فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_نموداری |
رمضان ماه تقوا و اخلاق
🍃🌹🍃
🌹 بیانات مقام معظم رهبری:
ماه رمضان، فقط ماه عبادت نیست، ماه اخلاق هم هست...
#ماه_رمضان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾🌾🌾
ارزش دنیا فقط به اینہ ڪه
مزرعہ آخرتہ ...
رفیق! چی ڪاشتی؟
چی دِرو میکنی؟؟؟
🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾🌾🌾
#رمضان_ماه_توبه | #تولیدی | #پروفایل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهارم 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مان
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت پنجم
❄چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و با عصبانیتی که سعی داشت در کلامش مهار کند گفت:😤
_اخه من به شما چی بگم همین سوءتفاهم باعث میشه از فردا پشت سر من حرف بزنند.
سرش رو تکون داد و تسبیح رو در مشت گرفت
🌵پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:😏
_یعنی الان جهنمی شدید؟ من فکر می کردم اعتقاداتی که امثال شما بهش پایبندید فقط برای خداست اما حالا متوجه شدم ظاهرسازیه و برای رضایت مردمه!! حق میدم دلخور بشید.
💢برای یک لحظه به من خیره شد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت با صدای مرتعش گفتم:
_بهتر نیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ و شکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمی زد چقدر دنیاشون با من متفاوت بود😔
🔸نگاهم رو از گنبد گرفتم و به صحن حرم دوختم موجی از ارامش وجودم رو گرفت
خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت و عادی بود!😕
_نیم ساعت دیگه همین جا باشید جای دیگه ای نرید که گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم.
🌾زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم از بین رفت! تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو پیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیار دلم دیگه دست خودم نبود و حرفای منطقی رو عقلم قبول نمی کرد.☹️
🌸چند لحظه ای ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هر کاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریه ام می گرفت خانومی که کنار دستم ایستاده بود با محبت گفت:☺️
💢دخترم بیا اول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه رو صدا کنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رو می گیری. زیارت نامه رو دستم داد اما من که عربیم خوب نبود بخاطر همین معنیش رو خوندم...
🌻گذر زمان از یادم رفته بود دوست داشتم تا صبح بمونم بالاخره تلاش هام به ثمر نشست و دستم به ضریح گره خورد همون لحظه گفتم:
💢برای این دلم یه کاری بکنید امروز خجالت رو تو چشمای سید دیدم یعنی اینقدر بد شدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
🍁بی اختیار اشکام جاری می شد به سختی خودم رو از بین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها در حال نماز خوندن بودند واقعا نمی شد از این فضای قشنگ دل کند حس و حال همه تماشایی بود اما دیگه باید می رفتم کفشم رو از کفشداری گرفتم و با دلی سبک بیرون اومدم🙂
⏰نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قرار بود نیم ساعته برگردم😯 اما از دو ساعت هم بیشتر شده بود!! اگه عصبانی هم میشد حق داشت کلی معطلش کرده بودم
شالم افتاده بود رو گردنم تامی خواستم درستش کنم چادر لیزمی خورد واقعا برام سخت شده بود
🌼 چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیداکنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختر بچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پر محبتی سعی می کرد گریه😭 کوچولو رو متوقف کنه فک کنم زمین خورده بود چون مدام دستش رو نشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!😫
🌾لبخندی تو آینه به خودم زدم و شالم رو مرتب کردم پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود ارام و با حوصله این کار رو انجام میداد با دقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی می کردم خوبیش این بود که این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه ها ذوق کردم انگار این پیرزن رو خدا برام رسونده بود😇
🌷از سید خبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود. نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سر از سجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستاد و قامت بست منم بلند شدم با صدای دلنشینی نماز می خوند و من هم ارام تکرار می کردم😊
🍃ته دلم از خدا ممنون بودم دو رکعت که تمام شد دوباره به سجده رفت شونه هاش از گریه می لرزید و اسم خدا رو می اورد حسودیم شد چه ارتباط محکمی با خدا داشت در حالیکه من اولین بار بود نماز می خوندم البته با تقلید از یکی دیگه!!😣
_قبول باشه.
🌺سرش رو بالا آورد و نگاهی به دو طرفش انداخت. صداش کردم به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد.😳
_قبول حق. کی اومدید؟.
_با شماقامت بستم اخه بلد نبودم.اخم ظریفی کرد ولی چیزی نگفت😑
_نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی دوست داشتم نماز بخونم.
🌈با لحن مهربانی گفت:
_برای من رو سیاه هم دعا کردید؟
.یعنی داشت مسخرم می کرد؟! ولی اینطور نشون نمیداد
خودش خبر نداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود و الا اینقدر مهربان نمی شد این بار من سر بزیر انداختم.😌
ادامه دارد...
🌹@hejabuni | دانشگاه حجاب 🌹
Part44_جان شیعه اهل سنت.mp3
6.36M
📚 رمان " جان شیعه، اهل سنت"(44)
♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️اندراحوالاتــِــ بهانهجویانِــ مثلـامذهبی...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱🌸|°•↯
🔹زن باحجاب ⇦نماد زن انقلابی
🔹وجوب حفظ حجاب و حرمت نگاه باهم تلازم دارند.
📝 آیت اللہ نوری همدانی
nedaesfahan.ir :منبع
#تولیدی | #حجاب_در_کلام_بزرگان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓