eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم آخه چقدر دروغ؟؟ از ابتدای دولت انقلابی تلاش شده تا برچسب #انتصابات_فامیلی را به این
🔴به روز باشیم ‎ 🔹یک سوال ساده؛ اگر نظام با اعتراض مردم مشکل دارد، چرا در مقابل دو هفته اعتراض شبانه روزی کشاورزها سکوت کرد؟ دوهفته چند هزارنفر را تحمل کرد، اما دو شب چند ده نفر را تحمل نمی کند؟ چرا؟ این چرخه معیوب اعتراضات در ایران سابقه دارد. 🔸‏یکم. اول انقلاب عده ای علیه حجاب تجمع کردند. کیهان وقت نوشت: سپاه پاسداران مراقبت می کرد کسی متعرض این تجمع نشود. 🔸 دوم. آبان98 عده ای در وکیل آباد مشهد شعار می دادند مرگ بر دیکتاتور. ناجا تماشاگر بود. تا اینکه به قصد انفجار به سمت انبار نفت سیرجان رفتند. اولین کشته اینجا رقم خورد. ‏فقط در جنگ خیابانی ممکن بود 15هزار میلیارد تومان خسارت واردشود. فقط در عملیات تروریستی ممکن است در اسلامشهر ارپی جی بگیرند ودر دربند تهران 4تا خمپاره کشف کنند. فقط درشورش سازمان یافته اوباش ممکن است55 پمپ بنزین 256 بانک 23 پایگاه بسیج 28 مرکز نظامی 760 خودروی مردمی را اسیب بزنند. ‏اما آبان اصفهان پرده های آبان ۹۸ را انداخت. 🔸سوم. دوهفته کشاورزان اصفهان تجمع کردند. رسانه ها پوشش دادند و نظمیه و امنیه نظاره گر.. تا اینکه آتش زن ها و کلوخ به دست ها میدان دار شدند. درهمان ساعات اولیه مامور ناجا را با 5 ضربه چاقو صدمه زدند و چندقبضه اسلحه کشف شد. 🔹‏چرخه معیوب اعتراضات اینجاست: مردم عادی به ناکارآمدی مسوولین اعتراض می کنند اما در نهایت میداندار اصلی عوامل دست ساز جریان آشوب خواهد بود و طبیعی است که اصل اول امنیت مردم است و عده ای بی گناه هم صدمه میبینند و روشن است آنکه هزینه می شود همان اعتراض اولیه مردم است. 💬 محسن مهدیان 🌻@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیستم ﷽ حورا: جمعه بعد از ناهار،  مادربزرگم  با اصرارهای من و ملینا کتاب اشعار حا
﷽ حورا: تمام سالهای زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایلیا دارد.  من همیشه مورد حمایت ایلیا بودم و ایلیا بی آنکه بداند همیشه مورد علاقه ی من بود! پای منطقم را از گلوی احساسم برداشتم و نجوا کردم: نه! اگه قشنگ نبود بازم دوستش داشتم. و با تکرار این حقیقت کمی آرام گرفتم. فردا صبح زود با صمیمی ترین دوستم قرار داشتم. دلم میخواست برای کسی درد دل کنم بی ترس از مأخذه شدن و نصیحت شنیدن. دوست داشتم از کسی کمک بخواهم بدون آنکه منتی بپذیرم یا قضاوت شوم. وقتی به میدان آزادی رسیدیم، آتوسا را ندیدم. کمی به اطراف نگاه کردم بعد تلفنم را برداشتم اما پیش از آنکه به او زنگ بزنم کسی از پشت سر هلم داد. ترسیدم، برگشتم و هم صدا با آتوسا از خوشحالی جیغ کشیدم.   همدیگر را بغل کردیم.  نزدیک گوش دوستم، گفتم: «یه دنیا باهات حرف دارم» آتوسا خندید و گفت: «همه یه دنیا هم درمورد ایلیاست مگه نه؟» بعد موبایلش را از کیفش بیرون آورد و آهنگ محبوبش را پخش کرد. روی چمن کنار هم نشستیم. بعد از یک دقیقه آتوسا پرسید: «قراره تا شب به زمین خیره بمونی؟ نکنه اومدی  چمنای اینجا رو کوتاه کنی کنی؟ بنال ببینم  چه خبر؟ ایلیا از لک دراومد یانه؟ باهات خوب شد دوباره؟» لاک ناخن آبیم را با ناخن دیگرم خراش دادم و گفتم: «ایلیا که همیشه خوبه... » آتوسا روی چهار زانو  نشست و با صدای بلند تری گفت: «خیلی خب بابا این ایلیای شما یدونه  ست واسه نمونه ست! حالا بگو» نگاهم را در نگاه آتوسا محکم کردم و گفتم: +هنوز باهام سرسنگینه یعنی مثل قبل نیست. _با بقیه چطور؟ +چی؟ _رفتارش با بقیه چطوره؟ +خب با بزرگترا که با احترام بیشتری رفتار میکنه ولی با آرش و سعید و میثم و صادق مثل قبله تازه با میثم رفیق تر شده از وقتی باهم از اردوی کرمانشاه اومدن... _خب پس باتو مشکل داره....بذار ببینم حالا بغض نکن....با....با بقیه دخترا چطوریه رفتارش؟ +نمیدونم،منظورت چیه؟ _یعنی میخوام ببینی با تو حال نمیکنه یا واس کل دخترا تریپ بچه مثبت سربه زیر میاد؟ +چه طرز حرف زدنه آخه! _باشه من اَخ تو بَه، حالا بگو ببینم. +نمیدونم یعنی از وقتی اومده باهم جایی نرفتیم. _خب باهاش یه قرار بذار... +بهت میگم پیامامم یکی درمیون و جدی جواب میده اونوقت بیاد باهام  دور دور؟ _خیلی خب چرا عصبی میشی...ببین شما هرهفته خونه مامان بزرگت دورهمین دیگه؟ +آره تقریبا _خب به بابات بگو پیشنهاد بده این هفته بیرون جمع شید یه پارکی فضا سبزی جایی... +هووم چه فکر خوبی، آتی مرسی! _ایشالا بهش برسی +حالا تو بگو چرا حالت گرفته ست آتی؟ _هیچی تو راه که  بودم چندتا از این بچه ژیگولایی که صنعتی و سنتی رو قاطی میزنن مزاحمم شدن  به جان خودم هرچی فحش بلد بودم نثارشون کردم ولی مگه ول میکردن بیشرفا هیچ خری هم نبود این وقت روز ازش کمک بخوام... +مسیری که میای شلوغه که! _ایستگاه قبلِ انقلاب پیاده شدم که برم شهروزو ببینم که اینجوری شد. +چقدرم رنگت پریده ها توکه همیشه میگفتی من از همه مردا مردترم هیچ عنتری نمیتونه... -به جون حوری  همینا بودن... آتوسا از جایش پرید و تکرار کرد: «به جان خودم همینا بودن!» سرم را به سمت امتداد نگاه آتوسا چرخاندم. دو پسر جوان را دیدم که از ماشین خارجی پیاده شدند یکی شان که کتِ سفیدی پوشیده بود، به طرف مان آمد. آتوسا خم شد و دستم را کشید و گفت: « دِ پاشو دیگه لامصب مگه نمی بینی رسیدن» کوله ام را برداشتم و دنبال آتوسا از میدان بیرون رفتم.  جلوتر از آزادی می خواستیم ماشین بگیریم که کت سفید باگام های بلند خودش را به ما رساند. آتوسا یک قدم جلو رفت و تشر زد: «چه مرگته؟ واس چی از صب افتادی دنبالم؟» کت سفید اخمی کرد و گفت:«چه عصبانی!» آتوسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «دادمیزنم ها اصلا زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه ها...» پسر کت سفید پوزخندی زد و گفت: «به چه جرمی؟ من فقط میخوام دوکلام حرف بزنم» به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part14_خون دلی که لعل شد.mp3
10.75M
کتاب صوتی (14) "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" 💚 بسیار شنیدی وجذاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺قسمت دوم این خانم در لندن بزرگ میشه وبه امریکا سفر میکند وبه دنبال رویاهای دنیایی خودش طی طریق میکرد که ناخواسته مجلس حدیث شریف کساء سر راه او قرار میگیره وبناگاه بادل او کاری میکند که خودش هم انتظارش را نداشت خود تان ببینید وبشنوید. 🌷التماس دعا 💐 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❤️ آموزش مکالمه عربی ♻️ مجازی، ارزان و با کیفیت 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 🍃 این کانال وابسته به کانال دانشگاه حجاب میباشد
➕ ماسک بزنید لطفا! ➖ به خودم مربوطه! ➕ ماسک نزدنتون بقیه رو به مخاطره میندازه. شما توی یک محیط عمومی هستید. ➖ هر کی سختشه از من فاصله بگیره. یا بره بیرون! ➕ چه ربطی داره! شما با زدن ماسک هم خودتون مصون از کرونا میمونید هم دیگران از شما. ➖ چرا فکر می‌کنید می‌تونید برای دیگران تعیین تکلیف کنید؟؟؟ 😠 ➕ من تعیین تکلیف نکردم، متخصصین اینطور میگن. ➖ یعنی متخصصین منظورشون اینه که ما خودمون عقلمون نمیرسه و مثل یک بچه برای ما تصمیم می‌گیرن؟! 😑 ➕ فهمش سخت نیست. شما اگر مبتلا باشید به دیگران سرایت میدید و اگر سالم باشید از دیگران ممکنه بگیرید این که مغلطه نداره. زدن ماسک باعث مصونیته ✅ ➖ من به خودم مطمئنم شما اگه به خودت مطمئن نیستی پیش من واینستا. توهّم بیماری دارید ها‌... 😏 کلا اگه نمیتونی دیگرانو بدون ماسک قبول کنی خب مشکل خودته. من نمیتونم خودمو محدود کنم که شما راحت باشی. 😒 ▪▪▪ ✍️ اگر کسی این مکالمه رو در این شرایط کرونا، در یک مکان عمومی با فرد دیگری داشته باشه، تصور عمومی جامعه ازش چیه؟ ☝️مشکل اینه که این قانون کلی، فراگیر و معقول، همه جای دنیا و در همه موضوعات، قابل فهمه و اگر کسی باهاش مخالفت کنه مورد شماتت دیگران قرار می‌گیره؛ اما در مورد و به این دلیل که تبلیغات منفی و مقابله فرهنگی با اون وجود داره و منافع عده‌ای رو‌ به خطر میندازه‌، از سوی بعضی غیر قابل فهم تلقی میشه! @dastanak_ir 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌷✨ •|چادریِ اصیل بودن، هنر است... | 🌸 @hejabuni |دانشگاه حجاب 🎓
؟ به اجبار مدرسه باید چادر سر می کردم بسم رب شهداء و الصدیقین سلام من کلاس چهارم ابتدایی بودم که به اجبار مدرسه باید چادر سر می کردم و این شد که با مادرم راهی بازار شدیم. انواع چادرها رو امتحان کردم و در نهایت یکی از آن مدل ها رو خریداری کردم. من خوشحال بودم خوشحالیم نسبت به چادر نبود، به خاطر مادرم بود چون آنچه که برایم لازم بود را مهیا کرده بود. البته من قبل از آنکه چادر سرم کنم حجابم خوب بود مانتو بلند و روسری که کامل گردن و موهایم را می پوشاند. وقتی به مدرسه می رفتم سعی می‌کردم تمام موهایم را تو ی مقنعه ام بکنم. هر چه بزرگتر شدم بیشتر احساس کردم که به چادرم نیاز دارم؛ با وجود چادرم احساس امنیت می کردم؛ همین شد تا برایم ماندگار شود ولی همچنان احساس مسئولیت نسبت به چادرم یا اینکه دوستش داشته باشم وجود نداشت.😕 سال ها چادرم را تحت عنوان امنیت سر کردم تا اینکه وارد مقطع دهم شدم . کلاس آمادگی دفاعی برنامه معرفی شهید داشتیم. آشنایی با شهدا باعث شد تا بدانم چه تاج بندگی بزرگی به سر دارم چقدر مدیون شهدا هستم. آنها سرخی خونشان را به سیاهی چادرم به امانت سپرده بودند. از آنها آموختم چادرم تکه پارچه نیست، امانت مادرم زهرای فاطمه ست. باید پاسدار امانت به این بزرگی باشم.😇 همین باعث شد که درمورد حجاب بانوی دو عالم تحقیق کنم. هرچه تحقیقات بیشتر می‌شد، بیشتر می خواستم مثل بانو رفتار کنم و حجابم کامل تر باشد. بیشتر مورد تائید امام زمانم باشد. به امید روزی که تمام زنان مسلمان گرفتار عشق به چادر شوند.💖 ✨الهم عجل لوليك الفرج✨ 📝۱۷ ساله از شهرستان کاشان ــــــــــــــــــــ 🌸ارسال خاطرات: @f_v_7951 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💅پارسال بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و رفتم برای کاشت ناخن. خیلی راضی بودم از کارم 🌀فقط یه کم واسه وضو گرفتن اذیت می شدم. وضوی جبیره ای سختم بود و اصلأ به دلم نمی نشست ➕پیش همون دوستام که تشویقم کرده بودن ناخن بکارم بودم، بهشون گفتم برای وضو گرفتن سختمه و انگار یه اشکالی تو کار هست. ❌سریع موضع گرفتن و گفتن این حرفا چیه اصلا خدا به نماز ما احتیاج نداره. این همه آدم بی نماز هستن که به همه چیز رسیدن و هیچ مشکلیم تو زندگی ندارن ⚠️وقتی اومدم خونه تو فکر فرو رفتم، دیدم راست میگن خدا که به نماز ما احتیاج نداره! زیبایی من مهم تره، یه دختر باید آراسته باشه😌 🔻دیگه نماز نخوندم و مشکلی هم برام پیش نیومد تا اینکه... رفته بودم نمایشگاه کتاب دنبال یکی از کتابای دانشگاهیم بگردم که یه دفعه چشمم خورد به کتاب《بی نمازها خوشبخت ترند؟》 🔻یه حسی بهم می گفت حداقل یه نگاهی بهش بندازم. از داخل قفسه برداشتمش و براندازش کردم. خواستم بذارمش سرجاش که یه حسی بهم گفت بخرمش. با خودم گفتم: حالا خوندنش که ضرری نداره🙄 💳بی اختیار کارتم رو دادم به فروشنده و کتاب رو خریدم. نتونستم تا خونه صبر کنم و توی مسیر برگشت، همونطور که رو صندلی اتوبوس جا گرفته بودم، شروع کردم به خوندن🔍 📗وقتی رسیدم خونه، بدون عوض کردن لباسام یه گوشه نشستم و دوباره شروع به خوندنش کردم. انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم. حس می کردم این دنیا با دنیایی که من برای خودم ساخته بودم خیلی فرق داره 😰چطوری تونسته بودم انقدر راحت نماز رو کنار بذارم.به ناخنام نگاه کردم. از خودم بدم اومد. اصلا ناخنام دلم رو زده بود. تازه فهمیدم واسه چه چیز بی ارزشی نمازم رو ترک کرده بودم 💅از جام بلند شدم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم تا ناخن هارو بکنم. لذت کندشون خیلی بیشتر از زمانی بود که بعد از کاشت با دیدنشون ذوق می کردم. انگار تازه درک می کردم لذت بندگی خدارو😃 ☘خدایا ازت ممنونم که این کتاب رو سر راهم قرار دادی☘ 👇در ادامه با هم می خوانیم(پست بعدی مطالعه شود)👇 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
💅پارسال بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و رفتم برای کاشت ناخن. خیلی راضی بودم از کارم 🌀فقط یه کم واسه وض
📚 📔نام : " بی نمازها خوشبخت ترند !؟ " ✍نویسنده : " فاطمه دولتی " 📑ناشر : " موسسه فرهنگی ستاد اقامه نماز " ❓این همه نماز خوندی که چی؟ ❓اصلا چرا باید نماز بخونم؟ ❓ادیسون می‌ره بهشت یا جهنم؟ 🍃این‌ها سوالات خیلی از نوجوانان و شاید بزرگترهاست کتاب ِ ؟! مجموعه‌ای از داستان‌های دخترانه با محوریت نماز، حجاب و مسائل اعتقادی است که در قالب داستان به سوالات فوق پاسخ می‌ده🌼 در این اثر نمی‌خواهد هزار و یک فلسفه ببافد که این کار خوب است و آن کار بد. فقط با چند داستان نوجوانانه، آن هم از نوع دختر پسندش، عمل به واجبات دینی را نهادینه می‌سازد. لذا متن ساده و جذابش به خوبی نوجوانان را با خود همراه می‌سازد🌼 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ویکم ﷽ حورا: تمام سالهای زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایل
﷽ حورا: آتوسا یکی از ابروهای هاشورخورده اش را بالاداد نگینی که زیر ابرویش چسبانده بود، برقی زد. من از همان جایی که ایستاده بودم داد زدم:« برو پی کارت بیشعور» خون در چهره کت سفید دوید اما لبخند تصنعی زد و رو به آتوسا پرسید: « توکه مثل دوستت اُمل نیستی؟» بعد نگاه خریدارانه ای به آتوسا انداخت. آتوسا عصبانی و دلشکسته به او پشت کرد و به طرف من قدم برداشت که کت سفید، گیس آتوسا را کشید جوری که کشِ مویش در مشتِ کت سفید ماند. آتوسا جیغی کشید و داد زد: « داری چه غلطی میکنی عوضی؟» کت سفید با خونسردی گفت:« کاری میکنم که دلم میخواد،  مثل خودت» من شروع کردم به داد و فریاد و کمک خواستن از مردم. چندنفری جمع شدند و با موبایلهایشان فیلم گرفتند. یکدفعه مردجوانی از موتورش پایین پرید و سمت ما آمد. بلافاصله دوستان کت سفید که تعدادشان با او به شش نفر میرسید، از آن طرف میدان از ماشین پیاده شدند و با مرد جوان درگیر شدند. دونفرشان دستهایش را گرفتند و کت سفید ریشش را محکم گرفت. یکی شان چاقوی بزرگی از جیبش بیرون کشید و به طرف مردجوان حمله کرد. من درمیان داد و فریادهایم رو به مردم التماس کردم:«توروخدا تورو امام حسین بیایین کمک....» چندنفر که انگار تازه به خودشان آمده بودند جلو آمدند . یکدفعه نوجوان کوتاه قدی که چاقو کشیده بود از دوستانش جدا شد و فریاد زد: «خیط شد جیم شین برو بچ» دیگر طولی نکشید که اطراف میدان آزادی از کت سفید و دارو دسته اش، پاک شد. من شال و کیف آتوسا را از زمین بلند کردم و به طرف آتوسا رفتم. بعد  باهم به سمت مردجوان رفتیم که آورکتش را درآورده بود و روی گردن خونی اش میفشرد. آتوسا مقابلش ایستاد و نگران پرسید:«میخوای زنگ بزنم اورژانس؟» مردجوان روی زخمش را فشرد و گفت:«نه، فقط روسریتو سرت کن» همان لحظه موبایلم زنگ خورد. خواهر کوچکم بود که با عجله گفت: «بابا داره میاد خونه چون گفتی حال نداری بری دانشگاه و بیاد ببینه رفتی با دوست...» تلفن را وسط حرف هایش قطع کردم. برای دوستم تاکسی گرفتم و خودم هم فورا به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم هنوز قلبم تند میزد. سریع لباسهایم را عوض کردم و رفتم طرف کتابخانه که صدای بسته شدن در خانه راشنیدم. پدرم بلند سلام کرد. سلامی گفتم و خودم را کم توجه جلوه دادم. شاید اتفاقی دست بردم سمت آخرین کتابی که دفعه پیش  خوانده بودم: ”دریچه مخفی!” بازش کردم : روی دو زانو نشستم. گرمای خورشید را روی موها و دستانم حس میکردم اما پشت پلک هایم یخ کرده بود.  درخشش کوچکی از چمن های کنار پای راستم شروع شد و در مردمک چشمانم شکوفا شد. نمی دانستم آن چیست ولی نمی خواستم لمسش کنم. ناگاه دگرگونی در محیط اطراف با تغییر اندازه مردمک چشمانم شروع شد. چیزی شبیه طوفان اما خفیف تر، پیرامونم به جنب و جوش افتاد. برگهای فرو افتاده ی درختان  دورم حلقه میزدند و در دستان باد پراکنده میشدند. ناگاه احساس کردم هجم بزرگی از انرژی برقلبم وارد شد. جوری که انگار مدتها برعکس آویزان شده باشم، خون در صورتم دوید. باورم نمیشد. صورت پدرم را مقابلم دیدم. چشمهایش به من میخندید ولی  لبهایش بسته بود. به طرفش دویدم و کبوتر بغضم را در آسمان آغوشش، رها کردم. سرم را به بازوهای محکمش تکیه دادم و گفتم: منو ببخش. موهای کوتاهم را نوازش کرد و با مهربانی گفت:تقصیر تو نیست ماری... " سنگینی نگاه پدر را حس کردم. برگشتم طرفش. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 حجاب(چادر)🦋 ✅ بزرگترین شعار دینی درجهان معاصر..... *سخنران: حجت الاسلام عالی* 📢لطفاً کلیپ را نشر دهید⚘ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇 🔺تفاوت شوهر با دوست پسر 👌قضاوت با شما 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🚨💢 🔻وقتی تو گناه زندگی می کنی شیطان باهات کاری نداره، اما... 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
💯زن مسلمان ساکن تورنتو بعد از تولد دخترش متحول و شد 🔻"نبیح نقوی" زن مسلمان ساکن تورنتو که در بیمارستان کار می کنه و جزو کادر درمان هست بعد از تولد دخترش و مادر شدنش در سن ۳۰ سالگی حس عجیبی بهش دست داد و احساس کرد وقتی مادر شده باید خیلی کامل تر از قبل بشه 🔻"نبیح" نماز می خوند و روزه می گرفت و کارهای دیگه ش رو انجام میده اما حجاب نداشت.وقتی تصمیم می گیره محجبه بشه براش مهم نبود مردم کوچه خیابون اذیتش کنن و چه برخوردهایی قرار باهاش بشه 🔻توی اقوامش با اینکه همه مسلمون بودن اما خانم محجبه ای پیدا نمی شد تا از اون درمورد تجربه با حجاب شدن بپرسه 🔻تو بیمارستان محل کارش یه دختر محجبه رو می بینه که بخاطر حجابش گوشه ای نشسته تا توی چشم نباشه و از نیش و کنایه های اطرافیان در امان باشه.این دختر به محض اینکه نبیح رو می بینه از اینکه تنها نیست خوشحال میشه و به سمتش میاد 🔻یک بار دیگه یک مرد مسلمان ازش می پرسه که کجا می تونه جایی پیدا کنه برای نماز خوندن.اینها باعث خوشحالی "نبیح" میشه چون قبلا که بی حجاب بود هیچ کس متوجه نمیشد مسلمانه 🌐منبع:https://www.cbc.ca/news/canada/first-person-hijabi-mom-1.6263314 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ‎ 🔹یک سوال ساده؛ اگر نظام با اعتراض مردم مشکل دارد، چرا در مقابل دو هفته اعتراض شبانه
🔴به روز باشیم ▪️آقایان تاجزاده، صادقی و عبدی چنان بر طبل التهابات بحران آب میکوبند که گویی مقصر، دولت صدروزه آقای رئیسی است. حضرات! این رودها و چاههای خشک و رنج بی آبی امروز مردم خوزستان، لرستان،چهارمحال و بختیاری و اصفهان، میراث شوم زنگنه و بیطرف، ژنرالهای شما در دولتهای سازندگی و اصلاحات است. ✍ سیدنظام الدین موسوی البته تاثیر مشکل کم آبی و خشکی ایران در این مشکلات بر کسی پوشیده نیست و شرایط کشور رو باید لحاظ کرد. 🌻 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ودوم ﷽ حورا: آتوسا یکی از ابروهای هاشورخورده اش را بالاداد نگینی که زیر ابرو
﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود. عمو کتاب را به من رسانده بود و من همان شب بازش کردم. زیاد حوصله کتاب قصه و رمان را نداشتم اما وقتی اولش خواندم سرگذشت یک فرمانده واقعی ست، شروع کردم به خواندن. اینکه محمد داستان، شبیه خودم در بچگی پدرش را از دست داده بود یکجورهایی احساس نزدیکی و همدردی در دلم ایجاد کرد. اما فرقش با من این بود که محمد از بچگی رفته بود سراغ کار و برداشتن بار از دوش مادرش ولی من همیشه سرگرم درس و باشگاه و وقت گذرانی با رفقایم بودم و همیشه طلبکار از سرنوشت و تقدیر! احساس کردم قلبم فشرده میشود. کتاب را بستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. من چقدر با محمد دیروز و سیدطاهای امروز فرق داشتم! چیزی ذهنم را قلقلک داد: تو بیخود به این مسیر نیفتادی! صبح فردا زودتر از آنچه فکرش را میکردم با یک خبر بد از راه رسید. مادربزرگم دیشب سپرده بود امروز با میثم برویم پرتقالهای باغچه اش را بچینیم،. دیشب هرچه گفت سرشلوغ بودیم و نشد. سراغ میثم را نگرفتم هنوز از او دلخور بودم. خودم رفتم. خانه ی عزیز جانم. هرچه زنگ زدم جواب نداد. به حساب اینکه منتظرم است، کلید را نیاورده بودم. از دیوار کشیدم بالا و پریدم داخل حیاط. خانه سوت و کور بود. رفتم داخل خانه دیدم کسی نیست. دوباره آمدم بیرون به سرم زد بروم حیاط پشتی که یک راهروی آجری باریک و تمیز بود که همیشه بوی نم خاک میداد. یکدفعه دلم ریخت. مادربزرگم را دیدم به صورت خورده زمین. بلندش کردم صدایش زدم ولی جواب نداد. زنگ زدم به عموی بزرگم. حورا جواب داد. نمیخواستم بترسد، عجله ای خواستم گوشی را بدهد به عمو، جریان را گفتم. عمو گفت تنفس و ضربان قلبش را چک کنم و سریع ببرمش بیمارستان. سرم را به قلب عزیزجانم نزدیک کردم. همانطور که او از بچگی هایم سرم را بغل میگرفت. آغوشش هنوز بوی یاس میداد. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. در راه بیمارستان با بقیه تماس گرفتم اما آنقدر هول بودم که اشتباهی یکبار دیگر به خانه عموی بزرگم زنگ زدم. بازهم حورا جواب داد صدایش تشویش داشت و صدایم التهاب! : +الو ایلیا -ببخشید اشتباه گر... +توروخدا بگو چیشده دق کردم -هیچی یعنی... +د بگو دیگه تا آن موقع نشنیده بودم صدایش را بالا ببرد. با این حال از تحکمی که در کلامش بود، خوشم آمد. همه چیز را گفتم و پرسید کدام بیمارستان میرویم. به بیمارستان که رسیدم. تلفن هایم را دیگر جواب ندادم. مادربزرگ را بردم اورژانس و افتادم دنبال دکتر و بقیه کارها، عموی بزرگم زودتر از همه رسید و رفت صندوق، کم کم بقیه از راه رسیدند اما نگهبان نمیگذاشت وارد بخش شوند. عمو گفت بروم بیرون به بقیه بگویم حال مادربزرگ وخیم نیست تا از نگرانی دربیاییند. سلام کردم و داشتم به سوالهایشان جواب میدادم که حس کردم کسی از پشت سر به طرفم می آید. بوی عطر تندی در مشامم پیچید، یکدفعهخودم را کنار کشیدم جوری که شانه ام محکم به دیوار خورد، زن پرستاری که  دستهایش پر از وسیله بود، باعجله از کنارم رد شد. دیدم حورا لبخند کوچکی زد. گفتم دکتر تاکید کرده امشب باید عزیزجان اینجا بماند، بحث شد که چه کسی آن شب کنار مادربزرگ بیدار بماند. خودم فورا گفتم: «من می مونم» هیچ کس مخالفت نکرد. وقت خداحافظی حورا انگار میخواست چیزی بگوید. یکی دوبار دهن باز کرد اما پشیمان شد. آخر سر راه چند قدم رفته را برگشت و بی مقدمه پرسید: +اون کتابی که از بابام گرفتی رو برا چی میخواستی؟ -یکی از دوستام +اسمش چیه؟ -سیدطاها +دوستتو نمیگم، اسم کتابو میگم -آهان... مسیح کردستان +خودت... خوندیش؟ -دارم میخونم +پس... تموم که شد برام تعریفش کن -فکرکنم از اون کتاباییه که باید خودت بخونی... انگار دلخور شد که بی خداحافظی رفت. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا