سلام خانم، ایّتها الصدیقةُ الشهیدِه
ای نوهی مادر قد خمیده...
اومدم زیارتت با گریه،
با زاری
تو هنوزم وسط بازاری 😭
خیلی روضه نگفته داری…
شنیدم که اربعین جا موندی،
دلگیرم...
من به جای تو زیارت میرم
«یا رقیه» میگم و میمیرم 😭😭
@hejrat_kon
امشب، شب زنده شدن داغ و عزای اهل حرم است…
هُتِکَ عصمةُ الله 😭
آجرکَ الله یا بقیةالله 💔
Mohammad Hossein Haddadian - Haram Roghayeh (128).mp3
3.84M
اومدم زیارتت با گریه
با زاری
تو هنوزم وسط بازاری
دوستان خوبم
ممنون از تبریک روز پزشک ☺️
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرالمؤمنین میفرمایند:
مَن تَطَبَّبَ فَلْيَتَّقِ اللّهَ وَ لْيَنصَحْ وَليَجتَهِدْ
هر كه طبابت مى كند، بايد از خدا بترسد و خيرخواه باشد و سعى خود را به كار برد.
@hejrat_kon
انشاءالله که هرکدوم از ما در هر لباس و جایگاه و توانمندی ای، مشمول این فرازهای زیارت جامعه کبیره، این منشور اعتقادی شیعه، باشیم :
« یَکِرُّ فِی رَجْعَتِکُمْ وَ یُمَلَّکُ فِی دَوْلَتِکُمْ وَ یُشَرَّفُ فِی عَافِیَتِکُمْ وَ یُمَکَّنُ فِی أَیَّامِکُمْ »
در رجعت شما بازگردم و در دولت شما قدرت یابم و در دوران عافیت شما به بزرگی برسم و در روزگارتان جایگاهی پیدا کنم.
این درخواست قدرت و جایگاه، برام جالبه. درحالی که مؤمن متقی بخاطر سختی پاسخگویی در قیامت، از قبول مسئولیت فراریه. اما گویا دولت کریمه فرق داره. چون این قدرت و سلطنت، یک سلطنت الهی هست و به بندگان صالح خدا میرسه. و درخواست تمکن هم برای یک خدمتگزاری مخلصانه و معادباوره.
@hejrat_kon
ارز اربعین
مراحل قبلی تو پستهای بالاتر هست.
برای مرحله ۵،
بعد این که تاریخ و شعبه مدنظر برای دریافت ارز رو انتخاب کردید (امروز بزنید برا فردا بهتون وقت میده. حداقل تهران اینجوریه. شعبه ها هم زیاده)،
همون روز میرید محل مذکور (همه، شعب بانک ملی هستند).
به همراه گذرنامه خودتون و کسایی که شما میخواید براشون ارز بگیرید و نیز کارت شناسایی خودتون. (يعنی مثلا من، با شناسنامه خودم و گذرنامه خودم و بچهها رفتم)
اونجا میرید باجه دريافت ارز اربعین که معمولا با چندتا آقای پیرهن مشکی و چندتا خانم چادری از بقیه باجهها متمایزه. 😃
یه فرم پر میکنید، میذاریدش تو نوبت (یا ممکنه بهتون شماره بده دستگاه مخصوص دریافت ارز)
صداتون میکنه و مدارک رو میگیره و ثبت میکنه و پول رو میده.
خیلی معطلی نداره؛ معطلیش بسته به تعداد آدم های جلوی شماست نه خیلی خود فرایند.
من دیروز شعبه چهارراه وصال رفتم امروز شعبه مرکزی.
چهارراه وصال کپی هم میخواست از مدارک.
مرکزی نه. قاعدتاً هم نباید بخوان.
هیچ کدوم خیلی شلوغ نبودن.
@hejrat_kon
#ارز_اربعین
#دینار
سخت است که هم #طبیب و هم #زن باشی
بایست که استاد دو صد فن باشی
مسئول شفاخانه و هم خانه خود،
در هر دو، تو محروم ز خفتن باشی 🤕
با آن همه دستی که به دامان تو است
گهواره نوزاد به دامن باشی 🥹💕
فرزند تو چون ابر بگرید که مرو 😭
وقتی که تو مجبور به رفتن باشی💔
کار تو بچرخد ز فداکاری تو
محکوم به صد حرف شنفتن باشی... 😓
@hejrat_kon
راااستی!!
نگفتم
تو کانالم که نوشته بودم رفتم برا دخترم کیف بخرم و نشد و کلی کار دارم و...،
یه مهربوووووون که آشنایی مون بیشتر مجازیه، بهم پیام داد که میخواد به دخترام کیف هدیه بده 🥺😍
شب شام غریبان حضرت رقیه...
خیلی حس جالبی بود... انگار خود اباعبدالله برا سفر اربعین به سفارش دخترشون به دخترام هدیه دادن.... 😭
@hejrat_kon
بهش اعتقاد خیلی خاصی ندارم (اونجور که بعضیا میگن معجزه است در پیشگیری و درمان، و واجبه برا اربعین و...) ولی گفتم حالا بذار شب آخری، درست کنم فردا بدم بچهها بخورن پس فردا نگن کوتاهی کردی 😅
اصلنم حاضر نیستم همچین چیز به این سنگینی (و خطرناکی اگر بریزه😰) رو با خودم ببرم!
همین الانشم جرئت ندارم کوله رو بلند کنم ببینم وزنش چقد شده 🙄🤕
خیلی هم خسته شدم 😢
غرغرهای نصفه شبی...
@hejrat_kon
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
خدایا فقط خودت 😊
تا یه کم تو قطار خستگی در کنم و بیام و از شروع سفر براتون بگم،
شما گزارش #هیئت_امتداد، هیئت مادر و کودک این هفته مون رو ببینید حتماً😍
👇👇👇
برنامه هیئت مادر و کودک
2 شهریور 1402
در تلوبیون
http://www.telewebion.com/episode/0x845c5a6
الحمدلله و المنة 🥹🥺😍
حرزی که برا بچهها نوشتم.
از انتهای مفاتیح، حرز حضرت زهرا سلام الله علیها و حرز امام جواد علیه السلام
بعلاوه معوذتین و....
@hejrat_kon
کتابهایی که از قبل گرفته بودم که ببرم همراهم که دخترها حداقل خوشحال و سرگرم بشن.
اما انقد کوله سنگین و پر بود که فقط چهارتاشو برداشتم
@hejrat_kon
#قهرمانان_کربلا
تبریک بانمک یکی از شما دوستان
«سلام عزیزم
با یک روز تاخیر روز پزشک رو به خانم دکتری که دست خطش اصلا دکتری نیست😎 تبریک میگم😘»
😅😅
تو دوره دانشجویی، با قلم نی هم مینوشتم
ولی از بچه اول تا الان دیگه دست نزدم به قلم و مرکب...
انشاءالله باشه سرگرمی دوره سالمندی😅
#سفرنامه_اربعین
قسمت۱- عزیمت
بسم الله
سفر رو با اذن مادر ارباب و حضرت حجت عجلاللهفرجه شروع کردیم. درست که کمی دلشوره هم داشتم بابت این دست تنهایی نسبی و ترس از شدت گرمای هوا و شلوغی بیشتر امسال که میگفتند، اما غلظت و قدرت آرامشم بیشتر بود. مثل یک پتوی لطیف که خنکی شبهای اول پاییز رو به راحتی حریفه.
تو قطار جاگیر شدیم. قطار لوکس درجه یک؛ درواقع همین یه مدل بلیت بود و منم گرفته بودم. بچهها حسابی خوششون اومده بود. از همون اول پذیرایی و لاکچری بازیاشون شروع شد😅 و من نگران که اول راه اینا انقد بهشون خوش بگذره ادامه رو با سختیهاش چه کنم. و قطار برگشت که اینجوری نیست رو🤪
راه افتادیم از راه آهن تهران به مقصد خرمشهر (مرز شلمچه). دست به سینه گذاشتم، گفتم یا صاحبالزمان، من که نه معرفت دارم برا زیارت
نه توان و شرایطش رو دارم برا مشایه تمام مسیر و پيادهروی کامل همقدم با عاشقان جد بزرگوارتون.
فقط میام که… با بچههام، سیاهی لشکرتون باشم.
فقط میایم که این اجتماع مؤمنانه رو شلوغتر کنیم؛ ترس و وحشت جنود شیطان رو افزون کنیم.
میایم که هر لحظه، با دیدن این حد از وحدت و محبت، به یاد توصیفات دولت کریمه و تمدن آخرالزمانی مهدوی، زیر لب از عمق جان صدامون رو به عرش برسونیم: اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
@hejrat_kon
خرمشهر شوکه شدیم؛ با گرمای هوا و باد داغی که انگار سشوار گرفتن تو صورتت 😅
از راه آهن، قطار رايگان بود تا مرز. اما تأخیر داشت. ما هم گفتیم معطل نشیم، با تاکسی رفتیم تا یه جایی (۵-۶ دقیقه راه شاید) بعد سوار اتوبوس شدیم تا مرز.
درست سر ظهر مرز شلمچه بودیم😩🤕
همسرم از چند روز قبل، جنوب ماموریت بودن.
مستقیم از بندر اومدن خرمشهر، راهآهن، که با هم از مرز رد شیم. که کمی کمک کار باشن.
ولی خب چون عجله داشتن غروب همون روز، جمعه، سوم شهریور، برسن موکب برای شروع کار، برنامه ما به هم خورد😢 من به بابام گفته بودم تا غروب خرمشهر بمونیم، هوا که خنک شد از مرز رد شیم، و تا حدود سحر برسیم نجف.
اما سر ظهر سوار ون شدیم، بریم کربلا! نظر بابام این بود که تا کربلا خلوتتره اول بریم زیارت، بعد بریم کمی مشایه و آخر، نجف.
من موافق نبودم اما همراهی کردم. هرچند میگفتن مواکب کربلا راه نیفتادن.
یه علت دیگه تمایل و دلخوشی بابام برا کربلا رفتن این بود که مامان و برادرم اون موقع کربلا بودن. اونها با پرواز رفته بودن.
خلاصه که تو اوج گرما از مرز رد شدیم ☺️🥴❤️
بچهدارها نکنند این کارو 😅
پسرم از دقیقه پنجم پیاده شدن از قطار (!) شروع کرد به ناله: دارم میسوزم، داغ شدم و...
دخترا طاقت آوردن ولی وارد عراق که شدیم دختر کوچکم هم دیگه کمی بی تاب شد.
دختر بزرگم جز لب نزدن به غذا از همون شروع سفر و مرز (کلا بدغذاست و آماده ام که چندروز غذا نخوره 🙄) نق و غر نداشت.
پسر کوچکم هم جز بغل بودن تمام مدت و غذا نخوردن، نق و نوق نداشت و خوشحال بود😁
سوار ون شدیم، ۱۷ دینار تا کربلا. خنک و خوب. جاده هم حتی خوب! اما مسیر خیلی طولانی و من تدبیر نکرده بودم. بچهها گرسنه و تشنه شدن کمی.
البته میوه داشتیم و کمی نان و پنیر و پنکیک. بچهها هم تو قطار صبحانه مفصلی خورده بودن.
به کربلا که رسیدیم، به آب رسیدیم 😭
و شای عراقي 😍 (چای عراقی)
بچهها شارژ شدن، ما هم...
هوا اصلا اونجوری که هشدار داده بودن و ترسیده بودم، گرم نبود. خیلی معمولی بود! انگار انرژی گرفتم از حذف این ترس بزرگ.
همسفری که پیدا کرده بودیم تو مسیر، گفت نزدیک حرم حدود قتلگاه و زیر صحن عقیله، جایی برای اسکان دارن. امیدوار و خیالْ راحت، همراه اونها شدیم.
بچهها از همراهی با باباشون خوشحال بودن. نزدیک حرم کمی معطل شدیم تا محل اسکان پیدا شد. معطلی قشنگی بود، من و بچهها نشستیم جلوی باب القبله روی سنگ های صحن؛ پرچم «وا حسیناه...» دل رو آشوب و چشم رو بارونی کرد و دیدن خیل زائرها، لبخندی از جنس غرور و امید و استواری قدم به لب آورد.
همونجا، غرق در ناباوری از این رسیدن، گفتم:
سلام آقا، ممنونتونم، سلام من رو از طرف دلهای شکستهای که همراهم اومدن بپذیرید مولا ❤️
شب بود. عطش و سرخی و برافروختگی صورت بچهها رفع شده بود.
به قربان چهرههای آفتاب سوخته و مجروح زنان و کودکان کاروان اسرا...😭
@hejrat_kon