فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چله صلوات و دعای فرج💚
برای رفع بلا و ظهور حضرت حجت🍀
از ۳ آذر تا ۱۳ دی💚
@hejabuni
⛔️مگه تو قرآن نیومده لا اکراه فی الدین⁉️
⛔️پس چرا حجاب اجباریه⁉️
🖼عکسا رو باز کن و ورق بزن‼️
منتظر نظراتتون هستیم😊
🔶ادامه مطالب گذشته☝️
#حرف_حساب👍
#نشر_حداکثری
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔔زنگ تفریح
وقتی فیلم عروسی یکی از فامیلا رو میبینم ک من توش بچه بودم vs واکنشم 😂😂😂
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
🏃♂فرار از خشونت خانگی با قطار🚇
🔖بلیط قطار مجانی برای فرار از خشونت خانگی در بریتانیا برای ۴ ماه دیگر تمدید شد
🔻طرح "با قطار به پناهگاه" به وسیله شرکتهای قطار بریتانیا و سازمانهای خیریه کمک به زنان اجرا شده است.
🔻مردان، زنان و کودکانی که در مسیر رفتن به پناهگاههای اجتماعی هستند، میتوانند از این بلیط رایگان بهره مند شوند.
🔝از زمان شروع همه گیری کرونا، سازمانهای خیریه در بریتانیا با افزایش موارد درخواست کمک برای مقابله با خشونت خانگی رو به رو شدند.
🔻به نوشته بی بی سی ، گزارش شده که از زمان اولین دوره قرنطینه در بریتانیا در بهار گذشته، حدود ۶۰۰ بزرگسال و ۲۰۰ کودک از بلیط مجانی قطار به مقصد پناهگاههای اجتماعی در سراسر بریتانیا استفاده کردند
🌐منبع:https://www.bbc.com/news/uk-england-51751582
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و نهم اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذ
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت شصتم(آخر)
رفتار آن روزم باعث شد زودتر از موعد از تهران برویم. 😬
حالا دندان هایم خوب شده بودند و دیگر سرزبانی حرف نمیزدم.
فقط مانده بود آرزویم که با همه وجود به خدا سپرده بودمش.☹️❤️
دیگر نیروهای امنیتی اوضاع شهر را آرام کرده بودند. مردم به زندگی عادی خود برگشته بودند. اما چیزی در وجود من هنوز بیقرار بود. 😢
باید جای چشم های یک دختر باشی تا بدانی وقتی یک مرد مقابلت می ایستد و میگوید با تمام وجود دوستت دارد و تو به صداقتش ایمان داری، فرآموش کردنش چقدر غیرممکن است!😭💔
وقتی سوار ماشین پدرم شدیم و از تهران بیرون رفتیم، زیر لب با امام حسین(ع) حرف زدم: ❤️❤️❤️
یا بهم برش گردون یا....اگه ابراهیم سهم من از این زندگی نیست...کمکم کن...کمکم کن فرآموشش کنم.😣
زیرلب صلواتی فرستادم و قطره اشکی آرام از گوشه چشمم سقوط کرد. دلم میخواست لب به گلایه باز کنم. دوست داشتم تمام آنهایی که زندگی ام را دزدیده بودند، نفرین کنم.😤
همان موقع تلفن مادرم زنگ خورد. پدرم گفت: حتما آقاجونه بذار به یه جا برسیم خودم زنگ میزنم الان تو جاده قطع و وصل میشه نگران میشن. 🙃
مادرم موبایلش را که تازه از کیفش بیرون آورده بود دوباره درکیفش گذاشت. اما کسی که پشت خط منتظر بود دست بردار نبود. انگار بی اختیار گفتم: جواب بده. 😢
مادرم تلفن را جواب داد: الو...سلام خانم عظیمی...بله الحمدلله...چطور؟ نه تو جاده ایم ممکنه الانم تماس قطع بشه...چی؟...کی؟...جناب ستوان کیه؟!... الو...😒
بی مهابا تلفن را از دستش قاپیدم و با خانم عظیمی حرف زدم. از روی شوق جیغی کشیدم که پدرم با ترس زد روی ترمز. تلفن را روی صندلی عقب انداختم.
😍😍😍
از ماشین پیاده شدم. باد خنکی می وزید و روسری ام را روی سرم جابه جا میکرد. دست هایم را باز کردم و رو به آسمان داد زدم: خدایاااا دوستت دارم.
❤️🧡💛💚💙
پایان🌱
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni