راااستی!!
نگفتم
تو کانالم که نوشته بودم رفتم برا دخترم کیف بخرم و نشد و کلی کار دارم و...،
یه مهربوووووون که آشنایی مون بیشتر مجازیه، بهم پیام داد که میخواد به دخترام کیف هدیه بده 🥺😍
شب شام غریبان حضرت رقیه...
خیلی حس جالبی بود... انگار خود اباعبدالله برا سفر اربعین به سفارش دخترشون به دخترام هدیه دادن.... 😭
@hejrat_kon
بهش اعتقاد خیلی خاصی ندارم (اونجور که بعضیا میگن معجزه است در پیشگیری و درمان، و واجبه برا اربعین و...) ولی گفتم حالا بذار شب آخری، درست کنم فردا بدم بچهها بخورن پس فردا نگن کوتاهی کردی 😅
اصلنم حاضر نیستم همچین چیز به این سنگینی (و خطرناکی اگر بریزه😰) رو با خودم ببرم!
همین الانشم جرئت ندارم کوله رو بلند کنم ببینم وزنش چقد شده 🙄🤕
خیلی هم خسته شدم 😢
غرغرهای نصفه شبی...
@hejrat_kon
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
خدایا فقط خودت 😊
تا یه کم تو قطار خستگی در کنم و بیام و از شروع سفر براتون بگم،
شما گزارش #هیئت_امتداد، هیئت مادر و کودک این هفته مون رو ببینید حتماً😍
👇👇👇
برنامه هیئت مادر و کودک
2 شهریور 1402
در تلوبیون
http://www.telewebion.com/episode/0x845c5a6
الحمدلله و المنة 🥹🥺😍
حرزی که برا بچهها نوشتم.
از انتهای مفاتیح، حرز حضرت زهرا سلام الله علیها و حرز امام جواد علیه السلام
بعلاوه معوذتین و....
@hejrat_kon
کتابهایی که از قبل گرفته بودم که ببرم همراهم که دخترها حداقل خوشحال و سرگرم بشن.
اما انقد کوله سنگین و پر بود که فقط چهارتاشو برداشتم
@hejrat_kon
#قهرمانان_کربلا
تبریک بانمک یکی از شما دوستان
«سلام عزیزم
با یک روز تاخیر روز پزشک رو به خانم دکتری که دست خطش اصلا دکتری نیست😎 تبریک میگم😘»
😅😅
تو دوره دانشجویی، با قلم نی هم مینوشتم
ولی از بچه اول تا الان دیگه دست نزدم به قلم و مرکب...
انشاءالله باشه سرگرمی دوره سالمندی😅
#سفرنامه_اربعین
قسمت۱- عزیمت
بسم الله
سفر رو با اذن مادر ارباب و حضرت حجت عجلاللهفرجه شروع کردیم. درست که کمی دلشوره هم داشتم بابت این دست تنهایی نسبی و ترس از شدت گرمای هوا و شلوغی بیشتر امسال که میگفتند، اما غلظت و قدرت آرامشم بیشتر بود. مثل یک پتوی لطیف که خنکی شبهای اول پاییز رو به راحتی حریفه.
تو قطار جاگیر شدیم. قطار لوکس درجه یک؛ درواقع همین یه مدل بلیت بود و منم گرفته بودم. بچهها حسابی خوششون اومده بود. از همون اول پذیرایی و لاکچری بازیاشون شروع شد😅 و من نگران که اول راه اینا انقد بهشون خوش بگذره ادامه رو با سختیهاش چه کنم. و قطار برگشت که اینجوری نیست رو🤪
راه افتادیم از راه آهن تهران به مقصد خرمشهر (مرز شلمچه). دست به سینه گذاشتم، گفتم یا صاحبالزمان، من که نه معرفت دارم برا زیارت
نه توان و شرایطش رو دارم برا مشایه تمام مسیر و پيادهروی کامل همقدم با عاشقان جد بزرگوارتون.
فقط میام که… با بچههام، سیاهی لشکرتون باشم.
فقط میایم که این اجتماع مؤمنانه رو شلوغتر کنیم؛ ترس و وحشت جنود شیطان رو افزون کنیم.
میایم که هر لحظه، با دیدن این حد از وحدت و محبت، به یاد توصیفات دولت کریمه و تمدن آخرالزمانی مهدوی، زیر لب از عمق جان صدامون رو به عرش برسونیم: اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
@hejrat_kon
خرمشهر شوکه شدیم؛ با گرمای هوا و باد داغی که انگار سشوار گرفتن تو صورتت 😅
از راه آهن، قطار رايگان بود تا مرز. اما تأخیر داشت. ما هم گفتیم معطل نشیم، با تاکسی رفتیم تا یه جایی (۵-۶ دقیقه راه شاید) بعد سوار اتوبوس شدیم تا مرز.
درست سر ظهر مرز شلمچه بودیم😩🤕
همسرم از چند روز قبل، جنوب ماموریت بودن.
مستقیم از بندر اومدن خرمشهر، راهآهن، که با هم از مرز رد شیم. که کمی کمک کار باشن.
ولی خب چون عجله داشتن غروب همون روز، جمعه، سوم شهریور، برسن موکب برای شروع کار، برنامه ما به هم خورد😢 من به بابام گفته بودم تا غروب خرمشهر بمونیم، هوا که خنک شد از مرز رد شیم، و تا حدود سحر برسیم نجف.
اما سر ظهر سوار ون شدیم، بریم کربلا! نظر بابام این بود که تا کربلا خلوتتره اول بریم زیارت، بعد بریم کمی مشایه و آخر، نجف.
من موافق نبودم اما همراهی کردم. هرچند میگفتن مواکب کربلا راه نیفتادن.
یه علت دیگه تمایل و دلخوشی بابام برا کربلا رفتن این بود که مامان و برادرم اون موقع کربلا بودن. اونها با پرواز رفته بودن.
خلاصه که تو اوج گرما از مرز رد شدیم ☺️🥴❤️
بچهدارها نکنند این کارو 😅
پسرم از دقیقه پنجم پیاده شدن از قطار (!) شروع کرد به ناله: دارم میسوزم، داغ شدم و...
دخترا طاقت آوردن ولی وارد عراق که شدیم دختر کوچکم هم دیگه کمی بی تاب شد.
دختر بزرگم جز لب نزدن به غذا از همون شروع سفر و مرز (کلا بدغذاست و آماده ام که چندروز غذا نخوره 🙄) نق و غر نداشت.
پسر کوچکم هم جز بغل بودن تمام مدت و غذا نخوردن، نق و نوق نداشت و خوشحال بود😁
سوار ون شدیم، ۱۷ دینار تا کربلا. خنک و خوب. جاده هم حتی خوب! اما مسیر خیلی طولانی و من تدبیر نکرده بودم. بچهها گرسنه و تشنه شدن کمی.
البته میوه داشتیم و کمی نان و پنیر و پنکیک. بچهها هم تو قطار صبحانه مفصلی خورده بودن.
به کربلا که رسیدیم، به آب رسیدیم 😭
و شای عراقي 😍 (چای عراقی)
بچهها شارژ شدن، ما هم...
هوا اصلا اونجوری که هشدار داده بودن و ترسیده بودم، گرم نبود. خیلی معمولی بود! انگار انرژی گرفتم از حذف این ترس بزرگ.
همسفری که پیدا کرده بودیم تو مسیر، گفت نزدیک حرم حدود قتلگاه و زیر صحن عقیله، جایی برای اسکان دارن. امیدوار و خیالْ راحت، همراه اونها شدیم.
بچهها از همراهی با باباشون خوشحال بودن. نزدیک حرم کمی معطل شدیم تا محل اسکان پیدا شد. معطلی قشنگی بود، من و بچهها نشستیم جلوی باب القبله روی سنگ های صحن؛ پرچم «وا حسیناه...» دل رو آشوب و چشم رو بارونی کرد و دیدن خیل زائرها، لبخندی از جنس غرور و امید و استواری قدم به لب آورد.
همونجا، غرق در ناباوری از این رسیدن، گفتم:
سلام آقا، ممنونتونم، سلام من رو از طرف دلهای شکستهای که همراهم اومدن بپذیرید مولا ❤️
شب بود. عطش و سرخی و برافروختگی صورت بچهها رفع شده بود.
به قربان چهرههای آفتاب سوخته و مجروح زنان و کودکان کاروان اسرا...😭
@hejrat_kon
فعلاً خداروشکر بچهها خوب خوبن
و خوشحال
نمیدونم چرا خواب به چشم اینا نمیاد😅
خیلی از من مشورت میگیرید که با بچه انقد ماهه، انقد ساله، با بارداری، بریم یا نه.
جواب من هم اغلب ثابته.
اولاً کاااملاً بستگی داره به مدل بچه، مدل مادر بچه، مدل پدر بچه و اینکه همراهه یا بدتر غر میزنه، سبک زندگی خانواده و حساسیت ها و تاب آوری جمعی، سابقه طبی بچه، نوع سفر که زمینی باشه یا هوایی، جا داشتن یا نداشتن (برخی خب هتل میگیرن تو سفر اربعین هم، اکثرا ولی میرن موکب و مبیت)، همراه داشتن یا نداشتن، مدت سفر و...
برا بارداری هم بستگی داره به مدل مادر و ساختار بدن و تحملش، مدل خود بارداری که بی مشکل بوده تا الان یا نه، سابقه سقط قبلی یا سرکلاژ و... داشته یا نه، زمینی یا هوایی، چندتا بچه دیگه داره، همراه داره یا نه، هفته بارداری و...
ثانیاً
این سفر چیزی نیست که آدم راحت بتونه بگه نه شما نرو!
من که نمیتونم
البته دو مورد هست که از نظر من خیلی غیرعاقلانه است.
یکی بارداری دو ماه آخر. شوخی نیست. به راحتی احتمال زایمان زودرس وجود داره. یا زایمان در شرایط ناایمن. بعد مادر میمونه و یه بچه عارضه دار شده و ماهها درگیری و عوارض برا خودش (حالا نیاید بگید دوست ما ماه هشت، ماه نُه، با سه تا بچه دیگهش، تنهای تنها زمینی رفت و اومد و هیچیشم نشد! خب الحمدلله. این که نمیشه معیار. احتمال ضرر رو من اینجا کاملا عقلایی میدونم)
یکی هم مواردی که اوایل بارداری هستند و سابقه بارداری خاص (مثلا سقط مکرر) داشتن. بابا خدا یه امانت داده دستش😢 باید مراقبت کنه...
شیرخوار خیلی کوچک هم به نظرم عاقلانه است که مادر صرف نظر کنه از سفر. انشاءالله فاطمه زهرا علیهاالسلام این خانهنشینی به خاطر مراقبت از شیعه امیرالمؤمنین رو، به زیبایی و احسن وجه ازش بخرن و نور بشه براش…
@hejrat_kon
برا اینترنت هم رومینگ خریدم. نمیدونم سیم کارت عراقی بهتره یا این. راستش حوصله دردسر نداشتم. همین…
مسیر شلمچه کربلا طولانی بود بدون موکب
فقط یه توقف تو یه رستوران بین راهی برا نماز اول وقت
#سفرنامه_اربعین
قسمت۲-وصال
اسکان،
یه جایی که نمیدونستم دقیقاً کجاست! همون حدود زیر تل زینبیه. یک بنای نیمه ساخته سیمانی.
همسرم ما رو که گذاشتن رفتن به سمت موکب، میانه راه نجف-کربلا.
الحمدلله که ساکن شدیم و بچهها به استراحت رسیدن اما جای ایده آلی نبود. مشکل اصلی، دغدغهای بزرگ مادرانه بود: سرویس بهداشتی خیلی دور… باید دو طبقه میومدیم با پله بالا، بعد کلی پیاده روی تا برسیم به سرویس بهداشتی های حرم، روبروی باب الرأس! غصه بزرگ من…
خیلی سخت بود کربلا رسیده باشی اما نتونی بری حرم. مثل گرسنهای که کل وجودش مثل یه دست کشیده میشه سمت غذاهای رنگین سفره اما هنوز صاحبخانه تعارف نزده…
قطعاً نمیشد که اون شب برم زیارت. بچهها رو چه میکردم؟!
فردا باید یا بچهها رو میسپردم به بابام و میرفتم یا با بچهها…
شام بهمون رسید الحمدلله. همون همسفر برامون جور کرد. چیزی شبیه استانبولی. ولی خب طبق انتظار، دختر بزرگم و پسرها نخوردن. خداروشکر که یه مقدار سیب و هویج داشتم همراه… آجیل و تنقلات رو گذاشته بودم برای ادامه سفر. شب اول که نباید تخلیه میشدیم!
جایی جلو کولر بی رمق اون فضای باز بزرگ پیدا و پهن کردیم. دختر و پسر وسطی اعلام کردند که… آماده شدیم که بریم. پسر کوچیک بهونه گرفت که میخواد بیاد. بغلش کردم و وسایل رو به دختر بزرگ سپردم. و راه طولانی رو شروع کردیم.
سرویس بهداشتی اندکی شلوغ بود اما صف دستشویی اذیت کننده نبود.
تو راه برگشت از جلوی دربهای بهشت، باب الرأس و باب القبله رد شدیم. نورانی و کِشنده…
و به نسبت خلوت برای زیارت…
اما من نمیتونستم حتی به وارد شدن فکر کنم… بخاطر بچهها… سهم من از زیارت، یک آه سوزان و همون «السلام علیک یا ابن امیرالمؤمنین» با دلی شکسته و روحی تشنه…
برگشتیم محل اسکان. سکوت خوابآلود آدم ها بود و صدای دوتا کولر زحمتکش.
خواب شبانگاهی بدی نبود. برای نماز صبح، من و دخترم همونجا با بطری آب وضو گرفتیم.
در حقيقت، این محل اسکان هنوز تجهیز و مناسب نشده بود.
صبح ساعت ۷-۸ مردها یا الله یا الله گویان، اومدن داخل تا تجهیز رو کامل کنن. من هم ناچار، بیدار شدم. بچهها خواب بودن. چادر نماز نازک رو روی سر دختر بزرگم کشیدم.
بابام هم اومد سمت ما. گفتم من میرم حرم،بچهها خوابن. به همسایه بغلی(😊) هم گفتم.
رفتم همون سرویس بهداشتی خیلی دور که وضو بگیرم. شلوغ بود. (از معضلات اصلی همراهی بچهها تو این سفر، همین ازدحام برای دسشوییه. حالا فک کن عجله هم داشته باشن…)
و بعد، سرحال اومده و سبکبال رفتم حرم؛
خیلی خوب و شیرین بود 😭
زیارت تحت قبه اباعبدالله الحسین (با صف نه چندان طولانی) اما کوتاه… زیارت های مادرها خیلی وقتها کوتاهه. گفتم یا اباعبدالله خودتون میدونید که مادرم و مضطر…باید زود برگردم پیش بچههام… ببخشید که نه تونستم عرض ادبی محضر پسرانتون داشته باشم نه اصحاب… باشه طلبم 😭
@hejrat_kon
السلام علی ذبیخ العطشان 😭
خیلی خیلی به یاد همه
و دعاگو
تک تک قدم هام به نیابت
و دعاگو
@hejrat_kon
با حالی خوش، برگشتم پیش بچهها. صبحانه خاصی نداشتیم. از نون و پنیرها و میوه های توشه راه خوردیم.
گرم بود. کولرها چرا راه نمیفتاد پس؟! گفته بودن یکی دو ساعته حلش میکنن…
اما حالا همون دوتا کولر و اصلا کل برق اونجا قطع بود.
گوشیمو کجا میزدم به شارژ؟! 11% خیلی کم بود😢
از گرما و سختی، فرار کردیم به حرم مولا. از باب السدره که وارد میشدی، پله برقیها… طبقه اول نه، دوم. خنک و عالی😍
راست گفته ان که «فروا الی الحسین» 🥺😭❤️
بچهها اصلا دلشون نمیخواست از حرم بیایم بیرون. اما چه کنیم که نیازهای فیزیولوژیک غلبه کردند. نیاز به سرویس و گرسنگی باعث شد از اون بهشت خنک و راحت بیرون بزنیم.
بردمشون دستشویی. شلوغ و صف دار. یه خانم مهربون بهم گفت بیا با بچههات جلوی من، بچه(پسر کوچکم که مدام بغلم بود) و وسایلتم بده دست من.
تشکر کردم و گفتم نه نیازی نیست. خسته و اذیت نبودم، اصلا. از شلوغی و حتی محیط دستشویی هم کلافه نبودم. سرخوش بودم و سرمست. اما بهرحال خداخیرداده، بچهها رو راه انداخت. طاقت بچهها کمتره…
اومدیم بیرون. از سخت ترین کارها، نهار گرفتنه؛ گرما و آفتاب و کم بودن مواکب… تو شهرها البته. تو مشایه که نعمت فراوونه.
اما از اون سختتر، داشتن بچههای بدغذاست.
قیمه، قرمه، قیمه نجفی، استانبولی، اصلاً… نمیخورن! دیگه چی میمونه؟!
هیچی.
یه فلافل که اونم فلافل های اینجا تنده و مناسب بچهها نیست.
البته باز هم میگم، هوا خیلی گرم اذیت کن نبود. نه که نباشه، اما اونجور که ترسان و نگران بودم، نبود. شبها که خیلی بهتر و قابل تحمل.
اومدیم موکب. بی غذا.
یکهو پسر کوچک که تو راه چایی دیده بود، با گریه و ضجه شدید و ساکت نشونده بهانه چای گرفت!!
به هیچ وجه ساکت نمیشد (کلا مدلشه، کوتاه نمیاد و منحرف نمیشه). دم ظهر، بعضی از زوار در حال استراحت…
بابام از مردونه اومدن دم در و بچهها رو صدا کردن که بیاید بریم تو صف غذای نزدیک اونجا. فهمید پسرم هوس چایی فرمودن! قرار شد اونم بگیرن. دوتا از بچهها با بابام رفتن.
بعد از نیم ساعت دست خالی برگشتن؛ قبل از اینکه صف به اونها برسه، غذا تموم شده بود😢
چای رو البته آورده بودن. پسرم خورد. خودم هم شریکش شدم. چسبید.
بيسکوئيت مادر، ظرف مویز و برگه زردآلو و انجیر خشک و بادوم و پسته رو گذاشتم جلوی بچهها. کمی خوردن.
اما ترجیح دادم جمع کنم و محدود، چون اگر زیاده روی میکردن، گرفتار رودل میشدن.
یک و نیم ساعت بعد، یه خانم یه ظرف غذا آورد داد به بچهها. استانبولی مانند. دوتاشون خوردن، دوتاشون نه.
احتمالا باید صبر میکردم تا جایی که کباب یا یه پلومرغ معمولی (نه عجیب غریب عراقی) گیرمون بیاد.
اینها رو نمیشه هم خرید. از کجا کباب خوب تو شهر غریب زائرخیز؟!
همونجا فکر کردم که بچه خوش غذا، نصف سختی این سفرو کم میکنه… 🤕😞
کولرهای موکب هنوووز راه نیفتاده بود! گرما، سخت و بیتاب کننده نبود اما خب راحت هم نبودیم. بُعد مسافت تا سرویس بهداشتی، اونم عمومی (همون سرویس های اطراف حرم) همه چیزو سخت تر میکرد.
دوستم نشانی یک موکب رو بهم داده بود. بهمون خیلی دور نبود، پشت خیمه گاه. ولی بچهها فعلاً حاضر نبودن بریم بیرون، تو گرما.
با تفنگ آب پاشی که مخفیانه خریده بودم و اونجا رو کردم، سرگرم شدن.
خوبی اونجا، بزرگیش و آزادیِ بدوبدو و حتی سروصدای بچهها بود. چون هم سقف ها بلند بود، هم صدای تهویه!
گفتم، یه ساختمان نیمه کاره بود زیر تل زینبیه.
کل محوطه صبح توسط آقایان خادم موکت، و پتو پهن شده بود. اگر کولر راه میفتاد (که از صبح داشتن کارهاشو میکردن!) جای خیلی بدی نبود. جز پلههای خیلی زیاد و نَمور بودن و حس تنفس آهک و سیمان و سرویس بهداشتی نداشتن... (🙄 چی موند؟! 😅🤦♂️)
ذهن و دلم مشغول بود و بی تاب. حرم حضرت عباس نرفته بودم.
و حس میکردم باتوجه به ناراحتی بابام از شرایط و اصرار برای رفتن از کربلا به سمت موکب همسرم، و اینکه نمیتونستم تو اون شرایط بچهها رو تنها بذارم (دستشویی شون بگیره چی؟ پسر کوچکم بهانه بگیره چی؟) شاید اصلاً نتونم برم 😭 دلم، با قل قل ریز، میجوشید. تا باشه از این جوشش ها، بی تابی ها… باز هزار الحمدلله که این موکب نزدیک حرم اباعبدالله بود و این زیارت رو رفته بودم… 🖤
✍ هـجرتــــــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
ای به فدای اطفال گرسنه کاروان اُسرا…
باز هم میگم
هوا اونجور وحشتناک گرم نیست.
البته احتمال روز به روز فرق داره. شب ها هم قابل تحمله، برا آدم بزرگ ها که حتماً.
و پارسال هم گفتم. به نظرم قسمت سخت ماجرا، تو شهرهاست. تو راه اسکان و غذا و... خیلی راحت تره. باید در نجف و کربلا زیارت کرد و رفت. مگر کسایی که جای مشخص خوب و حتی شخصی دارن. برا ما آدم های معمولی که نابلد هستیم و کسی هم مبیت نمیردمون😅 و خب من که همسرم هم نیستن که دنبال جا بگردن، تو شهرها موندن سخته.
عاشق سختیهای راهتم یا حسین 😭
#سفرنامه_اربعین
قسمت۳ - استیصال
خب
آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن...
گاهی دیگه بغضشون میترکه، اشکشون جاری میشه…
آدم ها آدمن، ربات که نیستن…
بچهها رو با وعده راهی کردم. بابام رو صدا کردم. گفت بریم نجف. گفتم نه، بریم خونهای که دوستم گفته. یه دوش بگیریم یه شب با آرامش استراحت کنیم و بعد بریم. بابام گفت باشه، اینجوری باشه خوبه.
راه افتادیم. اون پلههای زیاد، کالسکه، بچهها، کولهها...
یه جوون کمک بابام کرد برا بالا بردن کالسکه.
پسرم هم طبق معمول بغلم.
۸-۹ دقیقه پیاده روی داشت اما چون تو یه شارع (خیابان) قشنگ بود، بابا و بچهها اذیت نشدن.
- مامان خونهشون بزرگه؟
- نمیدونم. فک کنم خونه عراقی ها از ماها بزرگتر باشه. مهم نیست حالا.
خیابون قشنگی بود. عکس هم گرفتیم. ماشین برقی هم داشت. اما ما سوار نشدیم.
رسیدیم. اسمش حسینیه بود. دلم شور افتاد از واکنش بچهها. ازینکه خانه نبود. مبیت نبود. گاهی میفتن به بدقلقی و ناز و ادا و من باید فقط صبوری کنم در برابر کج خلقی ها و بازخواست ها.
خانومی دم در بود: بفرمایید؟
با خوشحالی گفتم زائریم، فلانی معرفی کرده برای مزاحمت.
گفت باید خواهرم بیاد.
خواهرش اومد.
با لبخند و امید بهش سلام کردم.
جواب داد.
گفت: هیچی جا نداریم.
من هیچ وقت اهل اصرار و التماس که نیستم، در چشمهای من چه استیصالی دید که پرده رو کنار زد و گفت: «بیا خودت ببین، هیچی جا نداریم» ؟
هیچ منطقی نداشت ولی بدجور دلم شکست. بغضم گرفت...
با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه، وقتی میگید حتما همینطوره.
نمیدونستم به چشمهای بچهها و بابام چجوری نگاه کنم. اینهمه راه، اینهمه وعده...
شاید ده نفر به من نشانی موکب و محل اسکان داده بودند. هیچکدوم رو نپذیرفته بودم چون اصلا دلم نمیخواست ۴ تا بچه و پدرم رو بکشونم جایی که نمیدونم کجاست، چجوریه. اما اینجا رو با اطمینان اومده بودم…
خیلی خجالت زده بودم، خیلی دلشکسته...
خانم با شرمندگی خونه ای ته کوچه رو نشون داد. گفت اونجا هم زائر میپذیرن. برو ببین جا داره؟
حال رفتن و پرسیدن و امید دادن به هیچکس رو نداشتم اما گفتم شاید قسمت اونجاست و بهترم هست.
اونجا هم جا نداشت.
دیگه دلم نشکست.
با وجودی سراسر خجالت گفتم بابا، بریم سمت نجف، موکب.
بابام خیلی مأخوذ به حیاست و هیچی نمیگه. گفت بریم.
بچهها اما حسابی…
اومدیم که برگردیم. دیدیم سر کوچه یه در بازه. یه سالن مانند. بابام گفت بریم اینجا ببینیم چیه. رفتم بیینم اصلا خنک هست با اون پنکههای سقفی؟
دیدم آره. خنک بود. کمی جا داشت. اما فقط یک سالن کوچیک که با یک پرده، زنونه مردونه شده بود.
بابام گفت خوبه، بریم تو، شب بمونیم.
بی هیچ حرف و نظری گفتم باشه.
پسرها و دختر کوچکم رفتن تو. دختر بزرگ توی کوچه تکیه به دیوار زد و نشست. گفت پامو نمیذارم.
گفتم خنکه، خوبه
گفت اصلا نمیام
گفتم نیا! و رفتم تو.
بعد از دو سه دقیقه دوباره رفتم دنبالش و نازش رو کشیدم. اومد تو.
بابام صدام کرد. دوتا غذا داد دستم. گفت اینم رزق غذاشون. دختر کوچکم با خوشحالی گرفت.
رفتیم تو. نشستن جایی، غذا رو باز کردن. چشمشون درخشید! برنج خالی!!
غذای مورد علاقه دختر بزرگم و پسرها هم رسید!
مثل قحطی زدهها شروع کردن به خوردن. با خوشحالی! الحمدلله!
جا تنگ بود
دیدم اون طرف تر چند نفر رفتند. سریع کولهها رو برداشتم گفتم بچهها جابجا شیم.
بچهها سریع تر از همیشه بلند شدن و اومدن دنبالم.
قبل از اینکه کمر صاف کنم از گذاشتن کوله ها، یه خانم بلند گفت: خانوم، بیا برنج هایی که بچههات ریختن رو جمع کن.
شوکه شدم. خب معلومه که جمع میکردم!
دیگه هرچی تاب آوری بود، تموم شد. با اون زمینه دلشکستگی، بغضم ترکید؛ نشستم به جمع کردن دونههای برنج و هق هق اشک ریختن...
آدم های محکم هم گاهی…
@hejrat_kon
ای به فدای لحظاتی که مستأصل و حیران، خجالت زده و شرمگین، با مشک پاره و آب بر زمین ریخته، ایستادی، یا قمر بنی هاشم 💔😭
فوَقفَ العباس مُتحیرا....