دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهارم🎬: شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای
شاهزاده ای در خدمت
قسمت پنجم🎬:
آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو می کشانید ،بالاخره ، میله ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید.
هرچه که به انبار نزدیک تر میشد ،سرو صداهای اطراف هم بیشتر می شد.
آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته اند ،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید.
درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می رسید.
آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته اند ، خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچگونه تعرضی به او نشود گفت : شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد.
دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد.
یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و به کناری اش گفت : گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم...
و آن دیگری گفت : به نظر دختر فهمیده ایست ، سخنانش با حرفهای کفار و بت پرستان این سرزمین در تضاد است...
و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : ببینم ، اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم....
دخترک سری تکان داد و گفت : چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم ، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم...
در این حال سرباز سوم به سخن درآمد وگفت : رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زنها به داشتن آن می نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده ، در ظاهر این دختر ،خبری نیست...
در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را می شنید و گویی از دیگران با ذکاوت تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده ها انبار طلا و جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید ، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید....
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت پنجم🎬: آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو
شاهزاده ای در خدمت
قسمت ششم🎬:
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می برد و نمی دانست که براستی چه بر سر خانواده اش آمده ، هر کس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی اطلاعی می کرد و شاید می دانستند چه شده و اما نمی خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند.
فردا صبح زود ، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد ، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت می گذشتند ، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود، نگاهی انداخت.
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت ، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند.
با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : غصه نخورید بانوجان ، خدایان حواسشان....
ناگهان با چشمان غضبناک بانو مواجه شد و حرفش را فرو خورد...
دخترک که حالا هیچ مونسی جز آمیشا نداشت ، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد ، دست آمیشا را فشار داد و گفت : آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...
آمیشا لبخندی زد و گفت : اما بانوی من ، شنیده ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند مسلمان شده....
دخترک با شنیدن این حرف گفت : مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟
آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..
شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : مسلمان....مسلمان...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
1_13737932424.mp3
6.48M
#سکوت_و_جدل_1
📝همه ارتباطات انسان؛
در شکل گیری ساختارروحش موثرند!
اما؛ارتباطات کلامی،بیشترین تاثیر رادارند.
🔻بازبان هم ميشه بهشت ساخت و هم...
🔻زبان را بایدتربیت کرد
#استاد_شجاعی
◍⃟⚘🍃࿐💕
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💖⃞☘
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مسکن عریان
+ سند ساواک برای تغییر سبک زندگی اصیل ما
#تغییر_معماری_ایرانی
┈•🌿🌸🏠🌸🌿•
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
به بهانه اتفاق تلخ برهنگی در دانشگاه...
✍ محمد صالح مشفقی پور
ابتدا این جریان را بخوانید:
🔸 «شامگاه روز پنجشنبه ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۸ در ایستگاه قطار شهری شیکاگو در حضور جمعی از مردم، زنی مورد تجاوز قرار می گیرد. یکشنبه بعد از آن روز، «نیویورکتایمز» خبر آن را از قول پلیس به چاپ رساند.
👈 نکته مهم در گزارش پلیس آن بود که به جز یک نفر آن هم پس از تمام شدن ماجرا، هیچ کس برای کمک به قربانی از جای خود حرکت نکرد و این به رغم آن بود که این تجاوز در ساعت های پر رفت و آمد روز انجام شد. فریاد زن هم بی پاسخ ماند.
🔸 اندکی بعد کارآگاه مارتین گفت: چندین نفر به آن صحنه می نگریستند و زن از آنها کمک خواست، اما هیچ کس به او پاسخی نداد. جالب آن که تجاوزگر به قربانی خود در همان حال، دستور می دهد که لبخند هم بزند و او هم به اجبار چنین می کند.
🔸 در این میان از جمع حاضرین تنها یک نفر! پس از فریادهای مکرر زن که مورد تجاوز قرار گرفته به خیابان می رود، جلوی ماشین پلیس را می گیرد و از آنان می خواهد تا برای دستگیری آن شخص اقدام کنند.»
جریان بالا، بخشی از مقدمه کتاب مستشرقی آمریکایی/انگلیسی به نام مایکل کوک است.
🔸 او از عدم وجود یک وظیفه در فرهنگ حقوقی غرب برای واکنش به چنین جریان های تلخی، گله می کند...
🔸 در ادامه می گوید: «اما اسلام برعکس، نام و تعالیمی ویژه برای چنین وظیفه اخلاقی گسترده ای دارد. نام آن امر به معروف و نهی از منکر (سفارش به کار نیک و باز داشتن از کار زشت) است...»
🔸 این حادثه باعث جرقه ای در ذهن این شخص می شود به طوری که حدود ۱۵ سال از وقت خود را صرف بررسی و مطالعه ۱۷۰۰ کتاب و مقاله می کند. او موفق به نوشتن جامع ترین کتابی شد که تا کنون درباره امر به معروف و نهی از منکر نوشته شده است.
📍جالب هست که بخش نسبتا زیادی از کتاب خود را به نظرات فقهای شیعه از شیخ کلینی(ره) تا عصر حاضر به ویژه احیاء و ترویج آن به وسیله امام خمینی(ره) و شاگردانش اختصاص داده است.(۱)
🔹 در قضیه برهنگی زنی بی حیا، به هر دلیلی که بوده باشد. بی تفاوتی حاضرین، فیلم برداری و حتی دفاع بعضی ها از این اقدام زشت، نشانه های خطرناکی برای دلسوزان فرهنگِ ایمانی جامعه است.
🔸 متأسفانه دستانی جاهلانه و بعضی مغرضانه تلاش کرده و می کنند که این احساس مسؤولیت اجتماعی را با راه های مختلف در جامعه تضعیف کنند که به عنوان مثال نتیجه اش در سیاست، مشارکت پایین در انتخابات و در عرصه فرهنگ، بی تفاوتی و عادی شدن ناهنجاری هاست.
در حالی که در قرآن، ملاکِ بهترین امت بودن مسلمانان به همین احساس مسؤولیت اجتماعی و امر به معروف و نهی از منکر کردنِ آنان است. (آل عمران،۱۱۰)
🔸 جالب است که به نظر می رسد رسول خدا(ص) در روایتی، یکی از مراحل سیر انحطاط اخلاقی در جامعه را ترک امر به معروف و نهی از منکر می داند.
📍 (کافی، ج۵، ص۵۹)
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکایت گناهکار از مومن بی تفاوت ! 😓
«حجت الاسلام محمودخانی»
#واجب_فراموش_شده
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
﷽
🔘 میکروب گناه
✍️🏻 جامعهای که از حدود الهی تجاوز کند، تکلیفش را درست تشخیص ندهد، رابطهاش را با دوست و دشمن درک نکند، راهبرد اقتصادی که خدا دستور داده را رعایت نکند -قرض ندهد ولی ربا بدهد- این جامعه محکوم به زوال و نابودی است.
⬅️ این وضعیت شامل افراد، خانوادهها و کل بشریت میشود. اگر هر کسی حدود را مراعات کند، به بهشت و سعادت میرسد.
و البته تجاوز از حدود الهی هم به سرعت عواقب خود را نشان میدهد و ساختار زندگی را به هم میریزد.
✍️🏻 همانطور که میکروب چون با بدن ناسازگار است وقتی میآید همه چیز را به هم میریزد، گناه هم چون در نفس انسان تعریف نشده، وقتی بیاید باعث فساد و بیماری روح و قلب میشود و هارمونی وجود انسان را مختل میکند.
یک گناه میتواند همه چیز را فاسد کند.
📌 برگرفته از جلسات «جهاد با نفس»
♦️استاد امینی خواه
#زوال_جامعه
#حدود_الهی
#گناه
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت ششم🎬: یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگار
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هفتم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست به سمت قصر رفتند، چون پیش قراول کاروان ، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود ، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند،بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می بردند.
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند، حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت.
دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها ، نجاشی ،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ ووارنگ چشمانش می درخشید و ناگهان در این میان ، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت ، شد.
نجاشی از جا بلند شد ، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می گذراند ، رو به سرلشکر سپاهش گفت : این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده اید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیه چرده و قد بلند بود ،گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد وگفت : قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم ،گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت ،زندانی به اسارت درآمد ، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاه ها به سمتش ، احساس بدی داشت ، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او می چرخید گفت : جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را میمونه می نامم....مبادا به این دختر بی احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد محمدبن عبدالله ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872