📸 عکس نوشت | با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابر قدرت ها بکوبید
🔸ای از خدا بی خبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفته اند، بر نمیگردیم
● شهید مهدی باغیشنی
#حجاب_در_وصایای_شهدا
@hejastan
🌱برای سرکشی به بچه ها آمد توی سنگر می دانستم چند روز است چیزی نخورده آن قدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر می ایستاد، پاهاش می لرزید وقتی داشت می رفت، گفتم: حاجی جون! بیا یه چیزی بخور. بی اعتنا نگاهم کرد
گفت:خدا رزق دنیا رو روی من بسته.
من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم و از سنگر رفت بیرون.
#شهید_ابراهیم_همت
@hejastan
رحلت امام خمینی برای همه مردم ایران غمی بزرگ بود، غمی بزرگ که حتی بعد از سال هایی که گذشته هنوز هم تسکین نیافته و هنوز هم وجود ما را می آزارد. ایشان کسی بودند که با رهبری شایسته خود توانستند جامعه را از حکومتی زورگو و فساد آفرین رها کنند و کاری کنند که مردم خودشان برای سرنوشت کشورشان و برای زندگی شان تصمیم گیرنده باشند. چنین کاری فقط از عهده انسان های بزرگ بر می آید، انسانی به مانند حضرت امام خمینی رحمت الله علیه
سالگرد ارتحال ملکوتی امام عزیز خمینی کبیر آن عزیز سفر کرده برهمه مسلمانان و آزادگان جهان تسلیت باد
@hejastan
🕯دنیا به عزای تو یتیمانه گریست
🍂هر مرد و زن و عاقل و دیوانه گریست
🕯من کودک معصوم یتیمی دیدم
🍂آنروز چه مظلوم و غریبانه گریست . . .
▪️ رحلتامامخمینی(ره) تسلیت باد.
🌱مادر در خواب، پسر شهیدش را میبیند، پسر به او میگوید:
در بهشت جایم خیلی خوب است، چه چیزی میخواهی برایت بفرستم؟
مادر میگوید: چیزی نمیخواهم؛
فقط جلسه قرآن که میروم، همه قرآن میخوانند و من نمیتوانم بخوانم، خجالت میکشم، میدانند من سواد ندارم، میگویند همان سوره توحید رو بخوان، پسر میگوید: نماز صبحت را که خواندی قرآن را بردار و بخوان!
بعد از نماز، یاد حرف پسرش میافتد، قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیتالله نوری.همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند، حضرت آیتالله نوریهمدانی نزد مادر شهید میروند، قرآنی را به او میدهند که بخواند، به راحتی همه جای قرآن را میخواندداما بعضی جاها را نه! میفرمایند:
«قرآن خودتان را بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط،
آیتالله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»
شهید #کاظم_نجفی_رستگار
@hejastan
معجزه ی امضای سرخ
من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به مراسم خوانسار برسند و من به همراه بعضی از خانمهای فامیل، قرار شد در قم بمانیم تا پس از چند روز تعطیلی که به جهت شهادت پدر اتفاق افتاده بود، به مدرسه برویم.
اولین روزی بود که بعد از شهادت پدر، به مدرسه میرفتم. در آن روز اتفاقات خوبی برای حال و هوای کودکانه من رقَم خورد که باعث قوّت قلبم شد و به من روحیه داد.
برگزاری مراسم بزرگداشت مقام شهید و شهادتِ پدرم، توجه ویژه مسئولین و کادر مدرسه به من و همینطور تکریمی که توسط همکلاسیهایم شدم، از جمله اتفاقات و خاطرات خوشایند ِ آن روزِ من، در مدرسه بود.
* لطفا از ماجرای امضای ماندگار و معجزهآسایِ پدر شهیدتان برای ما بگوئید.
همان روزِ اول که بعد از شهادت پدر به مدرسه رفتم، وقتی خواستم وارد کلاس شوَم، ناظم مدرسه به من گفت: زهرا جان! این برگه برنامه امتحانات ثلث دوم شماست (در نظام آموزشی سابق، دانش آموزان در طول سال تحصیلی، سه نوبت آزمون میدادند و برنامه امتحانات را زودتر به دانشآموزان میدادند تا والدین با امضای برگه، عملا در جریان روند امتحانات، قرار گیرند و تاکید میکردند که حتما فردا امضاشده، به مدرسه برگردانید.)
من همیشه دانشآموز حسّاسی نسبت به مسائل مدرسه و تکالیفم بودم. وقتی این موضوع مطرح شد، در فکری عمیق فرو رفتم و با خودم گفتم: "در شرایط فعلی که مادرم قم نیست و به خوانسار رفته، پدرم هم که شهید شده، من برگه امتحانات را چه کار کنم؟" شاید در زمان بازگشت از مدرسه، این موضوع دغدغهی بسیار جدّی من شده بود.
اصلا خبر نداشتم که قرار هست آن شب، اتفاق بزرگی در خانه ما بیافتد. خدا میخواست تا به گونهای، اهالی خانه آماده شوند و شهیدی با رجعت خود و پرواز ملکوتیاش، اثری از خود برجای بگذارد.
آن شب تنها من نبودم که با یاد پدر و در فراغ او با گریه خوابیدم؛ اما همچنان امضای برنامه امتحانات، برایم دغدغهای مهم بود. من حضور پدر شهیدم را حتی قبل از اینکه بخوابم و خوابی ببینم، حسّ میکردم.
صوت تلاوت قرآن او، گوشم را نوازش میداد. صدای خندههای ممتدّ او که حین بغلکردن و بازی با برادران و خواهرانم قبل از خواب داشت، واقعا آرامش بخش بود. با همین حسّ و حال به خواب رفتم و در عالم رویا از پدرم که لبخند به لب، مشغول بازیکردن با فرزندانش بود پرسیدم: آقاجون ناهار خوردید؟
شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
جلوه ی شهادتـ❥
معجزه ی امضای سرخ من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به مراسم خوانسار برسند
او گفت: نه بابا جان! ناهار نخوردم، من رفتم به سمت آشپزخانه تا غذایی برایشان گرم کنم و بیاورم که ناگهان پدر مرا صدا زد و گفت: زهرا جان! بابا برو "نامهات" را بیار تا من امضا کنم؛ من پرسیدم کدام "نامه"؟ پدر گفت: همان "برگهی امتحانی" که مدرسه به شما داد. من رفتم سراغ کُمُدم و شروع به پیدا کردن برگه کردم. برگه که پیدا شد، دنبال خودکاری با رنگ تیره گشتم؛ زیرا همیشه پدر، کارنامههای ما را با خودکار رنگ مشکی یا آبی امضا میکردند.
خودکار را تحویل پدر دادم و دوباره به آشپزخانه آمدم تا برای پدر ناهار آماده کنم، وقتی برگشتم، دیدم پدر نیست. همینطور که سینی غذا دستم بود، به سمت حیاط دویدم، دیدم داخل باغچهای که داشتیم، ایستادند و به گلها رسیدگی میکنند.
من گفتم: بابا جان! دارید چه کار میکنید؟ گفت: بابا! نزدیک عید هست و من باید یک سر و سامانی به این درختها بدهم. همه این اتفاقات در عالم رویا بود و همینطور که سینی چای و غذا دستم بود، در ایوان خانه ایستاده بودم و از بالا، لبان پر از لبخند و قامت رعنای پدر را تماشا میکردم که یکدفعه متوجه شدم که ایشان دیگر نیست، خیلی مضطرب و پریشان شدم.
*بعد از اینکه شما از خواب بیدار شدید، با خوابهای زیبایی که دیده بودید، چطور کنار آمدید و عملا اتفاقات بعد از آن رویای شیرین را شرح دهید.
تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، به این طرف و آن طرف میدویدم، با همان گریههای کودکانه، طبقه بالا را میگشتم و همینطور طبقه پایین تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریههای نیمهشب من در خواب، خالههایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و به من مقداری آب داده بودند.
@hejastan
تصوِر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خوابهای آشفته و گریه شدید من در خواب شدهاست. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود.
وقتی داشتم آماده میشدم تا به مدرسه بروم و کتابها را داخل کیفم میگذاشتم، چشمم به کتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگه امتحانات، توجهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پائین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه به یاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنههای خواب، یکییکی در ذهنم تداعی شد و به شدّت به هم ریختم.دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجب گفت: این که امضای آقاجون هست!
در همان حالِ پریشان، یک دفعه به فائزه گفتم: فائزه! از این خواب به هیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند.
رفتم مدرسه و اتفاقا برگه امتحانات را هم بردم. نمایندهی کلاس در حال جمعآوری برگهها بود.خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانیام این بود که برگهها را جمع کنند و من آن را از دست دهم. بالاخره نوبت من شد و نماینده کلاس به طرف من آمد تا برگه را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه!
گفت: بله، با خودم فکر میکردم که من الان به اینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور میکند؟، گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرهی معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود.
نگاهی به من کرد و گفت: پس اینکه راجع به شهدا میگویند، درست است. برگه را از دست من گرفت و به سرعت به سمت دفتر مدرسه، دوید و بلندبلند میگفت: برای شهید صالحی معجزه شده!
@hejastan