📚 هیچچیز جای کتاب را نمیگیرد
🔺رهبرانقلاباسلامی: بچهها را به کتابخوانی عادت دهید و کتابهای مفید مناسب سن آنها تهیه کنید. این که کسی تصور کند با پدید آمدن وسائل ارتباط جمعىِ جدید و نوظهور، کتاب منزوی خواهد شد، خطاست. کتاب روزبهروز در جامعهی بشری اهمیت بیشتری پیدا میکند.
➡️ ۱۳۷۷/۰۶/۰۷
➡️ ۱۳۹۰/۰۴/۲۹
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم #مهم| مدیریت "شانتاژ" علیه جمهوری اسلامی توسط دشمنان و جریانات انحرافی 🔻همواره باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 به روز باشیم
ما با این ظاهرسازیها که گول نمیخوریم!
🔹تذکر تند رئیسجمهور به مدیران یک کارخانه روغن نباتی به دلیل ظاهرسازی در روز بازدید از کارخانه/ جلوی این ظاهرسازیها را خواهیم گرفت و تولید را رونق خواهیم داد.
✅برای موفقیت دولت دعا کنیم.
ان شالله قطع کامل دست مفسدین و نفوذیها...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بالای ۱۸ سالهها...!!!
سلاااااااام 😍👋
خوبین؟
این جمله درمورد شماست 👇ببینین
📝 https://EitaaBot.ir/poll/wso5e
تقدیم به شما 🌹
❤️ @hejabuni | دانشگاهحجاب ❤️
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_دوازدهم ﷽ ایلیا: شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی بعدش باید بیای بریم سر پروژه دس
#رمان_مسیحا
#قسمت_سیزدهم
﷽
ایلیا:
نماز که خواندیم. در گوش میثم گفتم:بیخیال این بچه
جوابی نداد. موقع ناهار حواسم جمع بود اما اصلا طرف سعید هم نرفت. هرچه در جمع چشم گرداندم سید را ندیدم. آخر سر بلند شدم رفتم دنبالش مگر یک روستای کوچک چندجا برای سر زدن دارد؟
اما پیدایش نکردم. برمیگشتم طرف حسینیه که یکی از بسیجی ها را دیدم. پرسیدم:این آسید کجاس؟
نگاهی به تیشرت قرمزم انداخت و با تاسف سری تکان داد. با تندی گفتم:بگو نمیدونم خب.
چفیه اش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: هروقت سیدطاها نیست رفته گلزار پیش شهدا.
آدرس گلزار را از یکی دیگر پرسیدم یک بطری آب خنک بردم به خیالم به او لطفی کنم. رسیدم دیدم در آن گرما نشسته کنار قبر یک شهید و دارد از ته دلش گریه می کند: چهله ی یاسین هم تموم شد. بازم خبری نشد رفقا منو یادتون رفته؟ چرا حاجتمو نمیدین؟
سرفه ای کردم از جا پرید. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. بطری آب را تعارفش کردم. دستم را آهسته پس زد. لب هایش خشک و ترک ترک شده بودند. پرسیدم:حاجتت چیه؟
گفت:نپرس.
گفتم:ناهار نیومدی.
چیزی نگفت. باتعجب گفتم:لااقل یکم بگیر بخواب.
ازجایش که بلند میشد، بی آنکه نگاهم کند، گفت:بعدا اینقدر وقت برا خوابیدن هست...
و حرفش را ناتمام گذاشت.
رفتارش برایم سوال بود. مدام از خودم می پرسیدم که آن همه انرژی را از کجا می آورد؟!
هنوز نرسیده بودیم به حسینیه که زن جوانی سر راهمان را گرفت. صورتش را پوشانده بود هرچه از دهانش درآمد به ما گفت و رفت. من مات مانده بودم که سید صدا بلند کرد:صبرکن آبجی...
زن ایستاد. سید با فاصله روبرویش ایستاد و نگاهش را نقش زمین کرد و آهسته گفت: میشنوم.
زن با تعجب پرسید:
-چی رو؟
+هرچی گلایه و نفرین و فحش دارین بگین میشنوم... ولی تورو به جدسادات به این سیدمظلوم توهین نکنین
-میخوای بری به هرکی بخوای بگی من دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم...
+چیشده؟
-دیگه میخواستی چی بشه خونه خراب شدیم کسی سراغی ازمون نمیگیره این سپاهیا هم همش میرن روستا بالایی، شوهرم ناقص شده زیرآوار سه روزه غذای گرم نخوردن بچه هام...
گله هایش را شنیدیم. آدرس روستایشان را گرفتیم و رفت.
من هنوز شوکه بودم که سیدطاها چشم در چشمم انداخت و با ناراحتی گفت: می بینی ما کم کاری میکنیم فحشش رو رهبر میخوره...
در چشم های گیرا و خسته اش عمیق شدم و با اعتراض گفتم: به ما چه دولت باید بیاد به اینا رسیدگی کنه مگه ما وزیریم؟!
آهی کشید و گفت: من خودمو میگم اینقدر از رهبر دم میزنم ولی اگر گوش به فرمانشون بودم باید زودتر می اومدم برا کمک همینکه آقا فرمود...
نمی دانستم روزه ست. دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:بیخیال بابا چند ساعت دیگه شب میشه تو هنوز یه لقمه غذاهم نخوردی بیا بریم حسینیه...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
ج1 خودشناسی.mp3
49.79M
🦋هنر زن بودن (قسمت 10)
♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن:
🚫_جایگاه خود را نداند.
🚫_به زن بودنش افتخار نکند.
🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند.
✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : در راه دعوت به معروف خسته نشو!
✅ مراقب اهل تون باشید تا جهنمی نشن
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بـــانو
ویژگۍها؎جسمانۍزن🦋
ازاسراࢪاوستـــ☝️🏻
️ وحجاب✨
حافظاسراࢪزیبایۍها؎زناست🔒
پسمبادااسراࢪخودࢪا🔮
برنامحرمانافشاڪنۍ🔥
ڪهاسراࢪخودࢪانادیدهانگاشتها؎🥊🍂
@clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#پرسش_پاسخ #بدپوششی #لجبازی ♻️قسمت اول ❓دلیل خیلی از بدپوششی هایی که شاهدش هستیم چی می تونه باشه
#پرسش_پاسخ
#لجبازی #بدپوششی
♻️قسمت دوم
❓دلیل بسیاری از بدپوششی هایی که شاهدش هستیم چیه؟
⏩در قسمت قبل گفتیم افراد زیادی هستن که بدحجابی شون ناشی از لج کردن با خانواده،همسر و یا قانون کشورشون هست.افراد لجباز نمی خوان بپذیرن اشتباه می کنن و اگر هم اونها رو متوجه اشتباه شون کنی مسئولیتش رو به عهده نمی گیرن و دیگران رو مسئول کار اشتباه خودشون می دونن
😏بعضی خانم ها ممکن لجبازی توی خصلت شون نبوده باشه ولی به صورت مقطعی به دنبال مواجهه با مشکلات و تغییرات توی زندگی شون تنها راه حلی که به ذهنشون برسه برای پیش برد اهداف شون لجبازی باشه
🙎♂اکثر مردها حتی اون هایی که خیلی مذهبی هم نیستن روی پوشش همسرشون حساس هستن و با بدحجابی خانمشون مخالفن اما ممکن پیدا بشن مردهایی که خودشون دربند هیچی نیستن مثلا با خانمای همکارش خیلی صمیمی باشه و یا کارهایی که خانم ها روش حساسیت دارن انجام میده ولی انتظار دارن خانمشون هرچی گفتن قبول کنه
💯اینجا چندتا نکته مطرحه اول اینکه حساسیت آقایون روی پوشش خانم ها نشون دهنده توجه و دوست داشتن زیاده و نباید نوعی کنترل و سخت گیری تلقی بشه.دوما حجاب جز احکام واجبه و چه شوهر بخواد از ما چه نخواد باید رعایت کنیم پس نمی تونیم بخاطر لجبازی با شوهر حکم خدا رو زیر پا بذاریم
⁉️در مواجهه با همسر لجباز چگونه برخورد کنیم؟
1⃣در مواردی که خانم بعد از مدتی تصمیم می گیره پوشش خودش رو کاهش بده، مرد باید اول به خودش رجوع کنه ببینه چیکار کرده که خانمش فکر می کنه اینجوری داره مقابله به مثل می کنه.اگر خودش مقصر هست اول خودش رو اصلاح کنه بعد بره سراغ همسرش
2⃣اگر این اقدام ناشی از کم توجهی و نادیده گرفتن همسرش بوده محبتش رو نسبت به همسرش زیاد کنه و در صحبت کردن با او سعی نکنه ازش انتقاد کنه و سرزنشش کنه.برای شروع صحبت تعریف و تمجید رو چاشنی کار کنید
3⃣لجبازی رو با لجبازی جواب نده.روی ویژگی های مثبت همسرش تمرکز کنه و کمک کنه بهش تا اعتماد به نفسش رو بالا ببره،او را بخاطر انجام دادن کارهای مثبت حتی اگر کوچیک و کم اهمیت باشن تحسین کنه
4⃣سعی کنید با همسرتون صحبت کنید تا دلیل لجبازیش رو متوجه بشید.در ابتدای بحث طوری وانمود کنید که موافق نظراتش هستید.در ادامه سعی کنید به او بفهمانید تغییر رفتارش به نفع خودش هست و کم کم عقیده تون رو براش بگید تا حالت تدافعی نگیره
5⃣وقتی طرف آرام شد و زمینه پذیرش حرف شما براش فراهم شد نظرتون رو بگید و طوری رفتار کنید انگار عقیده شما بهترین راه ممکنه.در هنگام مطرح کردن پیشنهادتون سرتون رو بالا بگیرید و مستقیم به چشم هاش نگاه کنید و اجازه ندین در خلال صحبت های شما حواس تون رو پرت کنه
6⃣وقتی متوجه اشتباهش شد بحث رو رها کنید و مطلقا سرزنشش نکنید
📌این راهکارها در مواجه با افراد بدحجابی که بدحجابی شون از روی لجبازی هست کاربرد داره و اختصاص به زن و شوهر نداره
ادامه دارد...
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
📊آمار تکان دهنده از سوء مصرف مواد مخدر و الکل در آمریکا
📑طبق گزارش پژوهشگاه ملی مصرف مواد مخدر و سلامت حدود چهارده و نیم میلیون نفر (نزدیک به پانزده میلیون نفر ) از مردم آمریکا (رنج سنی دوازده سالگی به بالا) دچار اختلال مصرف مواد هستند. این تعداد افراد شامل نه میلیون مرد و حدود پنج و نیم زن میباشد . و همینطور 414000 نفر از نوجوانان دوازده تا هفده سله ی آمریکایی مبتلا به اختلال مصرف الکل هستند.😱
✅تخمین زده میشود که سالانه حدود 95000 نفر به دلایل مرتبط با الکل جان خود را ازدست میدهند. در سال 2019، تلفات رانندگی ناشی از مصرف الکل 10142 از میزان کل مرگ و میر را به خود اختصاص داده است (28.0 درصد از کل تلفات رانندگی) .
📄طبق گزارشی در سال 2017، تقریباً 10.5 درصد (7.5 میلیون) از کودکان و نوجوانان 17 ساله و کمتر در ایالت متحده با والدینی مبتلا به سوء مصرف الکل زندگی میکنند.😒
⚠️تحقیقات نشان می دهد که مصرف الکل در سال های نوجوانی می تواند با رشد طبیعی مغز نوجوانان تداخل داشته باشد.
♨️در سال 2019، از 85688 مرگ ناشی از بیماری کبدی در افراد 12 ساله و بالاتر، 43.1 درصد مربوط به الکل بود. در میان مردان، 53486 مرگ ناشی از بیماری کبدی رخ داده است و 45.6 درصد مربوط به الکل بوده است. در میان زنان، 32202 مرگ ناشی از بیماری کبدی رخ داد و 39.0 درصد مربوط به الکل بود.
🌐منبع :
https://www.niaaa.nih.gov/publications/brochures-and-fact-sheets/alcohol-facts-and-statistics
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سیزدهم ﷽ ایلیا: نماز که خواندیم. در گوش میثم گفتم:بیخیال این بچه جوابی نداد. موق
#رمان_مسیحا
#قسمت_چهاردهم
﷽
ایلیا:
به حسینیه که رسیدیم، با میثم رفتیم سراغ نقشه برداری پروژه اما سید از همانجا با چندنفر از بسیجی ها رفتند روستای پایینی برای کمک. فکرمیکردم میثم دیگر کاری به کار سعید ندارد اما چهار روز بعد حدودا ساعت سه شب کل حسینیه با فریادهای سعید بهم ریخت صورتش مثل گچ سفید شده بود. همه سردرگم و عصبانی دنبال دلیل داد و فریادهایش بودیم که دیدم میثم با خونسردی لبخندزنان وارد شد. سعید دستش را سمت او کشید و رو به سید گفت:کار خود مارموزشه ببین چطور میخ...😬
میثم شانه ای بالا انداخت و گفت: چرا تهمت میزنی...😒
سعید که صورتش از خشم قرمز شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود، گفت: از اول اردو اینا دارن اذیتم میکنن هی هیچی بهشون نمیگی.... 😤
سید طاها سعی کرد آرامش کند و گفت: حالا که طوریت نشده... ✋
سعید صدایش را تاجایی که میتوانست بالا برد:سید!!! چی چیو طوری نشده نزدیک بود... 😠
یکدفعه میثم به طعنه گفت: نزدیک بود کار دست خودش بده😂
سعید پرید سمتش باهم گلاویز شدند. رفتم جلو جدایشان کردم و میثم را بردم بیرون. پرسیدم:
+چیکار کردی؟ 😐
-ادبش کردم😏
+چطوری؟🤔
-رفته بود ادای این بسیجیا رو دربیاره نصفه شبی نماز شب بخونه تو تاریکی، منم با یه ملافه سفید از طرف بیابون دویدم سمتش و صداهای وحشتناک از گوشیم پخش کردم. زهره ترک شد. عین زنا جیغ میکشید🤣
+الان تو خیلی مردی مثلا؟ 🙄
-بذار دو روز بگذره بعد ادا آدم حسابیا رو دربیار ایلیا
صورتم را از او برگرداندم و رفتم داخل. دیدم سعید وسایلش را جمع میکند و آرام اشک هایش را پاک میکند. شده بود سوژه خنده همه. کار آسانی نبود اما یک آن رفتم جلو و ساکش را از دستش گرفتم. با صدای بلند گفتم: تقصیر من بود، غلط کردم. تو بمون ما برمیگردیم.
همه هاج و واج مانده بودند. کوله ام را بستم و رو به میثم گفتم: میای یا می مونی؟
بی آنکه چیزی بگوید آمد دنبالم. رسیدیم سر جاده که گفت: بیخیال ساعت چهار صبح...
با عصبانیت نگاهش کردم ساکت شد. کمی بعد پرسید: پس پروژه ات چی؟
جوابش را ندادم. نیم ساعت نگذشته بود که سید با ماشین آمد دنبالمان. تک بوقی زد و سرش را بیرون آورد: کرمانشاه-تهران، خط یک نبود؟
رفتم سوار شدم. میثم هم دنبالم راه افتاد. نماز صبح در جاده بودیم. سید زد کنار با قبله نما جهت را نشان داد و خودش ایستاد به نماز. روی خاکی کنار جاده ماهم نمازمان را خواندیم. فکرش را هم نمیکردم این کار را بکند اما زنگ زد به استاد گفت: برای کار مهمی ما را فرستاده تهران و اگر اجازه بدهد دو هفته دیگر برمیگردیم سرپروژه...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part11_خون دلی که لعل شد.mp3
9.47M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد(11)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــرت را بالا بـــگیر😌
تو....سـربازِ
عفیفــــ جنگـــ
نَرمے....🙃
نہ جان داده اے نہ عضوے از اعضاۍ بدنتـ را از دست داده ای❗️
نہ بہ جَنگـ رفته اے
نـــه پوزه ڪسے را به خاڬ مالیده اے .
ولے با حفظ حجـــاب در گرماوسرما
با ٺحمل ڪردن طعنہ هاےـروزگار..❣با زندگے شهید گونہ اتـ...
بــا عشقتـ نسبت بہ شُهَدا❤️
کماکان...در جهاد اڪبر...
شرکـــټ کرده اے💚
نسیم خیــال پروربهشت گواراے وجود زهرایے اتـ..💐
@Clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴 به روز باشیم ما با این ظاهرسازیها که گول نمیخوریم! 🔹تذکر تند رئیسجمهور به مدیران یک کارخانه
#گزارش
#بینالملل
♨️دو دختر نوجوان مسلمان در "شفیلد" انگلیس مورد حمله اسلام ستیزانه قرار گرفتن
🔻دو دختر نوجوان ۱۳ و ۱۴ ساله وقتی از مسجد بیرون می آمدند با زنی مواجه می شن که سعی می کنه به زور روسری و روپوش اونها رو دربیاره
🔻این دو دختر دچار جراحات سطحی شدن
نیروی پلیس گفته این حادثه جز جرایم نفرت پراکنی می شه و به دنبال شاهدان عینی این ماجرا هستن
📌اینم از غربی های مهربون و نایس.شما با مسلمونای کشور خودتون خوب رفتار کنید بعد برای مسلمونای افغانستان ادعای دلسوزی کنید.با چه رویی مسلمونارو تروریست می نامن و متهم به نفرت پراکنی می کنن
🌐منبع:https://www.bbc.com/news/uk-england-south-yorkshire-59348017
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_چهاردهم ﷽ ایلیا: به حسینیه که رسیدیم، با میثم رفتیم سراغ نقشه برداری پروژه اما س
#رمان_مسیحا
#قسمت_پانزدهم
﷽
حورا:
اتاقم شده بود زندان! میل به غذا نداشتم. ایلیا از وقتی برگشته بود یک جور دیگر شده بود. یکی دو روز هم دانشگاه نیامد. شبیه بچه هایی بود که از مدرسه بیرونشان کرده اند. از بی توجهی هایش خیلی دلگیر بودم.
حال و حوصله درس را نداشتم. نرفتم دانشگاه.فکر میکردم پدرم درگیر کارش است و حواسش به من نیست اما همان موقع در باز شد و قامت بلند پدرم را دیدم. از جایم بلند شدم. پدر دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و اتاق بهم ریخته را از نظر گذراند. نقاب لبخند بر صورتم کشیدم و گفتم: «فکر کردم رفتی بابا»
نگاه جدی و خونسرد پدرم بالاتر از شیشه های عینکش قرار گرفت. فقط آرام گفت: «حاضر که شدی بیا پایین برسونمت»
دو قدم دنبال پدر که داشت از اتاق بیرون میرفت، آمدم و گفتم: «امروز نمیرم دانشگاه...»
و درمقابل چرخش پدر، بلافاصله گفتم: «سرم یکم درد میکنه»
پدرم چیزی نگفت و از پله ها پایین رفت.
نگرانی و دلشوره هایم دو برابر شد. نکند چیزی فهمیده باشد! دنبالش دویدم و گفتم: « شاید یه سر به کتابخونه ات بزنم.»
پدر کتش را پوشید و همانطور که وارد حیاط میشد همین یک جمله را رو به من گفت: «کار خوبی میکنی »
نگاه معنادار مادر از کنار تلوزیون توجهم را جلب کرد. اماخودم را به آن راه زدم و به
اتاقم برگشتم. با خودم فکر کردم از همه چیز به سمت خواب فرار کنم. اما خوابم نمی برد.
دست بردم سمت کشو و یک قرص سرماخوردگی برداشتم، خواستم قورتش بدهم اما به زبانم چسبید و تلخی اش تمام دهانم را
درگیر کرد.
قرص را لای دستمال تف کردم. حوصله نداشتم بلند شوم و در را ببندم. دستهای یخ کرده ام را زیر پتو بردم و پتوی نقش برجسته را روی سرم کشیدم. مدتی بعد با اخمی
عمیق به خوابی عمیقتر رفتم.
صحنه های فیلمی که دیده بودم با سرعت گردباد در اطرافم ظاهر و محو میشدند.
فریادهایم در گلو خفه مانده بود که ناگهان از برج بلندی به پایین سقوط کردم و با لرزش
پاهایم از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که وقتی چشم باز کردم دیدم، چشمان خمار و نگران مادرم بودند. مادر با تعجبی خوف آمیز پرسید: «چی شده؟ چرا اینقدر ناله میکنی؟»
دست مادر با خنکای دلنشینی بر پیشانی گرمم نشست:
« هنوزم داغی! حتما تب کردی» مادر این را با نگرانی تمام گفت. بلند شد اما صدایم او را دوباره نشاند:
-نرو مامان
+میخوام به دکتر حسینی زنگ بزنم
_نه نمیخواد فقط یکم پیشم بمون
+بچه شدی؟
_مامان سردمه
+بذار برم پتو بیارم
_برام آب میاری و یه استامینوفن؟
+هنوز دکتر نشدی نسخه تجویز میکنی برا خودت؟
_فقط میخوام یه خواب راحت و عمیق داشته باشم بدون هیچ کابوسی...
+زنگ میزنم دکتر
_خیلی خب، نه دکتر نه قرص و شربت...همون دمنوش پونه و آویشن تو...
لبخند مادر در نگاهم نقش بست.
آن روز تا نزدیکی غروب مادر به سختی ملینا را از اتاقم دور نگهداشت.
بعد از چند ساعت استراحت و خوردن چند لیوان دمنوش و یک کاسه سوپ، از تختم پایین آمدم.
رفتم دست و صورتم را شستم . بعد لباسهایم را عوض کردم. وقتی شال قرمزم را روی
سرم می انداختم، مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: «کجا میری؟»
نگاهم را در خانه چرخاند و جواب داد: «با آتوسا جای همیشگی... میدون آزادی»
یکدفعه ملینا با یک جعبه لاک رنگی از اتاقش بیرون دوید و گفت: « منم میام»
پشت پلکی نازک کردم و گفتم: «کسی تو رو نمی بره بچه»
ملینا معترضانه داد زد: «ماماااان»
مادر سبدمیوه را روی میز ناهار خوری گذاشت و رو به من گفت: «اگه اونقدر حالت خوبه که میری بیرون خب خواهرتم بِبَر... »
کیفم را روی مبل پرت کردم و گفتم: «اصلا نمیرم. میخوام کتاب بخونم»
لبخندِ پرکشیده از لبان غنچه ای ملینا و ابروانی که مادر بالاانداخت با آخرین رد پرتوی خورشید، در خانه مان همزمان شد. من خسته و کلافه خواستم چراغ راهرو را روشن کنم اما انگار چراغ سوخته بود.
انتهای راهرو درِ چوبی کتابخانه را با صدای جیر جیر پیاپی، باز کردم.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓