🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهاردهم...シ︎
چرا رو دیواره؟مامانی گفت:اخه خوب جنگیده.برای همین،عکسش رو همه جا زده ان.
نفس میگرد و اب دهانش را قورت میدهد.حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده.لب های بابک توی قاب،جوری نیمه باز مانده که انگار میخواد چیزی بگوید و نمی تواند.
شبش بابک دای امد توی خوابم.تو مزار بودیم.گفت:آراز،من اینجام.هر وقت دلت تنگ شد،بیا پیشم).گفتم:بابک دای،تو که مرده ای!).گفت:من شهید شدم! نمرده ام که آراز!.
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل می زند به مادرش که شانه هایش آرام می لرزد
*
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک امد.بغض کرد،اما گریه نکرد!ولی الهام،دو سه با باصدای بلند گریه کرد.
خوب.خواهر برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمی دونسته بار داره؛اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاد و میگه....
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@hejastan•|
دو پارت دیگه از کتاب بیست هفت روز یک لبخند گذاشته شد إن شالله کتاب ابراهیم هادی هم ادامه اش گذاشته میشه
-🌱'🙂!↻
شـ🌙ــبٺۅن
بخٻــــــر📎🌻
ۿمراۿــان⬳ #شهدا.🕊🍃
خستٺۅن ڪــردٻم،
حلاڶمــۅن ڪُــنٻن🙃🌹
التماسدعاے #ظهور🕊و #شهادت💔
#وضو_نمازشب یادتوننره📿♡
ـ ـ ـ ـ
🌿یاعلے✋️ °♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔥🌪•⊱
.
شفاف گرایی.(:
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#شفاف_گرایی
⊰•🌪•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @hejastan
⊰•🌾•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پانزدهم...シ︎
_فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک بچه بغل میاد به خوابش و بهش میگه ببین این بچه چقدر قشنگه!!
اسمشا بزار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره.
بعدش الهام میفهمه که بارداره. تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره.
_چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست.
_حالا یک چیز دیگه. الهام میگفت«هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته.میگم بابک اومدی؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ و بابک ناراحت میشه و میگه تو باز گفتی شهید من زنده ام چند بار بگم من زنده ام من اصلا نمرده ام الهام!! »
الهام میگفت یک مدت همه اش از برادر و پدرش میپرسیده نکنه پفس میکشیده و همون طور دفتش کردید؟!!!
_موهای تنم خیس شد فاطمه! این شک و تردید ها پدر ادم را در میاره!
_مادرش یه جوریه!
_چه جوریه یعنی؟
_ساکته. کم حرفه. فکر کنم دیروز من بیشتر از مادر بابک حرف زدم.
_خوب، خیلی ها کم حرف اند؛ ساکت اند، همچین گفتی یه جوریه که.....
_چطوری بگم؟ مادرش مثل یه لیوان اب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از اون هاست که تو دلش آتیش هم که باشه و بری کنارش بنشینی، یهو میبینی اتیشی در کار نیس. منتها این لیوان آب، تو دل یک کوهه. میدوتی منظورم چیه؟! میخوام بگم مادر بابک........
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌾•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌾•⊱¦⇢#جلوه_شهادت
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Join➜ @hejastan
⊰•🌲•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شانزدهم...シ︎
بعد از فوت پدر، برادر هایش که دایی های بابک میشوند به کمک پدرشان در رشت، مغازه پارچه فروشی باز کرده بودند، مادر و خواهر های خود را به رشت میبرند تا دیکر نکران تنها ماندن انها نباشند. دختری که تا چند روز پیش با صدای جیرجیرک ها و زوزه ی دور شغال ها به خواب میرفته و روزش با شنیدن اواز بلبل های جنگلی اغاز میشدهو چشم انداز صبگاهی اش سرسبزیو به بار نشستن درختان پر میوه بود، یک دفعه روز و شبش، غرق صدای ترمز و بوق ماشین ها شده است.
رفیقه خانم(مادر بابک) همراه مادر و خواهرش، رقیه که دوسالی از او کوچک تر است، در طبقه ی اول ساختمان سه طبقه ی برادرش ساکن میشود. دو خواهر، همیشه توی خانه، کنار و کمک دست مادرشان بوده اند.
یک روز برادر بزرگ تر می آید و میگوید(برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد) مادر میپرسد کی پسر میگوید(پسر عموی عماد.) عماد، شوهرِ خواهر بزرگ شان است. رفیقه، هیچ وقت پسر عموی عماد را ندیده بود. همه داماد و خانواده اش را میشناسند جز عروس رفیقه خانم.
نظر خانواده، موافق است. داماد پاسدار است، و روز از جبهه می آید. رفیقه، مراسم را چندان بع یادش نمی آید. فقط پایه سفره ی عقد، وقتی قند روی سرش می سابیده اند، از گوشه ی چشم داماد را نگاه کرده.
خانواده داماد، یک اتاق خانه شان را در اختیار عروس و پسرشان میگذارند. داماد یک هفته بعد بر میگردد به جبهه
حالا رفیقه.......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌲•⊱¦⇢#جلوه_شهادت
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Join➜@hejastan
۲ پارت دیگه گذاشته شد ان شاالله به زودی کتاب سلام بر ابراهیم ادامه اش گذاشته میشه
⊰•👀•⊱
.
هرڪسکہشیفتہییڪشھیداست
رسالتیداردشبیه«رسالتتڪمیلنشده
آنشھید»گوییخودشھید،
مُڪَمِّلهایرسالتاشرامبعوثمیڪند📻'!
.
⊰•👀•⊱¦⇢#رفیقشهیدم
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Join➜ @hejastan
⊰•🌻🌿•⊱
سایه ات مستدام حضرت ماه...)💙
⊰•🌿🌻•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•🌿🌻•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Join➜ @hejastan
🏴اجازهی بیاحترامیِ دوباره را نمیدهم
❣یک نوع عشق خاصی از حضرت زینب (س) در قلب من جا گرفته. کشته شدن در سوریه یک نوع آرزو برای من شد. من میخواهم در آن دنیا وقتی حضررت امام حسین (ع) به شفاعت اولادش میآید، من بتوانم سرم را بالا نگه دارم. حضرت زینب (س) اسیر شد، مورد فحش و بیاحترامی قرار گرفت. من اجازه نمیدهم که یک بار دیگر حضرت مورد بیاحترامی قرار بگیرد. من نمیگذارم هیچکس از دشمنان آن حضرت به حضرت بیاحترامی کنند.
🌹فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم سید علی حسینی از لشکر فاطمیون
@hejastan