eitaa logo
حجاب و عفاف
42.8هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤باز محرم شدو دلها شکست 💚از غم زينب دل زهرا شکست 🖤باز محرم شد و لب تشنه شد 💚از عطش خاک کمرها شکست 🖤آب در اين تشنگي از خود 💚گذشت دجله به خون شد 🖤دل صحرا شکست ... 💚قاسم وليلا همه در خون شدند 🖤اين چه غمي بود که دنيا شکست 💚محرم ماه غم نيست ماه عشق است 🖤محرم مَحرم درد حسين است 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
الحمدلله الذی خلق الحسین 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود . خیلی زود جواب دادم . _جانم بفرمایید یکی از بچه های سپاه بود . +سلام اقا محمد. واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟ _عههههه چراااا نهههه!!!! + خو کجایی تو پ برادر من . بچه ها فردا عازمن تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی . اضطراب گرفتم... نکنه این دفعه هم جا بمونم . _باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ. رو کردم سمت بابا و ریحانه . _من باید برم خیلی شرمنده بابا خیلی جدی پرسید +کجا؟ _تهران ریحانه با اخم نگام کرد‌ +الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟ کجا باید بری؟ _باید زود برسم تهران .فردا صبح بچه ها عازم‌میشن جنوب برا تفحص. منم باید برم حتما . شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین . ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید +برو بینم بابا . همیشه همینی! از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش نیاوردم پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه ‌ محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه . خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین. یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش. از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه. بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران . از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران . _ تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه . کلید انداختم و درو وا کردم . بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم. به ثانیه نکشید که خوابم برد. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم . سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم . خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد. طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم . تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم . خدا خواهی بود تصادف نکردم . ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم . زود رفتم سمت بچه ها بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد . ایستاد بچه ها دونه دونه واردش شدن . از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم . از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد +حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم . یه لبخند زدم و رفتم سمتش . سلام و احوال پرسی کردیم . وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم . نگاه به ساکم‌کرد و +عه عه عه اینو چرا اوردی بالا . اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین . نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم . به ساعتم‌نگاه کردم ‌. تقریبا ۱۱ بود . سبک شده بودم . ولی خیلی احساس ضعف داشتم . رو کردم به محسن و _چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود ‌ یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم ‌. که محسن با خنده گف +حاجی یواش تر خفه میشیا یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد +حالا چرا انقد درب و داغونی ؟ قحطی زدتت یهو؟ _اره اره . بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران . زدم زیر خنده و بلند گفتم _ اصن تو چه میدونی زندگی چیه . اونم شروع کرد به خندیدن . +عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که _نه شوهر که نه هنوز . ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون . +عهههه روح الله خودموووننن _ارههههه +ایشالله خوشبخت بشن . _ایشالله اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود. فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه . با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم . __ فاطمه : از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم . کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم . صدامم خیلی گرفته بود . رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم . نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار. بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم . ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین! دستمان را بگیر و دلمان را به مهرت گرم و آرام کن! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
میگن هرکی تو این کانال رفتـه امضـایِ کربلآشـو گرفتـه ↓💛🕌🌿 • •https://eitaa.com/joinchat/577045020C117bf99715 https://eitaa.com/joinchat/577045020C117bf99715 شب اول محرم 😭🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو صاحب داری! صـــــــاحب... 🥀 به غریبه ها نگو حال بدت رو... به آقات بگو... به صاحبت! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
30.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️دهه اول محرم رو با منبر دودقیقه‌ای شهید بزرگوار آیت‌الله رئیسی شروع کنیم. 🔹برای شادی روح مطهرشون صلواتی بفرستید 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مثل‌ امرورزی وقتی نامِ سرزمین رو پرسید ، آهسته به گفت : با احتیاط لاله ي ما را پیاده کن ، عبّاس‌جان ! سه‌ ساله‌ي ما را پیاده کن ...💔😭 رقیه جااانم😭 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ثواب گریه بر " سلام الله علیه " ▪️ " سلام الله علیه " ◻️كسى كه يادى از حضرت حسين بن على " سلام الله علیهما " نزدش بشود و از چشمش به مقدار بال مگس اشك خارج شود اجر او بر خداست و حق تعالى به كمتر از بهشت براى او راضى نيست. 📚 کامل الزيارات، جلد ۱، صفحه ۱۰۰ ‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
پیرو حضرت زینب سلام الله علیها _شهیده بنت الهدی صدر در جلسات روضه و کلاس های خانگی زنانه، همیشه به خانم ها تاکید میکرد بجای این همه وقتی که برای پذیرایی خوراکی صرف میکنید چند تا برگه حدیث و روایت تهیه کنید و به آنها بدهید بیشتر ارزش دارد، چون اگر مدتی معطل شوند چیزی آموخته وضرر نکرده اند و بجای خوراکی های فاسد شدنی، محتواهای مفید را به خانه هایشان هم می برند. - - - - - - - - - - - - - - از صدام پرسیدند: چرا بعد از به شهادت رساندن سید محمدباقرصدر؛ دستور کشتن خواهرش بنت الهدی را دادی؟ گفت: من اشتباه یزید را تکرار نمیکنم که در کربلا زینب را زنده گذاشت و او هم نام برادرش را زنده کرد... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16288566937193501228505.mp3
8.45M
سلام خانم خانوما دیر اومدم میدونم 🎙کربلایی حسین طاهری شب سوم محرم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین . با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین ‌! ___ به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد‌.... مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . _ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم _ محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بسم رب الحسین علیه السلام
💚 به همراهیتان مشکی میپوشم به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم... به رسم وفا و بندگی فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم... و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم..... «عزاداریَم نذر ظهورحضرت مهدی 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄