eitaa logo
جلوه ی شهادتـ❥
666 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
﷽ . . ✔این کانال متبرک شده از شهدا، وصیت نامه، خاطره ها، عکس ها، و....... ) "..شرط شهیـ♡ـد⚘ شدن ،شهیـ♡ـد⚘ بودن است.." ❈࿐کانال وقف مهدےفاطمہ است࿐❈ کپــےباذکـــرصـــلوات 🌱 @sobghj بخوان از شرایط☝🏻 ✅کانال همسایه @yaranmah
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت دهم...シ︎ اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است. من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم. سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم. مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟ دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا². انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار. _ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد..... میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. انا حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است. سری تکان می دهد. صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم. مادرش میگوید........ ___ ¹_چی بگم؟ ²_هرچی دلت میخواد بگو. نویسنده:فاطمه رهبر🌿 • ‌‌@hejastan
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایتها الصدیقه الشهیده🥺🖤 باباییییییی بابایی بابایی بابایی بابایی باباییییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭 🥀 🏴 🕯 ‌‌|@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سیزدهم...シ︎ اراز می آید کنارم، و می گوید: من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟ و من در جوابش میگویم: اره. بگو! دوست دارم بشنوم. اراز میگوید: حرف های من را هم مینویسی؟ من_ حتما. حتماً مینویسم. چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و و رق، روی مبل نگه داشته. یک چشمش به ماست، و از گوشه چشن دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه میکند حالا میگوید: کشتی گرفتن را دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودن. یک دستم رو می گرفت، بک دستش را میزاشت دور کمرم، و میگفت(ببین اراز، این جوری.) بعد من رو می انداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می رفت، زنک میزد به مامانم و میگفت(الهام، اماده شو! پنج دقیقه دیگه می آم دنبالت) می آمد و مارا میبرد خونشون دوستم داشت. هی می اومد اینجا، و باهام بازی می کرد. مادربزرگ زیر لب قربان صدقه ی حرف زدن اراز میرود. مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختپوس دگیر شده است. ما همچنان منتظر نگاهس میکنیم. باب فرار میکند، و آراز سر می چرخاند به طرفم و میگوید: داییم که شهید شده بود، من نمیدونستم مامانم من رو گذاشته بوده خونه دوستم طبقه بالا. یک روز که مامان من رو برده بود بیرون، دیدم همه جا عکس دای بابک رو زدند همه جا عکسش هست به مامانم گفتم: بابک دای چیزیش شده؟! و او گفت: نه. من گفتم پس چرا همه عکساش روی دیوار هاست. مامانی گفت.. نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهاردهم...シ︎ چرا رو دیواره؟مامانی گفت:اخه خوب جنگیده.برای همین،عکسش رو همه جا زده ان. نفس میگرد و اب دهانش را قورت می‌دهد.حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده.لب های بابک توی قاب،جوری نیمه باز مانده که انگار میخواد چیزی بگوید و نمی تواند. شبش بابک دای امد توی خوابم.تو مزار بودیم.گفت:آراز،من اینجام.هر وقت دلت تنگ شد،بیا پیشم).گفتم:بابک دای،تو که مرده ای!).گفت:من شهید شدم! نمرده ام که آراز!. آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل می زند به مادرش که شانه هایش آرام می لرزد‌ * خیلی گریه کرد؟ وقتی اسم بابک امد.بغض کرد،اما گریه نکرد!ولی الهام،دو سه با باصدای بلند گریه کرد. خوب.خواهر برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته. فکر کن الهام نمی دونسته بار داره؛اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاد و میگه.... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@hejastan•|
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❕زمان با کسی که دوسش داری زود میگذره} • • • 🔘با صدای: کربلایی حسین طاهری} @hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نوزدهم...シ︎ نه ماه انتظار برای به دنیا آمدن کودک تمام میشود. رفیقه خانم، صبح بیدار میشود و بچه ها را برای رفتن به مدرسه اماده میکند و برای جفت شان تو کیف های شان لقمه نان و پنیر میگذارد. فردای ان شبی که حس کرد وقت زایمانش رسیده است. بعد از رفتن بچه ها، ناهار را بار میگذارد و غذایی هم برای شام شب تهیه میکند. این کار ها را در سه زایمان قبلی هم کرده بود. بعد تنها اتاقش را که همه خانه و زندگی اش محسوب میشده، را پاکیزه و مرتب میکند. امید را در آغوش میگیرد و به خانه ی خواهر بزرگش میرود که چند در با خانه ی انها فاصله داشت‌ امید را پیش خواهرش میگذارد و با خواهر کوچک تر راهی کلینیکی میشود که سر خیابان انصار است. بــابــکـــ ان روز به دنیا می آید. بچه را در آغوش مادر میگذارند. مادر با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همه درد هایش را به فراموشی می سپارد. بعد ها که بابک شهید شد خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود، توی محله، روبرو عکس های بــابــکـ می ایستد و با رضایت خاطر میگوید « این بچه را من از شکم مادرش گرفته ام!! ». پدر بابک برای ترخیص مادر و بچه و میرود. بابک اولین بچه شان بوده که پدر در بدو تولدش میدیده؛ اولین بچه ای که به سینه اش چسبانده و عطر نوزادی اش را را بو کشیده است. ظهر بچه ها که از مدرسه بر میگردند....... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیستم...シ︎ در گوشه ی اتاق نوزادی را میبینند که کنار امید خوابیده است. از نظر رضا ، این قسمت از زندگی اش هیجان بسیاری دارد؛ این که هر بار مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان میخوابانده است. این را بار ها وقتی مادرش را در آغوش کشیده بود، گفته و باعث خنده مادرش شده بود. بابک بچه ها آرامی است؛ انگار می داند مادرش سر به دنیا آوردنش حرف و کنایه های زیادی به جان خریده است. برای همین، همیشه یک گوشه مینشست و برای خودش بازی میکرد. توی جمع خواهر و برادر ها هم محبوب بود و حمایت عر سه شان را داشت. بابک راهی مدرسه میشود و حالا صبح ها مادر برای چهار نفر صبحانه اماده میکند، دگمه لباس چهار نفر را میبندد و برای چهار نفر لقمه نان و پنیر می پیچد، و تا وقتی که بچه ها به دم در حیاط برسند هنوز برای گذاشتن خوراکی توی کیف شان در حال دویدن است. بابک دائم سرش توی درس هایش بود. از کلاس اول شاگرد زرنگ بود و درس هایش را بدون کمک کسی می خواند. وقتی پدر از جبهه بر میگردد و کار ها و زندگی اش به روال عادی می افتد، پسر هایش را با خودش به مسجد یا محل کارش میبرد. مسئولیت مادر هم کمی سبک تر میشود. میتواند بیشتر به خودش برسد و با مسافرت و گشت و گذار خستگی سال های تنهایی و بار مسئولیت زندگی را از تن به در کند. دقیقه ای اما نمیتواند از بچه هایش جدا شود، و جانش به جان انها بند است. بـابـکــ............ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@hejastan
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یکم...シ︎ بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛ اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت. روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است. بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید...... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و دوم...シ︎ بابک ده یازده سالش بوده که یگ روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید و با شور و شوق به مادرش میگوید: عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام... بعد از آن ، بیشت. روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود. در مسابقات قران و نماز هم شرکت میکند. وقتی جایزه می برد ، بت ذوق به خانه برمی گردد؛ اول، نشان مش جلال می دهد و بعد، نشان خواهر و برادر هایش. مداد و پاک کن و دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز توی کمد مادر به یادگار از پسرش مانده است. بابک از همان وقت ها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد میخواند و به خانه بر میگشت. صوت قران خواندش همیشه در اتاق های تو در تو خانه شنیده میشد . **** هنذفری را از گوشم جدا میکنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم می پیچد. چهره ی صبورش، با ان چشم هایی که از آن مهربانی مبارد، جلوی چشمانم است. محکم است و نفوذ پذیر. این زن ، حرف های زیادی دارد ‌و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختی های زیادی گذشته است. اما هیچ نمیگوید. زیاد گریه نمیکند ؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت می ماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند. الهام میگفت« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله می کند. همیشع برای خودش کم خواسته است. همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش میخواهد» الهام میگفت کع بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم یکی از همسایه ها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود......‌ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و سوم...シ︎ بعد از اشنا شدن با این شخص متحول شده است.نگاهش میکنم،سرخم کرده توی کیفش،در جستوجوی چیزی.بعد سر بلند میکند کنجکاوانه نگاهم میکند،انگار قصد دارد مرا سبک و سنگین کند.سه خط چینِ گوشه ی چشمش عمیق تر میشود.روی صندلی جابجامی شوم،ومیگوید در خدمت ام. ارنج هایم را می گذارم روی میز ،وخودم را میکشم جلو. نفسی عمیق می کشم،دوباره خودم را معرفی میکنم واز کارم می گویم،واز کمکی که می تواند به من بکند،بیشتر،تلفنی باهم حرف زده ایم. دو ماه پیش زنگ زده بودم، خارج از کشور بود و گفت به محض رسیدن به ایران خبرم میکند.وحالا امده است الوعده وفا. دست میکشد به محاسن سفیدش که یکدست و مرتب،کشیدگی صورت استخوانی اش را در بر گرفته. از نحوه اشنایی با شهید بابک نوریمی پرسم دفترچه ی جلد مشکی توی دستش را کنار....... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌@hejastan
•🖤⛓🕊• تکلیفـمان‌روشن‌اسـت! لیـاقت‌می‌خـواهد‌، به‌هـرکـسی‌نمـی‌دهنـد... :)! ‌‌|• @hejastan
برادرشهید: دروغی‌کہ‌توذهنم‌بشینہ‌وناراحتم‌کنہ‌ازبابابڪ‌‌یادم‌نیست... بابڪ‌‌همش‌درتلاش‌بود‌دوره‌های‌مختلفی‌روبگذرونہ ‌تارزومہ‌خوبی‌درکاراش‌داشتہ‌باشہ‌‌. برای‌هرروزش‌یک‌روز‌قبل‌سعی‌می‌کرد برنامہ‌داشتہ‌باشہ‌. یہ‌اخلاقی‌کہ‌داشت‌ازهیچکس‌هیچ‌انتظاری‌نداشت‌... سهی‌می‌کرد‌کارخودش‌روخودش‌انجام‌بده‌ اعتقاد‌داشت‌چون‌انتظارندارم‌ ازدست‌کسی‌هم‌ناراحت‌نمیشم‌.. :) ‌‌|•@hejastan
🌊!“••• ⋆. شفـا؎ِهَـردَردۍ‌ دَرتُربـَت‌قَبرحُ‌ـسِیـن‌‹؏ليه‌السلام› است‌وهَمـٰان‌اسـت‌ڪِه‌بُزرگتریـن‌داروسـت.... ‌‌@hejastan
-امام‌حسن‌علیه‌السلام:🕊 چنـٰان‌برا؎دنیایت‌تلاش‌کݩ‌ڪه‌گویـٰاهمیشہ زنده‌اے.. وچناݩ‌برا؎آخࢪتت‌تلاش‌کݩ‌ڪه‌گویۍفࢪدا مرگٺ‌فرامےرسد.☁️ - ‌‌@hejastan
🔴امامِ مظلوم محصور 🔹️وقتی به‌ تاریخ و زمان حیات اهل‌بیت مراجعه می‌کنیم، تاریخ‌های منقطع را می‌بینیم، یعنی زمان امیرالمؤمنین علیه السلام، زمان امام‌ حسن علیه السلام، زمان امام‌ حسین علیه السلام و... . 🔹خیلی جاها هم تفاوت‌های زیادی با هم‌ دارد. مثلاً امام‌ حسن آتش‌بس امضا می‌کند و امام‌ حسین می‌جنگد و...؛ منتها این نحوۀ نگاه کردن به ‌موضوع تاریخ اهل‌بیت، اشتباه است، یعنی از آنجا که این بزرگواران همه یک نور واحدند، هر کدامشان اگر جای آن دیگری می‌بود، همان کار را می‌کرد. 🔹️امام حسن عسکری علیه‌السلام همان طور که از اسمشان پیداست، در منازل سازمانی زندگی می‌کردند. ایشان را هر از چند گاهی برای هواخوری، با محافظ به خیابان می‌آوردند و فقط کافی بود شما به ایشان نگاه می‌کردید یا مثلاً به ایشان اشاره‌ای می‌کردید، شما را می‌گرفتند، چون می‌گفتند: «تو از کجا فهمیدی او کیست؟» به همين خاطر حضرت در آن برهه می‌فرمودند: «به ما سلام نکنید. با دستتان هم به ما اشاره نکنید.» ↩️حضرت به دو دلیل می‌فرمایند که به گداهای سامرا کمک کنید: 1️⃣اقتصاد آنجا با زائرین گره بخورد و آنها میل داشته باشند که زائرین بیایند. یعنی کارِ فرهنگیِ اهل‌بیت، پیوست اقتصادی دارد. 2️⃣شیعیانی که برای دیدن امامشان، پنهانی به سامرا می‌آمدند، بايد گدایی می‌کردند تا بتوانند سر کوچه بنشینند و وقتی حضرت رد می‌شود او را ببینند. 🔹مثلاً یک نفر می‌آمد یک سال سر آن کوچه می‌نشست و گدایی می‌کرد، ممکن بود در این یک ‌سال، فقط دوبار امام را ببیند، و چون حضرت عِلم داشت، بالای سرش می‌آمد و به او پولی می‌داد و نکته‌ای به او می‌فرمود یا جواب سؤال یکی از شیعیان را می‌داد. 🔹️روغن‌فروش می‌آمد در خیابان می‌چرخید و داد می‌زد: «دَهان» یعنی روغن‌فروش. یک‌دفعه از خانۀ امام‌ حسن‌ می‌گفتند: «ما روغن می‌خواهیم.» و وقتی به داخل خانه می‌رفت، سؤالات شیعیان را از زیر روغن‌ها که در یک ظرف خاصی جاسازی شده بود، به امام می‌داد. اهلبیت اینطور کار امنیتی و تشکیلاتی میکردند. 🔹برای همین دشمن مدام می‌آمد برای حضرت، یارتراشی می‌کرد و بین شیعیان نفوذی می‌فرستاد که روش‌های شیعه را بفهمد که اینها چطور انتقال می‌دهند و کار امنیتی و تشکیلاتی میکنند. یعنی کار، کاملاً امنیتی و رسانه‌فهم انجام می‌شد. اینطور باید کار پیش برود. 🔹️حالا امام‌ حسن ‌عسکری، امام مظلوم ماست که جامعه را برای غیبت آماده می‌کند. اگر کسی هم می‌توانست به دیدار حضرت برود، حضرت از پشت پرده با او صحبت می‌کرد، تا دیگر مردم به ندیدنِ امام عادت کنند. جامعه را برای غیبت آماده می‌کردند، چون قرار است امامتان غایب شود و دیگر خودتان باید کار را به دست بگیرید. یاد بگیرید، تربیت کنید و تربیت بشوید. 🔹اینطور نباشد که بی‌خیال باشیم، یک لحظه با خودمان باید فکر کنیم که چه زحمت‌ها کشیده شده و چه خون دل‌ها خورده شده است. اینطور نباشد که در کنار بی‌تفاوتی ما، امام را در بیست‌ و خرده‌ای سال سن به‌ شهادت برسانند. باید قدر بدانيم. ➖➖➖➖➖➖➖➖@hejastan
"💙🦋" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وچه‌زیباپروازےبودپروازتان! مقصدخدا‌وهمراه‌رفقایتان:) ‌‌@hejastan
••⸾⸾📻⛓' "تنھـٰآیۍ‌یَعنـۍ" ڪسۍ‌نبآشدازرنج‌هـآیت‌برآیش‌بگویۍ، یآشآدۍهـآیت‌رابہ‌اوابـرآزڪنۍ🚶🏿‍♂..! خداگـآهـۍعمداًانسآن‌راتنھـٰآمیگذآرد، تآبـآخودش‌منآجات‌ڪنیـم‌رفیـق..(:🖐🏿🌱'! ••! ‌‌|•@hejastan
مأمور اومدم یادم داد زور بیشتره ممکنه نفر بعدی تو رو با خودش ببره ترسام داره خوابو میگیره ازم 😂😂😂 ‌‌@hejastan
💚•• بَچہ‌ِهاماٰدریڪ‌دوره‌ےخـٰاصۍ ازتـٰاریخ‌هَستیم ... هَرڪدومتون‌بِریددنبـٰال‌اِینڪہ بِفہمیدمأموریَت‌خـٰاصِتون دردوران‌قَبل‌ازظہورچیہ!؟ ..! وسَط‌میدون‌مین‌هستید.. بَچه‌ِهـٰا..؛↓ ازهَمین‌نوجوٰانےخودتونوبراۍ حَضرت‌مهدۍعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف آمادھ‌ڪُنید(:" حاج حسین یکتا🌱 ‌‌@hejastan
دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانٺـ دوباره حسرٺـ دیدار برقِ چشمانٺـ بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیڪ سلام بر تو و بر ماه روے تابانٺـ...!! 🌷@hejastan
+میدونۍتودنیابہ‌چہ‌کسایۍحسودیم‌میشہ؟ _ نہ..! +بہ‌اونایۍکہ‌دلشون‌میگیره‌میرن‌ حرمِ‌آقاوقتۍبرمیگردن‌دیگہ حالِ دلشون‌خوبِ‌خوبہ!:)🖤 ‌‌|•@hejastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❕دوستت دارم راست میگم • 🔹با صدای:سید رضا نریمانی و 🔸محمد اسداللهی • شبتون حسینی🌷 @hejastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❕جز پیش تو قلبم هرجا میرم گم بود 🔹با صدای: سید رضا نریمانی • • شبتون حسینی🌹 قشنگه گوش بدید @hejastan