eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دوازدهم گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه د بگن قانع نمیشی؟؟؟ 📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مـــ🌙ـــاه فروماند از جمال محمـــ🌞ــــد وحدت مبارک 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۴ ستاره سهیل همان‌طور که در حال و هوای خودش بود، کفش‌های مردانه‌ای را دید که کنارش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۵ ستاره سهیل -امان از دست زبون تو دختر. پیاده شو که الان عفت با کفگیر و ملاقه می‌افته به جونمون. کمتر از یک ساعت از گفتن این جمله نگذشته بود که ستاره و عمو دوباره کنار یکدیگر، در ماشین قرار گرفتند. کمی بعد، ستاره جلوی موسسه، از ماشین پیاده شد. قبل از شروع شدن کلاس، تلگرامش را چک کرد. چند پیام از مینو داشت‌‌؛ پیام‌های متنی و کلیپ. وقتی برای باز کردن همه آن‌ها نداشت. چشمش به آخرین پیام افتاد: «همه انسان‌ها آزاد آفریده شده‌اند؛ تو یک انسان آزاد و رهایی.. » داشت ادامه پیام را می‌خواند که، همان لحظه پیام جدیدی رسید. -می‌تونی الان بیای بیرون. ستاره جواب داد: «الان؟ کلاس دارم که..» -نمیشه امروز رو فقط غیبت کنی؟ بعدش باید برم جایی، نمی‌خوام پیش تو بدقول شم. باید سریع تصمیم می‌گرفت. باید بین ماندن و رفتن انتخاب می‌کرد. نگاهی به صندلی استاد کرد؛ هنوز خالی بود. بچه‌ها یکی یکی وارد کلاس می‌شدند. با خودش فکر کرد که یک غیبت، به جایی برنمی‌خورد! کیفش را برداشت و خیلی سریع از کلاس خارج شد. همین‌که خواست پایش را از در موسسه بیرون بگذارد، با استادش برخورد کرد. -اس.. تا...د... کمی به لکنت افتاد. انگار که در حال کار خلافی، مچش را گرفته باشند. -کجا عزیزم، کلاس نمیای؟ -چرا.. ولی.. مشکل.. یه مشکلی پیش اومده باید برم... -برو عزیزم ولی جلسه بعدی ازت می‌پرسم‌ها! -چشم استاد. با سرعت از موسسه خارج شد. وقتی که سوار ماشین مینو شد، نفس زنان سلام کرد. -چیه نکنه فرار کردی که این‌طوری اومدی؟ -تقریبا... آره... حالا... کجا باید بریم؟ -بریم همون کافه قبلی، راحت می‌شه حرف زد. راستی فردا که میای دانشگاه؟ -فردا؟ ای وای! ترم شروع شده، اصلا حواسم نبود. مینو نگاهی به آینه انداخت، با دست زیر چشمش را که کمی سیاه شده بود، پاک کرد. انگار داشت با خودش حرف می‌زد. -اَه.. جنسش خوب نیست. همش از زیر چشم می‌ریزه پایین. وقتی با نگاه متعجب ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «خط چشمم رو می‌گم... چی می‌گفتیم؟ آهان! حالا روزهای اول خیلی‌ها نمیان، تو می‌ری؟» -احتمالا برم، نمی‌خوام زیاد تو خونه باشم. صدای ضبط‌رو زیاد کن، فکرام‌رو بشوره بره... جلوی کافه که متوقف شدند، صدای بلند آهنگ هم خاموش شد. ستاره نگاهی به اطراف انداخت. -همین‌جا بود؟ مطمئنی؟ -بله که مطمئنم، چندتا در داره، خیابونش ترافیک زیاد داره. پیاده شو زودتر بریم تو. باز هم ستاره متعجب شد، اما چیزی نپرسید. وارد محیط کافه که شدند، ستاره به طرف همان میز قبلی رفت، اما مینو دستش را گرفت و به فضای پشت کافه برد. سالن دایره شکلی که فقط یک میز در آن وجود داشت. دورتا دور سالن، تابلوهایی از رقص دایره‌وار زنان و مردان با لباس‌های یک دست سفید، دیده می‌شد. علاوه بر آن، یک قفسه کتاب کوچک هم توجه ستاره را جلب کرده بود. -چیه گیج شدی؟ -آره! چقدر همه چیز گرده، آدم سرش گیج می‌ره. -کم‌کم راه می‌افتی، نگران نباش. بیا بشین این‌جا، که حرف زیاد است و وقت کم. ستاره متحیر روی صندلی سفیدی نشست. -خب، چی ‌می‌خواستی بگی؟ -آهان، اون خبر مهمه اینه که، می‌خوام ادمین دوتا از کانال‌های تلگرام بشی. -من؟ -نه، پس من! آره دیگه. خود خودت. -راستش، هوغود خیلی از تو خوشش اومده. -همون پلنگ صورتی‌تون؟ مینو با خنده گفت: «آره همون. با یه نگاه فهمیده چقدر عرضه داری. قرار شده ادمین‌مون باشی.» -مگه اونم تو همین کاره؟ مینو با اخم گفت: «کدوم کار؟» -همین تفکر مثبت و ساختن آینده با ذهن و این‌چیزها. -آهان! این‌رو می‌گی، آره بابا! خودش جزیره تفکر مثبته. خیلی حالیشه. تازه گفت اگر کارت خوب باشه، پاداش هم داری. -وای، باورم نمی‌شه! ولی من که کاری بلد نیستم انجام بدم. -نگران نباش رات می‌ندازم. فقط باید عضو بگیری همین. یه سری مطالب هم که خودت عاشقشون هستی، تو کانال‌ها بارگزاری می‌کنی. دنیا باید بدونه که ما با تفکر مثبت، آینده رو مال خودمون می‌کنیم. همه باید این راز بزرگ رو بدونن، این مسئولیت بزرگ به عهده ستاره خانم ماست. مینو داشت از مسئولیت بزرگ ستاره حرف می‌زد که ستاره، هوغود را دوباره ملاقات کرد. او در چند قدمی‌اش ایستاده بود. ستاره به احترامش بلند شد. هوغود آن‌قدر جلو آمد که ستاره مجبور شد، چند قدم به عقب برود. با وجود کراهتی که داشت، سعی کرد با حالت محترمانه‌تری احوالپرسی کند. @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۶ ستاره سهیل باز هم حالت‌های زنانه او دل و روده‌اش را به هم ریخت. اما تمام تلاشش ر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴٧ ستاره سهیل تماس که قطع شد با صورتی برافروخته، روبه‌روی مینو نشست. -به‌به! کیان ‌خان چه کرده با دوست ما! صدبرابر خوشکل‌تر شده.. خوبْ دل و قلوه می‌دادینا! -وای مینو! نفسم داشت بند میومد. فکر نمی‌کردم این‌قدر خوش ذوق باشه که عین تو فیلما برام دلبری کنه.. ولی کاش دلسا می‌دید، من دلم خنک می‌‌شد. الان شارژ شارژم. بگو ببینم باید چه‌کار کنم. -خودتو کنترل کن.. ریلکس.. ریلکس‌تر.. اوکی! ببین کار ما یه‌جور مبارزه است.. یه مبارزه مقدس! -مبارزه؟ -دِ نشد دیگه.. وسط حرفم نپر! این یه مبارزه معمولی نیست، مقدسه! مبارزه برای آزاد شدن، رها شدن.. رسیدن به اوج و خدایی شدن.. می‌دونی من تا یه اندازه‌ای که مربوط به رشد خودم بود به این آزادی رسیدم.. دلم می‌خواد اصولشو به همه یاد بدم. دلم می‌خواد زن‌های کشورم درست عین خودم به این رهایی برسن.. دوست دارم از این ذهنای پوسیده‌شون فاصله بگیرن.. حالا یه مدت هست که کارای کوچکی شده، ولی اصلا کافی نیست. به زن‌ها خیلی داره تو ایران ظلم میشه.. چرا نباید آزاد باشن و با آزادی‌شون خدارو پیدا کنن؟ متوجهی چی می‌گم؟ ستاره سرش را به علامت تایید تکان داد. - این‌ یکیو خوب می‌فهمم، خودم الان دنبال یه ذره آزادی‌ام، باورت نمی‌شه مینو، گاهی فکر می‌کنم باید ازین مملکت برم. باید به جای امن فرار کنم. یه جا که نخوان براشون توضیح بدم که کجا بودم، چه کار کردم. مینو به فنجان قهوه لب زد و حرف ستاره را تایید کرد. -معلومه که خوب درک می‌کنی حرفامو! گیلاد درست تشخیص داده استعدادتو! می‌دونی گیلاد میگه اون ور آب رفتن خیلی راحته! فقط باید اراده کنیم. عکسایی که برات فرستادمو دیدی؟ زندگی اون طرف، این شکلیه.. البته خب هرکاری هزینه خودشو داره. -معلومه که می‌خوام.. فقط بگو باید چه‌کار کنم. مینو گوشی‌اش را طوری در دستش گرفت که ستاره هم صفحه‌اش را ببنید. - همینو می‌خواستم بشنوم، ببین این کانالو جدید زدیم، ادمینت کردم. البته قراره کیان هم بهمون اضافه بشه، پس شما دوتا جزو ادمینا هستین. تو گروه‌های مختلف تبلیغ می‌ذارین که وارد کانال بشن. یه سری کلیپ و متن و صوت هست که اون‌ها رو برات قسمت قسمت می‌فرستم، بارگزاری کنی. دوره آموزشی شکرگزاری هم داریم. -ببین اینارو یه بار جلو دلسا هم بگو، خب؟ راستی دلسا هم ادمینه؟ اِ.. راستی این کلاسای شکرگزاری چجوریه؟ پولیه؟ -جواب سوال اولت، پنجاه پنجاه! یعنی دلسا هم هست، هم نیست. یخورده مغروره، اطاعت پذیر نیست. اما و چرا میاره.. فعلا تنزل پیدا کرده.. اما سوال دومت! ببین استاد می‌گه که این دوره‌ها کاملا برای رضای خداست. چجوری؟ اینجوری که هرکس که توان مالی داره به ده‌تا انسان نیازمند کمک کنه. اینطوری هم هزینه کلاسشو پرداخت کرده، هم این انرژی مثبت و کمک خیرخواهانه‌اش به خودش برمی‌گرده. -چه خوب که دلسای گنده دماغ نیست.. چه خوب که استاد، این‌قدر آدم فهمیده‌ایه! چه ایده جذابی واقعا. از همین کارش معلوم میشه، آدمیه که بفکر دیگرانه. -حالا کجاشو دیدی! تو شروع کن، من خودم هواتو دارم. راستی کیان از مهمونی نگفت؟ چشمان قهوه‌ای ستاره، برقی زد. -آرش بهش گفته که یه مهمونی تو راهه، ولی فعلا هیچ چیزش معلوم نیست. - ببین ستاره، از همین الان سعی کن با شکرگزاری، برای خودت جذب داشته باشی. تو می‌تونی از طریق شکرگزاری هرچیزی رو به راحتی تصاحب می‌کنی. استاد میگه تو این دوره‌ها، شکرگزاری حکم پولو داره تو کائنات. تو الان کیانو پیدا کردی خب.. بابتش شکر می‌کنی، یعنی تو این‌طوری هزینه این نعمتو پرداخت می‌کنی،بعد کائنات بیشتر و بیشتر بهت می‌دن. ستاره صدای خنده‌اش را بلند کرد. -یعنی مثلا ده تا کیان بهم می‌ده. مینو چشمانش را ریز کرد با خنده گفت: «ای کلک! بدت نمیاد ده تا داشته باشی؟» -چی‌ میگی تو؟ دارم براساس قانونی که گفتی می‌گم. -شایدم شد، کی می‌دونه. هر چی تورت بزرگ‌تر، طعمه‌ات هم بزرگتر. در حال خندیدن بودند که گیلاد همراه با یک سگ پشمالوی سفید به طرفشان آمد. ستاره لحظه‌ای ترسید‌؛ چون قبل از دیدن گیلاد، فقط سگ سفید را دید و بعد قلاده‌ای که انتهای ریسمانش، به دست آن مرد عجیب می‌رسید. ✅کپی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 170ستاره سهیل کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به جلو داد. -مشکل از خودش بود، آینه‌مو شکست... باید ادب میشد... بعدِ دعوای آخر هم دیگه کاری به کار هم نداشتیم... به این ادب شدن نیاز داشت... اگه الان زنده بود... یاد آن شب لعنتی و ترس‌های پنهان شده پشتش افتاد. حس کرد رگی از وسط قلبش پاره شد و خون به گونه‌هایش دوید. سعی کرد آب دهانش را قورت دهد. کلمات با احتیاط از دهانش بیرون می‌آمدند. -شاید... الان... دوستای خوبی برای هم بودیم! پریسا خندید و دستش را با فشار محکمی روی شانه ستاره فرود آورد. -نه، بابا! خوشم اومد... عجب اعتماد به نفسی داری دختر. روسری مشکی‌اش از روی سرش به نرمی سر خورد و دو طرف گردنش افتاد. موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. گردنبند نشان گروه، میان سفیدی گردنش برق می‌زد. - هی... عجب روزگاریه... همین دیگه، خلاصه بهم سفارش کرد که یه روز انتقامشو ازت بگیرم... اشک داشت به پشت پلک‌هایش فشار می‌آورد. اگر مصطفی کنارش نبود در راباز می‌کرد و خودش را پایین می‌انداخت. گیر کرده بود از هر دو طرف. نبضی توی گلویش می‌زد. "خدایا" به چنان اضطراری رسیده بود که می‌دانست در این بیابان فقط خدا می‌تواند نجاتش دهد. - به نظر خوب نمیای؟ رنگت عین گچ شده. بدون اینکه متوجه شود، چشمانش را بسته بود. بازشان کرد. پریسا دستش را دور بازوی ستاره حلقه زد و او را به خودش فشرد. -ولی من که اینقدر احمق نیستم... من بهش گفتم، خیلی ناراحتم که بین تو و ستاره این اتفاق افتاده، ولی من هرگز خارج دستور گروه کار نمی‌کنم... بالاخره هر کسی دنبال ارتقای خودشه، مگه نه ستاره؟ عین مینوی کله‌خر! ادامه داد. -من که نمیام به خاطر یه جنازه، طناب پیشرفته خودمو پاره کنم! مثل مجسمه‌ای بین دستان چاق پریسا گیر افتاده بود. خودش را آماده کرده بود تا اگر به او حمله کردند با فنون رزمی از خودش دفاع کند. اما انگار همه چیز از قبل طراحی شده باشد، با چسبیدن به او عملا قدرت حرکت کردن را از او گرفته بودند. پریسا از هر کلمه‌ای که استفاده می‌کرد، دنبال اثرش در صورت رنگ پریده ستاره می‌گشت. از این کار لذت ‌می‌برد. ماشین وارد فرعی شد، پیچید و با سرعت زیاد توقف کرد. به خاطر ترمز ناگهانی، به جلو کشیده شدند و دستان پریسا برای لحظه‌ای کوتاه از دورش رها شد. تکانی که خورده بود، جرأتش را برگرداند. - آقا چرا واستادی؟... با شمام... میگم چرا واستادی؟ من باید اون کاغذو برسونم دست گیلاد... صورتش را به طرف پریسای متعجب چرخاند. -این می‌فهمه من چی می‌گم؟ اصلا گوشاش می‌شنوه؟ دستش را محکم به صندلی راننده کوبید. داشت فریاد می‌زد. -با تو هم راه بیفت دیگه... اگه دیر برسم... وسط داد زدن‌هایش، برای لحظه کوتاهی شنید که مرد گفت: «دستوره» ساکت شد و به معنی حرفش فکر کرد. راننده دستور داشت او را به این بیابان بیاورد! نگاه تندی به مرد کرد، فقط نیم‌رخش در در زاویه دیدش بود. نگاهش به پشت گردن مرد افتاد. جای زخم عمیقی پشت گردنش خودنمایی می‌کرد. زبانش را به سختی در دهانش چرخاند. - یعنی چی؟ منم دستور دارم... مینو دستور داده این کاغذو خیلی سریع برسونم دستِ... به نفس نفس افتاده بود. انگار داشت می‌دوید. -دست... گیلاد... نگاهش را چرخاند سمت مصطفی و پریسا. داشتند با خونسردی نگاهش می‌کردند. کیفش را که پشت سرش افتاده بود، برداشت و گوشی‌اش را از تویش، بیرون کشید. پریسا به طرفش حمله کرد تا گوشی را بگیرد. -بده من اون اسباب‌بازیو... بِ... دِ... ش... رد ناخن‌های بلندش، پشت دست ستاره افتاد. با یک حرکت، آرنجش را توی صورت پریسا زد و خون از بینی‌اش بیرون جهید. -کثافت وحشی... دماغمو شکستی لعنتی... آی... ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت3 به لطف خواستگار راه دادنای مامانم دیگه کاملا اوستای کار
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت4 یکی دو ساعت بعد اینکه مهمونا پرشون وا شد، سر و کله فائزه پیدا شد. البته با نیش باز! بعد سلام و احوال پرسی رفتیم توی اتاقم. نشست لب تخت و بی مقدمه گفت: - خب تعریف کن. - چیو..؟ - شیدا و دلباخته امشبت چطور بود؟ - آها.. اینطور... براش شکلک درآوردم و باهم خندیدیم. کنارش نشستم. آروم یه مشت به شونم زد و دوباره پرسید؛ - د ِبگو دیگه اذیت نکن چطوری بود؟ - چیه؟! اگه نگم از فضولی غش میکنی؟... - خیلی لوسی هانیه! دیشب تو آب نمک خوابیدی؟! - خیلی خب! چنگی به دل نمیزد. - هووووف! تو هم رو مخی هانیه! تعریف کن! تعریف! توضیح بده با ذکر مثال! - چی بگم خب. مالی نبود. چنگی به دل نمیزد. - ببین هانی! میدونم خواستگارات یکی از یکی داغون ترن! ولی باید با این قضیه کنار بیای و یکی از همینا رو انتخاب کنی! - اونوقت چرا؟! دستی به موهاش کشید و گفت: - دوستمی دیگه من بهت نگم کی بگه! بذار باهات رو راست باشم. این هایی که میگم علم هم میگه! کارشناس ها هم میگن. پس با پشتوانه علمی دارم باهات صحبت میکنم. یه دقیقه دندون به جیگر بگیر و خوب ببین رفیق بهتر از ماهت چی میگه! همه میگن با کسی ازدواج کن که مثل خودت باشه! بهت بخوره! به اخلاق و فرهنگ و اینجور چیزا! خیلی دنبال یه فرد آرمانی نباش! به خودت نگاه کن! تو هم که آدم حسابی نیست! پس یکی از همینا رو انتخاب کن بره دیگه! اینو گفت سریع ازم فاصله گرفت...دختره چشم سفید! - مگه دستم بهت نرسه. همچین جدی حرف میزد گفتم چی میخواد بگه! بعد کلی فرار و گریز متهم دستگیر شد و به سزای اعمالش رسید! خسته که بودیم. خسته تر که شدیم دوباره مثل بچه آدم نشستیم به حرف زدن! فائزه گفت: - خب حالا... تو خوب! تو ماه! تو فرشته! بگو ببینم این یکی خواستگارت چِش بود؟ - بله پس چی! از خداتم باشه رفیق به این خفنی داری! با حرص ادامه داد: - آدمو دق میدی بخوای یه کم اطلاعات بدی! خوبه نیروی امنیتی نیستی و اسرار مملکتی رو نمیخوای فاش کنی! بگو دیگه کشتی منو؟ اونقدری که چشمتو بگیره خوشتیپ نبود؟ کچل بود؟ دماغش دراز بود؟ بی پول بود؟ چه مرگش بود! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥مستندداستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 41 👇
🔥مستندداستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 41👇 توی فاصله بین دو کلاس داخل محوطه دانشگاه با فائزه قدم میزدیم و میحرفیدیم. - میدونی توی این مرحله با چند نفر باید مسابقه بدیم؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: - نابغه! این سوالی بود که خودم سر کلاس ازت پرسیدما! - خب حالا! ثبت جهانی که نکردی! مهم جوابشه. پاشو به درخت تکیه زد و گفت: - توی مرحله دوم فقط باید با نفرات برتر دانشگاه های دولتی رقابت کنیم. از هر دانشگاه هم که سه نفر بیشتر به این مرحله نرسیدن. فکر نمیکنم تعداد زیادی باشیم. البته رقابت با یه عده بچه زرنگ، کمشم زیاده. به نشونه تایید سرم رو تکونی دادم. ادامه داد و گفت: - دیشب توی اینترنت میگشتم، دیدم حدود صد و چهل پنجاه تایی دانشگاه دولتی در سطح کشور داریم. - یعنی توی این مرحله یه چیزی حدود 450 تا رقیب داریم؟ - آره و برای رسیدن به مرحله آخر بین این 450 نفر، باید جزء 3 تای اول باشیم. حرفش که تموم شد ساکت شد. دستاش رو بغل گرفته بود. توی فکر رفته بود.. نمیدونم فکر چه جور جایی هست که میشه توش فرو رفت! یا هیچوقت نفهمیدم که ما دستا رو بغل میکنیم یا دستا ما رو بغل میکنن1 به نظر میاد اونا ما رو بغل میکنن! اگر ما جدای از دستامون باشیم چه طور اونا رو بغل میکنیم؟ اصلا مگه بغل کردن بدون دست هم میشه؟ لابد این بغل کردن دست یه عشق یک طرفه هست. خوب شد من رشته زبان فارسی نرفتم! و الا همون روز اولی حتما اخراج میشدم! - فائزه کجایی؟ - هااا؟ - ها چیه. بگو جانم. به نظرت میتونیم؟! - چیو میتونیم؟! - اینکه به قله اورست صعود کنیم. به نظر کار مشکلی میاد؟ چشماش گرد شد! - قله اورست؟ - شیرین میزنیا! همین مسابقه رو میگم دیگه. به نظرت میتونیم برنده بشیم؟ شونه هاش رو بالا انداخت - نمیدونم. رقیبامون یه عده بچه مخ هستن! چشمم آب نمیخوره. با غرور گفتم: - آره ولی ما هم از سر راه نیومدیم! - من که امید ندارم. فک نمیکنم بشه ولی اگه بشه چی هم میشه ها! با دست چندتا پشت شونش زدم و مثل بزرگ ترها شروع کردم به نصیحت کردن! - کار که نشد نداره دختر! خیلی جدی و سنگین گفت: - آره درست میگی. باهات موافقم حق با توئه. ما میتونیم... چرا نتونیم. فقط کافیه تمرکزمون رو بذاریم روی اینکه سوال ها رو چه جوری به دست بیاریم! - واا! فائزه!! دارم جدی میگما! چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - یه چیزی برا خودت میگی خب! کلاس انگیزه و امید بخشی که نیومدی هانیه جان! توی خونه چی میخوری که اینقدر بالا بالا میپری! میبینی توی پرت نمیزنم به این معنی نیست که داری درست میگی! من تا همینجاشم فکر نمیکردم قبول بشیم! تو هم اگه فکر میکنی خیلی زرنگی واسه اعتماد به نفس کاذبته! جو گرفتت! یه دکتر خوب میشناسم. روان شناس خوبیه. میخوای معرفیت کنم؟ - نخیر. خودت رو معرفی کن! تو چرا هنوز شروع نشده خودت رو باختی؟! تا اینجاش که خوب اومدیم. بقیش رو هم میریم. هوفی کشید. چند ثانیه ای مکث کرد و شمرده شمرده گفت: - ببین هانیه! با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه! خیلی از اونایی که باید باهاشون رقابت کنیم جزء بهترینان. حتی رتبه بندی علمی دانشگاهشون از دانشگاه ما هم بالاتره. به چی امید بستی؟! بدجوری نا امیدی توی چهرش موج میزد. خندیدم و گفتم - دِ نشد دیگه. ما هم پخمه نیستیم! مثلا نخبه ایم! خندید و با تمسخر گفت: - آره! مثلا. فقط من و تو نخبه ایم! اونام همشون تُخمه اَن! از رتبه بندی دانشگاهشون هم معلومه که اصلا چیزی بارشون نیست! نمیدونم چرا هی رتبه دانشگاهمون رو توی سرمون میزد! - خب دانشگاه ما هم خوبه. حالا شاید توی رتبه بندی دانشگاه های کشور اول نباشیم ولی آخرم نیستیم. اصلا مگه این دلیل میشه هر کی اونجاست زرنگ باشه و هر کی اینجاست گاگول؟! نگید که نمیدونید گاگول یعنی چی؟ هنوز هفت هشت دقیقه ای تا شروع کلاس بعدی مونده بود. خودمم میدونستم رقابت آسونی پیش رومون نیست ولی قبول شکست قبل از شکست، از خود شکست ضایع تره! فرض کن هنوز جنگ شروع نشده از ترس دشمن بری تسلیمش بشی! دوست داشتم امید رو به فائزه برگردونم. با این انگیزه و پیش بینی آینده هیچی نمیشدیم! همیشه اعتقاد دارم باید باور داشته باشی که میشه تا بشه. خودمم مطمئن نبودم و نگرانی رو داشتم اما تسلیم نمیشم! شکست با عزت بهتر از تسلیم شدن با ذلته! اووووف. جمله رو حال کردید! یادم نیست کجا شنیدم. ولی خیلی جذاب بود! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 68👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 68👇 مثل چسب دوقلو به بالشت چسبیده بودم. یه دونه از چشام رو به زور نصفه و نیمه باز کردم ولی اون یکی هر چی صداش کردم پا نشد. پس چرا اینقدر هوا روشنه! نور آفتاب فضای اتاق رو پر کرده بود. لامپ اتاقمم روشن بود.. با دیدن ساعت 10 با لگد اون یکی چشمم رو هم بیدار کردم. اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برده بود. خواب موقع خستگی هم میچسبه ها! چشمام رو مالیدم... آبی به دست و صورتم زدم و رفتم آشپرخونه. میز صبحونه چیده آماده بود.. ولی وقت صبحونه خوردن نبود! آخه دو سه ساعت بعد میخواستم ناهار بخورم! الان چیزی بخورم فقط معده م اذیت میشه نمیدونم الناز چه طوری یازده صبح اندازه یه گوریل میخوره! 2 ساعت بعدش هم مثل کسی که 3 ماهه چیزی نخوره میشینه سر سفره! من که روی معده م حساسم! ناسلامتی یه عمر قراره واسم کار کنه! نمیخوادم اول جوونی از نفس بندازمش! یه لیوان شیرکاکائو خوردم و رفتم که برم سراغ کارام. گوشمیو که روشن کردم سیل جاری شد. صدای آلارم گوشی یکسره شده بود. چند تا میس کال داشتم خدا میدونه! داشتم یکی یکی پیام ها رو میخوندم که یاد سوتی دیشبم افتادم..! چه قدر ضایع! طرف همه زندگیمو بهم برگردونه بود. من فقط یه تشکر خشک و خالی ازش کردم، کیفم رو گرفتم و خداحافظ! نه مژدگانی ای نه تشکر جانانه ای و نه لااقل یه ماچ آبداری! اونم طفلی اصلا به روم نیاورده بود! توی این فکرا بودم که تازه دوهزاریم جا افتاد برق از سرم پرید! واقعا؟؟؟ لیست برنده ها.... عکس دیشبی.... آره خودشه! من گیج رو باش! پس چرا زودتر نفهمیدم! اون عکس توی اطلاعیه زهرا بود! همون خادم هیئت کاشف الکرب بود که کیفم رو پیدا کرد! مگه خادم نبود؟! یعنی دانشجوی دکترا بود و خادم بود؟! بیخیال همه زنگ ها و پیامک ها شمارش رو گرفتم... بعد 2 3 تا بوق گوشی رو برداشت.. - سلام... خوبی زهرا خانم.... منو به جا میارین؟ - سلام خوبم خدا رو شکر. به به هانیه خانم..بلههه کیه که شما رو نشناسه، عکستون رو توی سایت وزارت علوم دیدم.تبریک میگم صدایی صاف کردم و گفتم: - ممنون. منم تبریک میگم. نمیدونستم دانشجوی دانشگاه تهران هستین! - ممنون لطف داری .هی.. بگی نگی یه درسی هم میخونیم. پنجره اتاقم رو یه کم باز کردم... - ممنون بابت دیشب. راستش من اصلا فراموشم شده بود درست و درمون ازتون تشکر کنم. اصلا به روی خودش نیاورد! که آدم فلان فلان شده! کیفت رو گرفتی دُمت رو گذاشتی روی کولت و دِ بدو فرار! - تشکر کردی دیگه هانیه جان. منم که وظیفم رو انجام دادم. خوبی این دیدار این بود که با دوست خوبی مثل تو آشنا شدم. - ممنونم. منم خوشحالم که پیدات کردم.نه دیگه اون تشکر خشک و خالی بود قبول نیست. اگه افتخار بدین سه شنبه هفته بعد یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. - خوشحال میشم ببینمت. ولی دارم میگم هانیه!چیز میزی لازم نیست بیاری. میام که خودتو ببینم. - نه چیز خاصی نیست. منم وظیفمو انجام میدم. ممنون. روی تخت نشستم و ادامه دادم: - راستی شما چرا خادم شدین؟ با این استعداد و تحصیلات، خادمی یه جوری نیست؟ لبخندش رو پشت تلفن حس کردم.. - این خادمیش فرق میکنه عزیزم. - چه فرقی؟ پول خوبی توشه؟! - پول که نه! بهتر از پول داره. تازه دوزاریم جا افتاد که به قول حزب اللهیا طرف داره سوبالا میزنه! - آها معنویت و اینا منظورتونه؟ - یه چیزی توی همون مایه ها. - شما دیگه آخرشین. دمتون گرم. خندید و گفت: نه بابا! هنوز اولشیم... ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 91👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 91👇 جاتون خالی... آزمون جذاب و پر استرسی بود. صبح روز اولی کرک و پر بچه ها ریخت. بگم سخت نبود که دروغه ولی بدتر از سخت بودن، استرسش بود. همین که کلی چشم فقط تو رو نگاه کنن و ببینن با خودت چند چندی خودش سخت ترینه! اولین باری بود که عملی آزمون میدادم! اونم آزمون هوش! تا عمر داشتم همیشه امتحاناتم روی کاغذ و تستی و ذهنی بود. تنها مسابقه عملیم بر میگرده به دوران بچگیم که توی غذا خوردن با مامان بزرگم مسابقه میدادم! اما این بار باید یه آزمون سخت و پر استرس رو به صورت عملی تجربه میکردم. دوست ندارم توی آمپاس بذارمتون. میخوام زودتر توی این تجربه شریکتون کنم. عملی که نمیشه چون پیش هم نیستیم که بشه. پیش همم بودیم وسائل و امکاناتش نبود. ولی لااقل ذهنی که میشه هوشتون رو محک بزنید. پس میریم توی کارش. از جایی که توی 2 آزمون قبلی همدیگه رو یه کم شناختیم و میدونم که همتون مثل خودم عقل کلید، و تا الان هم فقط و فقط این کائنات بوده که باهاتون همراهی نکرده و الا الان انیشتین زمانه بودید، پس قبل از اینکه بریم سراغ سوال اصلی میخوام یه سوال بگم تا واسه ذهن گرمی حل کنید. اینطوری بهونه آماده نبودن و یهویی بودن آزمون اصلی هم از بین میره. سوالش زیاد سخت نیست. صرفا واسه ذهن گرمی هست. درست جواب بدید، یه کم انرژی بگیرید؛ بریم برای اصل کاری. وای به حال کسی که وقتی به آزمون اصلی رسیدیم بگه: عه! یه دفعه ای شد! من هنوز حاضر نبودم، من شکمم خالی بود. من معده م پر بود. من تازه از خواب بیدار شده بودم. من هنوز ویندوزم بالا نیومده بود. من دیشب مسواک نزده بودم. من فلان بودم، من بیسار بودم. نیازی به گفتن نیست. خودم میدونم. اگر کره زمین گرد نبود، اگر آب و هوا خوب بود اگر دایناسورها نسلشون منقرض نمیشد. اگر در آفریقا فقر نمیبود. اگر لایه اوزون نازک و سوراخ نمیشد. اگر خورشید از زمین بزرگ تر نمیبود. اگر و اگر اگر، اونوقت حتما درست جواب میدادید. من خودمم کم از شما ندارم. اعجوبه ای هستم مثل خودتون. پس جلو قاضی ملق بازی ممنوع. دم هممون قیژ. بریم برای سوال. این سوال ظاهرش تستی هست ولی جزء سوالات تشریحی هوش و تمرکز دور دوم بود. وقتی سوال تشریحی میشه یعنی دلیل و توضیح برای جواب لازم داره. پس ده بیست سی چهل کردن به تنهایی کافی نیست! یه مقدار بافتنی برای توضیح جوابتون هم لازم داره. سوالش ساده هست. زیاد نیازی به فکر کردن نداره. ولی بی دقتی هم نکنید. مهمتر اینکه زودی نرید سراغ جواب! درسته که ساده هست ولی سعی کنید در حد یه ذره رو لااقل تأمل بکنید! راه دوری نمیره! اما سوال: تلفظ صحیح چهارمین روز هفته (بر اساس زبان رسمی کشور) کدومه؟ الف) چاهارشنبه ب) چهارشمبه ج) چهارشنبه د) چارشمبه دقت کنید. نگفتم کتابت. گفتم تلفظ! بعدا نگید عه فکر کردم کتابت رو میگی! تلفظ یعنی اونی که به زبون میاریم نه اونی که مینویسیم. و تلفظ میتونه با اونی که مینویسیم متفاوت باشه. ✍️ مجتبی مختاری 🆔 جواب سوال تست هوش رو اینجا بگید👇 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 104 👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 104 👇 وزارت علوم /ارائه طلبه/ استدلال لزوم حجاب فلسفه حجاب/ 1. امنیت جنسی / توضیح مورد دوم: امنیت جنسی برای دیگر بانوان حجاب خانم (الف) نه تنها واسه خودش، که برای خانم های (ب ، ج ، د) هم امنیت میاره. و بدپوشی یک خانم نه تنها برای خودش که امنیت جنسی سایر افراد رو هم در معرض خطر قرار میده. توضیح اینکه: وقتی خانمی با پوشش نامناسب بیرون میاد، با ایجاد جاذبه جنسی، حرارت نیاز جنسی مردان یک جامعه رو افزایش میده سوال اینه: تکلیف کسایی که الان به نقطه اوج نیاز جنسی رسیدن و راهی برای تامین ندارن چیه؟ نگو : خب برن ازدواج کنن! شما خودت حاضری با یه پسر دبیرستانی که نه کار داره نه پول نه خونه نه خیلی چیزهای دیگه ازدواج کنی؟ نمیگم پول و خونه و فلان و بهمان معیارهای ازدواجه ها. میگم چیزی بگید که خودتون قبولش داشته باشید! نتیجه ترکیب (افزایش شهوت مردان و جاذبه جنسی زنان) چیزی نیست جز کم شدن امنیت جنسی بانوان. نگو برا من خطری نداره. من خودم 6 تا بادیگارد دارم! فرضا شما امنیتت تکمیل! گیریم هیچ خطری برای شما نباشه حواست هست آتش که روشن بشه تر و خشک با هم میسوزن؟ شما بادیگارد داری، فرد (ب، ج و د) که محافظی ندارن چه گناهی کردن؟ واسه همینه که میگن حجاب یه مساله شخصی نیست. چون بدپوشی یه خانم اثرش فقط واسه خودش نیست. بدپوشی نه تنها امنیت خود فرد که امنیت دیگر بانوان رو هم به خطر میندازه. فلسفه حجاب/ 1. امنیت جنسی / توضیح مورد سوم : امنیت جنسی برای کودکان فرد بدپوش با جاذبه جنسی ای که ایجاد میکنه، خواسته یا ناخواسته غریضه مردان رو هدف گرفته. فرد مریض که آتش شهوت درش شعله ور شده وقتی راهی برای تامین خودش پیدا نمیکنه، بعضا دست به کاری که نباید میزنه. و این وسط نه تنها امنیت خود اون خانم و امنیت دیگر بانوان که امنیت کودکان هم در معرض خطر جدی قرار میگیره. و اینطور میشه که متاسفانه در خبرها میخونیم به فلان کودک که سنی هم نداشت تجاوز شد و جنازش فلان جا پیدا شد! بله اون فرد مریض قطعا مجرم هست و باید به سزای عملش برسه. پدرش هم در بیاد. حرفی نیست. ولی یه سوال باقی میمونه.. شعله این عطش از کجا روشن شد؟ امیدوارم فکر نکنید که این کودک 7، 8 ساله این مرد رو تحریک کرده که کار به اینجا رسیده! متاسفانه این یه واقعیته که بدحجابی یکی از متهمین اصلی به بالای چوبه دار رفتن امنیت جنسی کودکانه. واسه همینه که میگن حجاب یه مساله شخصی نیست. چون بدپوشی یه خانم اثرش فقط واسه خودش نیست. (هانیه: زیاد با شنیدن این حرف ها چاق نشید! چون طوووومااااار اشکالات آماده شده! از الان گفتم، که یهو توی پرتون نخوره) ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجم🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه ر
. رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد. فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه! حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم. فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟ حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد. فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد. روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند. روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده... روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست. فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت. نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری.. فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست. حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود. حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد. فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود... فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد.. اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟! باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟! فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده.. در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 149👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 149👇 اجازه میخوام حالا اسم چادر اومد نکته ای هم در این رابطه عرض کنم. چرا چادر؟ ۲ دلیل میگم. یکی عشقولانه یکی علمی. ۱. اما دلیل عاشقی الف) عاشق واقعی کیه اونیکه ادعای عشق و عاشقی داره و اظهار میکنه به کسی ارادت داره باید همه جوره محو معشوقش باشه. درسته؟ یه عاشق همیشه سعی میکنه همه جوره خاطر خواه معشوقش باشه، معشوقش رو الگوی خودش قرار بده... اونطوری که اون میخواد رفتار کنه.. حتی اونی رو که معشوقش دوست داره بپوشه و البته عشق چیزی هم جز این نیست. چون عاشق اهل لاف نیست، اهل عمله. ب) خب حالا که چی؟ ما توی زندگیمون افراد زیادی رو ممکنه دوست داشته باشیم. اما یه سری عشق ها هستن جنسشون متفاوته. اصلا این مدل عشق کلی به آدم انرژی مثبت میده. حتی میتونه زندگی ما رو متحول کنه. این عشق توهمی نیست. واقعا عشقه و دنیایی هم نیست. عیارش به این عالم نمیخوره. دیدی یه سری ها رو بابت نور و عصمتشون دوست داری؟ حالا کی بالاتر از ائمه علیهم السلام. کسی که حتی خدا هم عاشقشونه و قطعا کسی که خدا عاشقش باشه فرشته ها جلوش لنگ میندازن. بعضیا شأن زن رو پایین میارن. چون جنس زن رو نشناختن. خدا بهتر از هر کسی زن رو میشناسه. یک زن میتونه اونقدر شریف باشه که بالاتر از هر مردی بشه. و مادر امامان و یکی از ۱۴ معصوم عالم بشه. در شأن و منزلت صدیقه طاهره سلام الله علیها همین بس که در حدیثی داریم خدا میگه ای پیغمبر لَوْلاک لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاک، وَ لَوْلا عَلِی لَما خَلَقْتُک، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُکما (ترجمه: ‌ای احمد! اگر تو نبودی افلاک را خلق نمی‌کردم و اگر علی نبود تو را خلق نمی‌کردم و اگر فاطمه نبود شما دو نفر را خلق نمی‌کردم.) (صلوات الله علیهم اجمعین). ج) عاشق شو چه قدر خوب میشه چنین فردی اگه عشق ما هم باشه.. قطعا اینطوری خدا هم بیشتر با ما حال میکنه. چون ما عاشق عشق خدا شدیم. وااای که چه قدر میتونیم اینطوری رشد کنیم. چون کائنات رو همین انرژی های آسمانی میگردونن. د) یک سوال؟ حالا اگه ما میخوایم این عشق به مادر امام حسین علیه السلام رو در وجودمون داشته باشیم مشخصه که باید چه طور رفتار کنیم و چی بگیم چی نگیم و پوششمون اصلا چی باشه. نظر اسلام در مورد نوع پوشش مشخصه. فقط همینقدر بگم حجاب حضرت فاطمه سلام الله علیها چادر بوده. ۲. اما دلیل علمی فرضا که اسلام هم اسمی از چادر نبرده باشه باشه و اصلا ما رو چه به عشق و عاشقی! برای جلوگیری از آسیب ها ۲ مزیت چادر داره که بین سایر پوشش ها اون رو کامل ترین و بهترین میکنه: ۱. از لحاظ رنگ رنگ مشکی چادر همون طوری که در مبحث روانشناسی رنگ ها گفتیم بهترین رنگ برای مقابله با توجهات مسموم هست چرا که دافعه داره و توجه نامحرم رو به خودش جلب نمیکنه. ۲. از لحاظ نحوه پوشیدگی چادر از حیث پوشش بهتر از همه برجستگی های بدن رو میپوشونه چون به بدن نمیچسبه، تنگ نیست و آزاده. یعنی مانتو بده؟ نه اینکه مانتو بد باشه. اگر کسی مانتویی بپوشه که خاصیت های چادر توش باشه ایراد نداره ولی خب چادر نمیشه دیگه... هر کی چادری باشه پوشش کامله؟ چادری داریم تا چادری! از نظر من هر چادر پوشی چادری محسوب نمیشه! چون بعضی چادر پوشیدنا با نپوشیدنش زیاد تفاوتی نداره! خیلی مسخره هست کسی چادر بپوشه اما چادرش حکم لباس مدرسه رو براش داشته باشه! چه معنی میده چادر پوشیدنی که لباسای رنگی منگی زیرش مدام دیده بشه. چادر بپوشی و از اون طرف کفش قرمز جیغت هوش رو از حواسا ببره که نشد..! چه چادری باشی چه مانتوی چه هر چی.. اون پوششی که بخواد چشم بقیه رو با جلب توجهش از حدقه بیرون بکشه اسمش حجاب نیست. حجاب استایل هار رو بذار کنار کاری به انگیزه حجاب استایل های امروزی ندارم...اینکه از جایی پول میگیرن یا نه و با چه انگیزه ای دارن حجاب رو از اصل هدفش منحرف کنن. شایدم نمیدونن و صرفا دنبال کسب میکنن. گناه بقیه پای خودشون. ما هم گناهشون رو نمیشوریم. اما این پوششی که این ها ترویجش میکنن اون حجابی نیست که آسیب ها رو درمون میکنه! واضحه که پوشیدن های این شکلی با فلسفه حجاب فاصله زیادی داره. یه خانم حجاب سر میکنه تا توی چشم نباشه و حجابی که راهش از فلسفه حجاب جداست که حجاب درست نیست. یعنی به خودمون نرسیم؟ اشتباه نشه! کسی شلختگیش رو توجیه نکنه... اتو کشیده بودن و مرتب بودن جدای از حجاب با هدف جلب توجه هست. پوشیه و نقاب چی؟ کسی نگه خب اونائی که پوشیه و نقاب میزنن هم جلب توجه میکنن.. بله... چه بسا در جایی که متعارف نیست پوشیده زدن هم باعث جلب توجه بشه. ولی حتما متوجهید که توجه داریم تا توجه.. یکیو آدم میبینه توجهش جلب خدا میشه... یکی هم آدم میبینه توجهش همه جا ممکنه بره جز خدا! ادامه 👇👇👇