هجرت | مامان دکتر |موحد
﷽ --------- درد شکفتن امروز دچار انتظار شدیم! از همان انتظارهای مضطرب شیرین😊👶 برای یکی از نزدیکان
به مناسبت تولد نینی جدید خانوادهمون (دختر خواهرم) ☺️🥰
الحمدلله... به دعای شما
چه شب قشنگی... خدایا شکرت...
دختر کوچکم میگه: مامان.... یکی از دنیا رفته، یکی به دنیا اومده...
میگم: آره دیگه... دنیاست... محل گذر....
فرشتههای آسمان مبهوت تو اند
تویی که در زمین خدا با همه وجود عشق میپراکنی؛
به سرانگشتان ظریفت، خلیفه خدا بر زمین را پرورش میدهی؛
با لطافت روحت، دست نوازش بر سر هدیههای خدا داری؛
و با وسعت وجودی ات، پناه و همه کس امانتهای خدا هستی.
بگو!
بهشت زیر پای تو نباشد کجا باشد؟
شاید این زمانه کمتر کسی آنچنان که باید قدر تو را بشناسد و به احترام شغل شریف تو و خدمت انسانی ات به بشریت، تمام قد بایستد،
اما
قدر تو را
تاریخ خواهد دانست!
مادرها انسان میسازند،
انسانها جامعه را،
جوامع، تاریخ را.
شگفتا مادری!...
✍ هـجرتــــــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#روز_مادر #مادری_شریف_ترین_شغل #مادری_عزت_من_است
#مادرم_باافتخار
عرض تسلیت بابت حادثه امروز...
این پست رو گذاشتم که دوستانی که جویای احوال هستن از نگرانی دربیان.
ما اونجا نبودیم.
روز مادر ما اینجا گذشت🖤
انشاءالله همه زنان و مادران مؤمنه، مهمان بر سر سفره فاطمه زهرا سلام الله علیها باشند.
اگر امکان داره برای همه خصوصاً بی وارث و بدوارث ها هدیه ای از نور بفرستید.
یا تلاوت سوره یس
یا سوره ملک
یا حمد و سه توحید
یا سه ذکر صلوات
داعش مسئولیت حمله تروریستی دیروز رو برعهده گرفت.
و رهبر انقلاب چه خوب دیشب فرمودند «چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارتزا که آنان را به این گمراهی کشاندهاند،
از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله»
و میدونیم که داعش تحت حمایت چه کشور و حکومت هایی ایجاد شد و رشد کرد...
البته آقا سال ۹۸ بعد از شهادت حاج قاسم فرمودند:
«آنچه وظیفهی ما به عنوان مردم، به عنوان آحاد جمهوری اسلامی است: اوّلاً دشمنشناسی است؛ دشمن را بشناسیم [...] نگویید که خب همه میدانیم!
بله، شما میدانید که دشمن کیست؛ دشمن استکبار است، دشمن صهیونیسم است، دشمن آمریکا است؛
اینها را شما میدانید امّا تلاش وسیعی دارد انجام میگیرد برای اینکه این قضیّه را بعکس کنند، نظر مردم را عوض کنند.
با شیوههای پیچیدهی تبلیغاتی[...]
نقشهی دشمن این است که جوانان ما را، مردم ما را در بخشهای گوناگون دچار خلل در عزم و اراده کند؛ نقشهی اساسی دشمن این است؛ تردیدافکنی در ایمان مردم و در عزم راسخ مردم»
پس اولاً که متأسفانه عجیب نیست دیدن برخی اظهارنظرهای شاذ با این حجم از جنگ رسانهای.
ثانیاً که روشنگری کنیم در دشمن شناسی.
عدهای حالا یا از روی احساسات یا از روی غرض، به جای نشانه گرفتن دشمن اصلی و جنایت اون و فتنه انگیزیش، انگشت اتهام رو به سمت داخل گرفتن…
@hejrat_kon
همصدا شدن در #مطالبه_انتقام (نه لزوماً به شکلی که ما میل داریم و امر میفرماییم!!) ارزشمند و لازمه. اما تعیین تکلیف کردن برای نهادهای امنیتی و نظامی کشور، خیر!
با نيت کار کن
🦋 مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوي که داري نفست را از صفات رذیله و از هوي و هوس و آرزوهاي دور و دراز می شویی.
✅ سرت را به این نیت اصلاح کن که داري گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می کنی.
❣سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن.
🪴خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می شویی، به نیت بیرون ریختن #دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده.
✨ چند وقت که با نیت کار کردي،
آن وقت ببین که نور همه فضاي زندگی ات را پر می کند و راه سیرت باز می شود.
📓 مصباح الهدی ص 213
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشتها
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan
متنهای خود را برای ما بفرستید 👇
@maadarestann
عجب از دنیا...
دیروز رفته بودم باغ گل
یه گل بخرم برا مراسم ترحیم مامانم
یه گل بخرم برا دیدن نینیِ خواهرم....
ای کاش همه یادمون باشه که مرگ، بخشی از حیات و زندگی آدمه...
بخشی از سفر انسان از عوالم بالاست به پایین و دوباره از پایین به بالا…
دنیا، عالم ماده، عالم ناسوت، کف حیات یک انسانه.
و دوباره قراره بالا بره…
ما ز بالاییم و بالا میرویم
انا لله و انا الیه راجعون
@hejrat_kon
هرچند فراق عزیز از دست رفته خیلییی تلخه و تحملش واقعا سنگین...
❁ـ﷽ـ❁
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
یک
روسری ها رو گرفتم روی دستم. اومدم پای مبلی که مادرم دراز کشیده بود؛ محل استراحتش در همه این یک هفتهای که خونه ما بود (جز ساعتهایی که میرفتیم بیمارستان برای امور درمانی)
گفتم «مامان من احتمالا از کسایی باشم که فردا محضر آقا صحبت دارن. کدومو بپوشم؟»
نگاه کرد و با سر روسری سبز رو نشون داد.
گفتم مامان میخوام از آقا یه خرما یا آب حمد شفا خونده براتون بگیرم. لبخند زد.
سفره رو پهن کردیم. خوشحال بودم که به بچهها گفته بود ماکارونی ای که دارم درست میکنم رو میل داره. هرچیزی نمیتونست بخوره. همونم که دوست داشت، در حد چند لقمه...
از اوایل مهر این روند شروع شده بود و روز به روز بدتر.
سه ماه بود که ذره ذره جلوی ما آب شده بود.
سه ماه بود که ما از غصه آب شده بودیم. من و خواهر و برادرم. که میدونستیم حداقل از نظر طبی، دیگه امیدی نیست.
اما نذرها و ختم ها با تمام قوت و امید پابرجا بود؛ تربت دادن ها و آب زمزم های دعاخوانده دادن ها... دعاها و اشک های روز و شب و نیمه شب... هرچند که در آخر هر دعای شفا میگفتم «خدایا اما بدون هرطور که بشه لحظه ای از ما ناشکری نخواهی دید، راضی هستیم به رضای تو هرچند بیش از اون امید داریم به لطف تو و شفای تو»
اصل داستان هم که از ۸-۹ سال پیش شروع شده بود. با اینکه خیلی زود تشخیص داده و اقدامات اولیه انجام شد و سرطان به هیچ جا متاستاز نداده بود (منتشر نشده بود) اما از همون اول دکتر گفته بود «این نوع سرطان» خیلی بدجنسه، انقدر میره و میاد تا بالاخره مریض رو از پا... (سرطان ها انواع دارن و لطفا با هم مقایسه شون نکنید اگر از عزیزانتون کسی مبتلاست)
منطقاً امکان نداشت بدون درمان، همین ۸-۹ سال هم مامانم پیش ما بمونه (هرچند با سختی های شیمی درمانی های مکرر) اما از مهر، بیماری دیگه اون روی خیلی وحشی خودش رو نشون داد.
از همون روزی که جواب آزمایش و بررسی ها رو دیدیم، دیگه دنیا برامون تموم شد.
هر بار که مامانم زنگ میزد خونه ما و با صدای ضعیف، احوال زندگی و بچهها رو میگرفت، بعد از اتمام تماس، اشک و آه داغ سهم من بود.
به همسرم گفته بودم هتل مشهد بگیره با مامانم بریم. مثل تقریبا هر سال که تو آبان-آذر یا زمستون با هم میرفتیم. مامانم اون هتل خاص رو دوست داشت و با اینکه مشهد دوست و آشنا زیاد داشتیم، اما غیر اونجا به جایی تمایل نداشت.
از همسر خواسته بودم هرچه زودتر جا بگیره؛ هر یک هفته تأخیر رو میترسیدم که دیر بشه و نشه.
هرکس میرفت مشهد، میسپردم که بگو «آقاجان، دعوت کنین فلانی بیاد، با مامانش. تنها نه. با مامانش هم که میاد، رو ویلچر و بیمار نه 😭 خودش راه بیاد. مثل همیشه دست دخترامو گرفته باشه و جلو تر از منِ سنگین راه بره… تو راه برگشتم براشون کلی هدیه و خوراکی بخره…»
بالاخره برای ۲۰ تا ۲۲ دی ماه هتل رزور شد.
سر شام از مامانم پرسیدم با قطار راحت ترین یا ماشین؟
با سر اشاره کرد هیچ کدوم، هواپیما.
دلم مشغول شد که خدایا… مگه گیر میاد…
بعد شام بابام خرده وسایلی جمع کرد که بره به عَموم سر بزنه و شب اونجا بمونه.
رفت.
شب وفات حضرت ام البنین بود. رفتم سراغ کمد و یه لباس مشکی برداشتم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا غروب، بعد اتمام روز وفات، فوراً درش بیارم. اهل مشکی پوشیدن تو خونه نبودم. مامانم هم نبود. اصلاً. همیشه رنگی و شاد. جز ایام شهادت. روحیهش کلا اینجوری بود. پرانرژی و فعال و شاد. و امیدوار و روشن بین. حتی با این حالش، وقتی بهش گفته بودم برا بچهها تخت چهارطبقه گرفتم اما تشک هاش روتختی نداره، با همون صدای ضعیف گفته بود پارچه بگیر، خودم میدوزم.
و من بی صدا شکسته بودم. و رفته بودم اتاق کناری. و اشک ریخته بودم...
ادامه دارد
@hejrat_kon
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
دو
نماز صبح بیدار شدم. بعد نماز باز مرور کردم که میخوام بعد صحبتم، بگم آقا جان مادرم در بستر بیماریه، لطفا به خرما یا آبی حمد شفا بخونید برای مادرم.
شب دیروقت خوابیدهبودم، گفتم تا وقتی بچهها رو باید راهی مدرسه کنم میخوابم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم. شاید یک ربع شد که با صدای مامانم از خواب پریدم.
گفتم وای چرا یادم نبود این موقع باید برا مامانم یه صبحانه مختصر میذاشتم؟ در حد چند لقمه… گفتم حتما ازم شیر سرد - که میلش میکشید - میخواد.
رفتم دیدم متفاوت از همیشه ست
حال بد…نفس نفس…
دستش رو گرفتم خیس بود. گفتم مامان وضو گرفتین اینجوری خیس و سرده لباس و بدنتون؟! گفت نه.
دست زدم به پاها و بدن دیدم همه جا غرق #عرق_سرد …
دنیا دور سرم چرخید…
عرق سرد، تنفس تند، تنگی نفس…
شوهرمو صدا کردم.
گفتم زنگ بزنه اورژانس.
کنار مامانم بودم، نبضش رو چک کردم.
حال مامانم به سرعت بدتر میشد. دیگه نمیتونست صحبت کنه. چشماشو بست.
با اضطرار اما آروم و بدون فریاد یا «مامان، مامان» میگفتم یا «یا حسین، یا الله»
بچهها بیدار شدن. بابا فرستادشون تو اتاق و گفت بیرون نیاید.
گوشی تلفن رو خودم گرفتم ببینم چی میگه. گفت تعداد تنفس رو بگو. خیلی کم بود. گفت احیا میخواد. گفتم باشه خودم پزشکم. گفت باشه مهم نیست ممکنه هول شده باشی ندونی چی کار کنی. گفتم آره بگو. شروع کرد به گفتن.
نگاهم به مامانم بود. یک جا حس کردم یک نفس عمیق کشید و افتاد…
قطع کردم و دویدم سمتش. نبض نداشت. یا حسین و یا الله گویان، شروع کردم به احیا. ماساژ قلبی و تنفس.
با صدایی آروم اما با نفسی گرفته و صدایی لرزان، ذکر میگفتم.
و حواسم بود که مامانم رو به قبله باشه……
و حتی از این فکر خودم هم میسوختم.
به شوهرم گفتم دوباره زنگ بزن. زد. آدرس داد. شاید هم تو همون تماس اول داده بودیم. اصلا جزئیات رو یادم نمیاد، توالی حوادث رو. شاید همینها رو هم کمی پس و پیش گفته باشم.
بدن مادرم سرد بود.
و من مشغول احیا.
باید اشهد میگفتم. اما نمیتونستم.
مامان، منو ببخش. خودت میدونی که نمیتونستم😭
آخه شاید نرفته بودی. شاید برمیگشتی.
و میدونم که اینجور وقت ها گوش فرد به خوبی میشنوه. اگر برمیگشتی من با چه رویی جوابت رو میدادم که چرا اونجا اشهدم رو خوندی بچه؟…
باور کن روم نمیشد. شما هییییچ وقت تو زندگی اهل حرف زدن از مرگ و رفتن و کلا حرف های تلخ نبودی. هرگز حتی اصطلاحِ مثلا عاطفی «الهی بمیرم» هم به زبونت نیومده بود. با اینکه درست شب قبل شوهرم رو صدا زدی و با اینکه سال خمسی ت نبود اما خمس مالی که اضافه شده بود این مدت رو پرداخت کردی و اموالت رو پاک کردی و درباره بخشی از سهام ها و حساب ها به شوهرم حرفهایی زدی، اما هرگز حرف از رفتن نزدی.
من با چه رویی برات اشهد میخوندم مامان؟
اگر برمیگشتی من با چه رویی تو چشمات نگاه میکردم مامان؟
فقط یا الله میگفتم و CPR (احیا) میکردم. هرچند یک CPR غیرمؤثر...
زنگ در زده شد. تیم اورژانس بود.
رها کردم. سپردم به اونها…
روسری و چادر و جوراب پوشیدم و برگشتم تو هال.
حواسم بود که باز هم مامانم رو به قبله باشه.
بود.
آروم رفتم یه قرآن برداشتم.
نشستم رو مبل کنارش و شروع کردم قرآن خوندن. ذهنم خالی بود که کدوم سوره؟ مُلک اومد به ذهنم. خوندم.
احیا رو بلافاصله شروع کرده بودن. رگ گرفتن. دارو زدن. دستگاه شوک وصل بود. اما پیام میداد که شوک امکان پذیر نیست. يعنی آسیستول. يعنی دیگه قلب نداره... یعنی صدای قلب مامانم خاموش شده...
میدونستم تمام شده.
گفتن یه پتو بیارید ببریم بیمارستان. یه مرد دیگه هم باید باشه. رفتم در خونه همسایه. پسرشون اومد.
مامانم رو بردن…
آخرین نگاه رو کردم.
یا حسین و یا زینب میگفتم و یه بیت روضه از شام غریبان فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها اومد تو ذهنم «خدا مادرم را کجا میبرند/گمانم برای شفا میبرند»
در رو بستم. نشستم رو مبل. قرآن رو هم بستم.
بچهها اومدن بیرون. گفتن مامان جون کو؟
آروم بودم. فضای خونه در همه این دقایق آروم و دور از فغان و فریاد و تشویش بود.
گفتم هیچی بردن بیمارستان. برید آماده شید دیر شده سرویس الان میاد.
بچهها اما انگار فهمیده بودن…
به پرستار بچهها پیام دادم که مطمئن شم داره میاد. یادم نمیاد که سفره صبحانه رو پهن کردم برا بچهها و غذا و خوراکی مدرسه رو براشون آماده کردم یا نه، گذاشتم اون بنده خدا بیاد و انجام بده.
ادامه دارد
@hejrat_kon