـازه‌کنیـم🪴 ما‌آمدیـم‌درایـن‌عالـم،‌امـام‌هـم‌آمـده؛ یک‌ قـراری‌ بیـن‌ مـا و امـام‌ اسـت! مـااگـرسرقـرارمان‌بیاییـم، امـام‌هـم‌سر‌قـرارش‌می‌آیـد! امـام‌هیچ‌وقت‌از‌قرار‌ِخودش‌تخـلف‌نمی‌کنـد؛ مـا‌هستیـم‌که‌تخلف‌می‌کنیـم.. مـاهستیم‌کـه‌حضــرت‌را‌رهـا‌می‌کنیـم می‌رویـم‌دنبـال‌بازار‌مکاره‌دنیـا..! ❤️‍🩹 تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 به‌رسم‌وفای‌هرشب بخوانیم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عابر غریب، مولای طرید، میان دلواپسی‌های بی پایان و کودکانه‌ی دنیا گم شده‌ایم و شما را که گره گشای مهربان عالمی، از یاد برده‌ایم. شما با نهایت دلسوزی و امیدبخشی و زندگی آفرینی در میان مایی و ما پر از اضطراب والتهاب و دلواپسی، بی توجه به شما ، دنبال راه چاره‌ایم... شما چقدر غریبی ای آخرین حجت خدا، ای کشتی نجات... السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ! ‹ ↵ جان 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت حجاب...... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جُرمِ فاطمه(س) حُبّ علی(ع) بود.. _السلام علیک ایتها المظلومه الشهیده 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا پیامبر، دست حضرت زهرا(سلام الله علیها) را می بوسید؟ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
42.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظاهراً قراره هر فاطمیه مهدی رسولی یه حرف نزده بهمون یاد بده. دمت گرم و نفست حق. تقدیم به مادرای خونه‌داری که با نهایت فداکاری بزرگمون کردن 🥲 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم. -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
_رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟ _گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد "ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم باالای یه کوه انبوهی از طلاست من میرم دنبال اون طلا ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی مطمئنم که خدایی هست …" 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✍💌 فــــرامـــــوش نکنیـــــد کــــه خــــدا لحظــــه لحظـــــه کنــــــار شمــــــاســــــت پــــــــس هــــــر وقـــــــت همـــــه چـــــی واســـــــت تیـــــــــره‌‌ و تـــــــار میشـــــــه خـــــــــدا رو بــــــا‌‌ ایـــــن‌ اســــــم‌ صــــــدا‌ بـــــــزن یا نــــــــور کـــــــل نـــــــور خـــــــداونــــــد همـــــــان نــــــــوری اســـــــت کـــــــه تـــــاریــــکی هـــــای دنیــــــا را بـــــرات روشــــــن میکــنـــــه پـــــس صـــــــداش کــــــن یــــــــــــا نـــــــــور.... ✓ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
ما‌بایـد‌هـرروز‌قرارهـایی‌کـه‌در‌ایـن‌عالـم‌ بـاحضرت‌حجت‌'عـج'‌داریـم‌تـازه‌کنیـم🪴 ما‌آمدیـم‌درایـن‌عالـم،‌امـام‌هـم‌آمـده؛ یک‌ قـراری‌ بیـن‌ مـا و امـام‌ اسـت! مـااگـرسرقـرارمان‌بیاییـم، امـام‌هـم‌سر‌قـرارش‌می‌آیـد! امـام‌هیچ‌وقت‌از‌قرار‌ِخودش‌تخـلف‌نمی‌کنـد؛ مـا‌هستیـم‌که‌تخلف‌می‌کنیـم.. مـاهستیم‌کـه‌حضــرت‌را‌رهـا‌می‌کنیـم می‌رویـم‌دنبـال‌بازار‌مکاره‌دنیـا..! ❤️‍🩹 تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 به‌رسم‌وفای‌هرشب بخوانیم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلسفه حجاب با بیان طنز 😁 به افتخار همه دخترای محجبه😌🧡👏🏻 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همسر شهید لبنانی: ما در لبنان از زنان ایرانی یاد گرفتیم چگونه کنار حق بایستیم به برکت این زنان که در کنار امام خمینی (ره) ایستادند و شهید تقدیم کردند چیزی به اسم جمهوری اسلامی داریم. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
شڪر خدا ڪه فاطمہ ما را خریده اسٺ شڪر خدا ڪه گرد و غبارے بر این دریم در روز حشر هم همگے سرخوشیم چون تحٺ لواے حضرٺ و 💔 🥀 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄