eitaa logo
حجاب و عفاف
42.6هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺⃟📿 •|
دختر‌خانم‌گُل|•🧕🏻
•|آقا‌پسر‌ِ‌ عَزیز |•🧔🏻
نَزار‌توی‌..
آب‌گِل‌آلود 🌊گـناه‌صـــید بشے..!
گناه‌گناهه‌‌ و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا که‌ِ ‌میخواد‌ باشهِ.....(: ◌‌◌
ارزش‌ِتو‌بِیشتَر‌ازاین‌حَرف‌هاست‌.♥️
عالم‌مجازی‌هم‌خدایی‌داره 
خدا‌رو‌نمیتونی‌فریب‌بدی

بَرامَهد‌ي‌صـَلَـوآت‌بِفرِست‌مومِن

|✨| 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
•|♥|• °|
تلنگـــُر|°
پسـره عڪـسشو پست ڪرده، دختـره رفته ڪامنت گذاشته: 
+وایی!! برادر چقدر شبیه شهدایی.. 😐_مرسـے خواهر! شمـام شبیه شهدایی..! 
+بااین همه گناه؟؟ خسته شدم دیگه!!!! 
_درست میشه خـواهر
+چطـوری؟؟؟ 
_بیا پیوی!!! 
صبح روز بعد... 
+اقایے من چطوره؟؟😳
_خوبم تازمانے ڪه خانمم خوب باشه!!! 

من: 😐
خدا: 😔
شیطان: 😆
شهدا😓
 نما نباشیم🤞🏻
 
🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجاب و عفاف
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› #سه‌دقیقه‌درقیامت🤍-! #پارت۸ ±حسابرسی خودم مشاهده كردم كه آخر ش
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۹ ±نجات‌یک‌انسان همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم بالاي صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات‌يك‌انسان» خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاًخالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح. يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و... اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم.آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند. اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم. ميدانستم كه گاهي وقتها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد. از اينكه اين عمل، خيلي بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كردهام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است! با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ می‌شود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟ يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر ميدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه مي‌گرفتم. اصلا بايد روزنامه‌ها و خبرگزاري‌ها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمي كردم.فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاري‌ها و روزنامه‌ها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابي براي من آوردند و... جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردي، اما بعد، خرابش كردي... آرزوي اجر دنيايي كردي و مزدت را هم‌ گرفتي‌. درسته؟گفتم: همه اينها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالي است. جوان پشت ميز گفت: خيلي‌ها كارهايشان را براي خدا انجام ميدهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند. بعضي‌ها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود ميكنند! ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
کرب‌و‌بلا خسته‌ام از فراق و دوری من صبر ایوب ندارم بسه صبوری :)💔 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
عزیزی میگفت : +حجاب یعنی 👇🏻 دیگران رو اسیر خودت نکنی !😶 "مرد🧔🏻 و زن🧕🏻 هم نداره "
‌➜ ♥️🕊•• اذن‌ زیارتی‌ بدهید ای‌ امـام‌ عشق حالم‌بہ‌جان‌مادرتان‌روبه‌راه‌نیست 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ سلام بر مهربانےِ بے نهایتت... سلام بر لبخند زیبایت... سلام بر صبر بزرگت... سلام بر قلب رئوفت... سلام بر دعاے شبانگاهت... سلام بر انتظار دیر پایت.... سلام بر تو و بر همہ ے فضائلت... 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
از فتنه ی عمروعاص ها باکی نیست پیداست کسی که رفتنی باشد کیست! تا روز ظهور مهدی ان شاءالله بر روی سرم سایه ی آقا باقیست 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
°[😇] 🌱 چـٰادر یَعنی صُعود↑ یَعنے بالا رَفْتَنْ اَز ریسمان الهۍ اما؛ وَقتی بِه قُله میرسی که! 🧗🏻‍♂ حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشته باشے💪 غِیر از ایݩ حَتماً سُقوط خواهي کرد↓ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
قالَ لاتخافا اِنَّني معکما ، اَسمَعُ و أَریٰ.. فرمود:نترسید من همراه‌شما هستم ، میشنوم و میبینم😌 سوره‌طه⁴⁶🌱 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
'اللھم‌الرزقناشھادت' رو لبامونه اما نفْسمون داره نَفَسمون رو میبره !
🧕🏼 حِجـٰاب‌وقاراَست متانَت‌اَست،اَرزِش‌گُذارۍ‌زَن‌اَست سَنگین‌شُدَن‌ڪَفہ‌‌؎ِآبرو‌واِحترام‌اوست . . .! -مقام‌معظم‌رهبـر؎!🌿 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
👸🧕👩💇💆🙋💁🙅👑👒👡👠👚🎀💞💎 💕😇 نکنه که یه وقت وقتی سرت میکنی ، چادرت رو تا کمرت جمع کنی و بکشی بالا !!!!! 😳😬😂 میخوام خودمونی باهاتون صحبت کنم ، ببخشیداااااااا، ولی واقعا وقتی بعضیا رو میبینیم که چادر سرشون می کنن ، و البته چادر رو تا کمر بالا میکشن ، با حیا ان به نظرتون ؟؟؟؟ ❓❓❓❗❗❌❎🤔 نه والا ، یه خانوم ، حواستون باشه چی میگم ، (دارم میگم یه ، نع یه ) ، توی خیابون و رفتار میکنه ، و 😊👌✅ نمی خوام بگم که اگر چادرتون از روی زمین جمع می کنید ، خدایی نکرده بی حیایید 🚫🙊 نع ، اتفاقا باید مراقب باشید که چادرتون روی زمین کشیده نشه ، اما بعضیا دیگه زیاااااااادی مراقبن 😳😯😂 یکی از چیز هایی که رو زیباتر میکنه ، با متانت راه رفتنه ✅ یه خانوم چادری با حیا ، سنگین و محکم قدم بر میداره ، و 👹👺❌ پس خواهرم ، تو راه حضرت مادر ♥ رو پیش گرفتی 👌 البته 😊😊😊😊😊 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🧔🧢👔👕👞👟💼👖🕶💪🏃🚶😊 یه آقای 👌 نگاهش بعد از علیه السلام ، تو خیابون نمی چرخه 😳🙈 بلا نسبت شما ، آقا میره دسته ی سینه زنی ، وسط سینه زدن ، نگاهشم می چرخه و نگاه چنتا نامحرم رو هم اون وسط تور میکنه 🤦😠 حالا به نظرت ، واقعا اسم یه همچین رو میشه گذاشت باغیرت ؟؟؟؟ ❓‼ وقتی داری برا اربابت این 2⃣ ماه رو مشکی میپوشی ، نگاهت رو هم به خاطر حرمت این 2⃣ ماه ، به خاطر ، نگه دار 😌😍😇👌 علیه السلام برادرم .... ☺ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
اکبر همت . . . پیداش کردم !!!!؟؟😳😁 ⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫ به او گفتیم : " نمیخوای زن بگیری ؟؟ " گفت : " چرا نمیخوام ؟ ! " 😁 تعجب کردیم . فکر نمی کردیم به این سادگی پیشنهاد ازدواج را قبول کند . مادرش گفت : " ننه ، کیو میخوای؟ بگو تا واست بگیرم . " گفت: " من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه !!! 😳😳😳 " مادرش گفت : " این دیگه چه صیغه ایه ؟ پشت ماشین دیگه یعنی چی ؟ " گفت: " یعنی لینکه من بشینم جلو ، اون هم عقب زندگی کنه ، یعنی این " مادرش گفت : " مادر ، آخه کدوم دختری🧕 حاضره یه همچو زندگی داشته باشه؟! " گفت : " اگه میخواین من زن بگیرم ،شرطش همینه که گفتم " اول فکر کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی نددارد ، چنین حرفی می زند . با برادرش خانه ای برای او ساختیم و گفتیم : " ما توی همین شهر برای تو زن میگیریم ، این هم خونه و زندگی . تو هر جا می خوای بری ،برو به کارت برس . " گفت : " من زنی میخوام که همدم و شریک زندگیم باشه 💏 و هر جا میرم ، اون هم باید دنبالم بیاد . " حرفش یک کلام بود 😏 مدتی بعد که از پاوه آمد ، گفت : " کسی رو که دنبالش میگشتم ، پیدا کردم !! " 😳😍 به او گفتم : " به همین سادگی ؟؟" گفت : " نه ، همچین ساده ام نبود ، بیچاره ام کرد تا بله ر گفت . " 😅😄 گفتم : " یعنی قبول کرد که پشت ماشین با تو زندگی کنه؟؟ " خندید😁 و گفت : "تا اونور دنیا هم برم ، دنبالم میاد 👌👏 " گفتم : " مبارکه 👏💑 " دختر مورد علاقه ی او ♥ از دانشجویانی بود که برای خدمت در مناطق محروم ، شهر و دیار خود را رها کرده و عازم کردستان شده بود . حاجی چند بار از او خواستگاری کرده ، اما جواب رد داده بود . در آخر ، او نیت چهل روز روزه و دعای توسل🤲 می کند که پس از چهل روز ، به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد ! درست شب چهلم ، حاجی مجددا از او خواستگاری می کند و جواب مثبت میگیرد . 😍😊😁👏💏💑💍 😅 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
. . . شهید 23 ساله ! " خ د د " یعنی خیلی دوستت دارم ♡ آخرین نامه ی شهید به نامزدش :) 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
﷽ ❀ فرقی نمیکند که چرا فرق میکند! شب‌های جمعه کرب و بلا، فرق میکند بی شک گدای کرببلا، هر چه هم ندار با یک گدای بی سر و پا فرق میکند اصلاً گدای شاه شدن، پادشاهی است! اینجا حساب شاه و گدا فرق میکند دریای رحمت است بیابان این بهشت اینجا خروش لطف خدا فرق میکند هر جای کربلا فوران اجابت است اما به زیر قبّه دعا فرق میکند با مکّه و مدینه و مشهد، قم و نجف .. اینجا خلاصه با همه جا فرق میکند 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
«••🌹𑁍🤍••» -هَرچہ‌بودگذشت‌؛مـٰا‌جَوـانہ‌زدیم‌و‌سَبز‌شدیم...!! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بی‌حیا که باشی، چادر هم باحجابت‌ نمیکند🥀!
فَالحَامِلاتِ وِقرًا.. و گلویی‌که هربار با یادت به بغض می‌نشیند💔.. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجاب و عفاف
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت دوم 🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سوم 🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️ ✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫 به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود. _توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒 ❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠 _یالا بپر پایین و مثل بچه ادم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟! خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد. ⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂 🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! 🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!. 🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣 🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم " سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭 🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕 ☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫 🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد 💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓 ⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!... ادامه دارد... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهارم 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑 🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓 🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢 چند دقیقه بعد اومد اتاق 🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨 💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤 _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شما نیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒 ❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!☹ 🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! 🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦‍♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم 🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به اب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴 🍃به تصویرخودم تو اینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم..... 🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید پرسید: _مادر نمیان؟.😨 ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه. در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! 🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم. قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓. 🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون اورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹ _مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت 🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕 🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد 🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰 _چطوری فرمانده؟!.😏 🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈 🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت _شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌱 یہ‌مداحی بود‌ میخوند : - باید‌با‌چادرت‌سپر‌عمہ‌جون‌باشی🙃 اما ناگفته‌ نماند‌ کہ‌ گاهے‌وقت‌ها 🤥 این‌ چادری‌نماها ..😒 همان‌هایی کہ‌حرمت‌شکنےکردند ..☹ بہ‌جاے‌ِ سپر میشوند‌ تیری به‌قلب‌ِعمه💘 جا‌داره‌سوال‌کنم🤔 روز‌ محشر‌ جواب‌ِ مادر زینب‌(س)را‌چہ‌میدهی ؟! رفیق هوای چادر مادر را داشته باش☺️ . 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
تار و پود هستی‌ام بر باد رفت امـا نرفت عاشقی ها از دِلم دیوانگی ها از سرم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄