هدایت شده از دانشگاه حجاب
#تلنگر
#سردار_سلیمانی
🔴 #مالک_اشتر زمانت باش
🤔 با خودم میگفتم :
✍ سردار سلیمانی تا آخرین نفس در رکاب #رهبر واسه #دین، #وطن و #آرمان هاش جنگید ؛ هیچ وقت خسته نشد ، هیچ وقت پا پس نکشید. سردار سپاه بود ، به وظیفش عمل کرد و در نهایت با شهادت رستگار شد.
😔 اما من چی ؟! من چه کار واسه دینم واسه وطنم ، واسه آرمان هام کردم ؟!
✍ آره شاید وظیفم اسلحه دست گرفتن نباشه ، اما هیچ #وظیفه دیگه ای هم ندارم؟! اگه وظیفم #درس خوندنه واقعا با تموم توانم درس خوندم؟! توی جنگ #اقتصادی چه کردم؟! در عرصه #فرهنگ کاری که باید و شاید کردم؟!
😔 همیشه هنوز کاری نکرده خسته بودم؛ نه معنویت درستی! نه دین و ایمون کاملی! نه کار #خدا_پسندانه ای! همیشه به فکر منافع خودم بودم!! هیچوقت از پس خودم بر نیومدم تا چه برسه به جامعه.
📢 امروز #شهادت سردار در عین حال که غم بزرگی برای همه ما بود شاید یه تلنگری هم به امثال بنده بود که:
☝️ آهای فلانی من ِقاسم به وظیفم عمل کردم تو برای امام زمانت چه کردی؟! مبادا حسین زمان تنها بمونه. پاشو! به خودت بیا! نذار دیر بشه . . .
🛡 قبل از گذشتن از سیم خاردارهای دشمن باید از سیم خاردار نفس گذشت
#سلیمانی_میشوم
#دلنوشته
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔳 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🏴بنده حوائج یک ساله ی خود را در ایام فاطمیه میگیرم.
#رهبر معظم انقلاب :
برخی گله میکنند که چرا با این کسالت جسمی ،اینقدر برای مراسم وقت میگذارید؟
و از اول تا آخر مجلس #فاطمیه و #روضه را مینشینید؟
✔️اینها نمیدانند ، #رزق_سال_کشور را در شب های فاطمیه میگیرم.
شهادت حضرت زهرا سلام الله تسلیت باد.
#عکس_تولیدی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌺 تبریک به #رهبر عزیزتر از جانم
🌺 تبریک به #ملت نجیب و فهیم ایران
🌺 تبریک به کسانی که با مشارکتشان کشور را بیمه کردند
🌺 تبریک به آقای #سیدابراهیم_رئیسی
🌺 تبریک به همه آنهاکه ۸ سال دردو رنج کشیدند ولی تلاش کردند و روشنگری و امید داشتند به آینده
🎊خجسته باد این پیروزی 🇮🇷🌺🇮🇷
✨خادم امام هشتم
✨ روز هشتم دهه کرامت
✨رئیس جمهور هشتم ایران شد
✨پیشاپیش ولادت امام هشتم مبارک🎊
✌️پیروز این میدان،مردم غیور ایران
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓