دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_پنجم عمو محمد و پسر عمو مرتضی دست بابا را گرفته
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_ششم
حدودا ساعت سه صبح بود که با عمو محمد و پسرعمو به بیمارستان رفتیم.
عمو محمد هنوز ازدواج نکرده بود و 28 سال داشت و پسرعمو مرتضی،پسرعموی بزرگ من بود که هم سن و سال عمو بود و یک دختر نو رسیده داشت...
به اورژانس که رسیدیم عمو مجددا من را بغل کرد و به اورژانس برد...
دکتر به سختی شیشه هارا از پایم در آورد و زخمم را پانسمان کرد.
خدارا شکر نیازی به جراحی و بخیه نبود...
دم دمای اذان صبح به خانه برگشتیم.
مامان زهرا هرچقدر اصرار کرد که عمو و پسرعمو شب را بمانند ،قبول نکردند و رفتند...
بابا خواب بود...
با کمک مامان به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
دلم گرفته بود،خوابم نمیبرد!
یک آهنگ ترکیه ای غمگین پلی کردم و صدایش را کم کردم...
تمام خاطرات مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد...
ماه رمضان امسال،سال 1394 بود...
دم افطار بابا زنگ در را زد...
در را باز کردم و با ذوق منتظر شدم بابا از پله ها بالا بیاید...
میخواستم مثل همیشه بپرم بغلش یک بوس حسابی مهمان گونه اش کنم...
اما همین که بابا را دیدم جا خوردم!
کتش خاکی بود و زانوی شلوارش پاره شده بود...
+بابا !چیشده؟!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا مـــــن بمـــــان❤️ ... #پارت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... ب
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا مـــــن بمـــــان❤️ ...
#پارت_ششم
مادرها رفتن بالای سر بچه شون....
من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود.....
دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود....
اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم....
نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر...
برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت.
گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن...
یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...."
دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی....
من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن...
به زندگی....
زنگ زدم به امیر....
"میتونی بیای دنبال من و #امیررضا....
لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار.....
به مامانت بگو ،نذرش قبول شد....
امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...."
گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم...
اون #معجزه برای نجات امیررضا نبود....
بلکه برای نجات من بود....
نجات از دنیایی که برای خودم ساختم.
اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت....
باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام...
تا من برگردم به آغوش امن خدا....
به حرم #امام_رضا....
اینجا برام حکم بهشت رو داره...
امیر تو این صحن اولین بار ایستاد...
راه رفت...
حرف زد و حالا مشغول بازی ....
🔚پایان
🖌نویسنده : مریم حق گو
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفت
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_ششم
مادرها رفتن بالای سر بچه شون....
من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود.....
دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود....
اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم....
نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر...
برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت.
گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن...
یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...."
دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی....
من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن...
به زندگی....
زنگ زدم به امیر....
"میتونی بیای دنبال من و #امیررضا....
لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار.....
به مامانت بگو ،نذرش قبول شد....
امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...."
گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم...
اون #معجزه برای نجات امیررضا نبود....
بلکه برای نجات من بود....
نجات از دنیایی که برای خودم ساختم.
اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت....
باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام...
تا من برگردم به آغوش امن خدا....
به حرم #امام_رضا....
اینجا برام حکم بهشت رو داره...
امیر تو این صحن اولین بار ایستاد...
راه رفت...
حرف زد و حالا مشغول بازی ....
🔚پایان
🖌نویسنده : مریم حق گو
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓