eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
27.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
334 ویدیو
23 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیحی بودند و.... @hejrat_kon
رهبر انقلاب در نخستین دیدار دولت چهاردهم: آقای رئیس جمهور برای انتخاب وزیران با من مشورت کردند. برخی را تایید و برخی را هم تاکید کردم. تعداد زیادی را هم نمی‌شناختم و نظری نداشتم. ۱۴۰۳/۶/۶ 💻 Farsi.Khamenei.ir
ادامه به دخترم گفتم برود کنار ضریح زیارت تا بعد برویم بالا. رفت و آمد و بچه را بغل کردم و رفتیم تا برسیم به ضریح شش گوشه. چقدر حرم شلوغ بود. از همه جا آدم می‌جوشید، عاشق میرویید. ته صف را پیدا کردیم. صفی شبیه یک کوچه پیچ خورده، که انگار تکان نمی‌خورد و فقط لحظه به لحظه بلندتر میشد. آقاجان الهی نبیند به خود روی خلوت شلوغی این کوچه هایی که دارید! مصمم و سرمست از شوق زیارت، ایستادیم ته صف. یک دقیقه دو دقیقه پنج دقیقه انگار نه انگار اصلاً جلو نمیرفت دستم داشت خواب میرفت و کمر و تخت پشتم گزگز می‌کرد. هرچه فکر کردم دیدم اصلاً نمیتوانم ۵۰-۶۰ دقیقه توی این صف بایستم! نخود لوبیاهای آبگوشت ظهر هم نامردی نکرده بودند و درد گوارشی، جسم را کم طاقت تر کرده بود.🤦‍♂ با حسرت به دخترم گفتم به جای اینکه ۲۰ دقیقه دیگر طاقتمان طاق شود و وسط جمعیت نه راه پیش داشته باشیم نه راه پس، همین الان برگردیم. قبول کرد و از آن مزرعه آفتاب گردان ها خارج شدیم. گفتم ببخشید آقا... همان همیشگی... مادرم و مثل بقیه فارغ نیستم... با دخترم رفتیم سمت ضریح ابراهیم مجاب. گفتم شاید بشود از آنجا رفت جایی نزدیک ضریح. رفتیم و از کنار ضریح جناب ابراهیم، در فشار جمعیت خود را کشیدیم در محوطه سمت راست. و بعد، جلوتر وارد محوطه سمت چپ شدیم. جایی که به ضریح شش گوشه نزدیک تر بود و از شکاف بین دیوار و حائلی که گذاشته بودند، چشممان منور شد. ایستاده توقف کوتاهی و عرض ادب و ارادتی داشتیم اما هرچه چشم انداختیم جایی برای نشستن دو سه نفر نبود. کسی هم قصد رفتن نداشت. به دخترم گفتم یک دقیقه بچه را بگیرد که دیگر نمیتوانم! و بعد از دو سه دقیقه توقف، برگشتیم. در مسیر هم جایی برای نشستن نبود. نگاهم به ساعت افتاد. ۳! فقط حدود یک ساعت تا اذان صبح مانده بود. دیدم با شلوغی بین الحرمین و حرم حضرت عباس، ما به نماز و جایی درست برای نماز نمیرسیم و باید از الان تا ساعت چهار راه برویم یا سرپا بمانیم. شلوغی بین الحرمین و ازدحام و احتمال برخورد با نامحرم هم انگیزه ام را بیشتر می‌گرفت. به دخترم گفتم که باید از حرم حضرت عباس علیه السلام بگذریم. گفت چرا. توضیح دادم. قبول کرد و برگشتیم سرداب. شلوغ تر شده بود. تا جلو رفتیم تا جا پیدا شود. جا بود و راحت هم بودیم. پسرک همچنان فول انرژی! دخترک پنج درصد شارژ😅 خانمی کنارمان نشست. چندثانیه نگذشته بود که پرسید «شما تو ایتا کانال دارید؟» من را شناخته بود اما مطمئن نبود. گفتم بله و مطمئن شد و خوش و بش مختصری کردیم. این چند روز با افراد متعددی این مکالمه را داشتیم: «- دکتر موحد؟ - بله 😊» همان اوایل سفر یکی از دوستان فضای مجازی به طرز جالبی مرا از روی کفش‌هایم شناخته بود! کفش های کهنه و خاکی... به این که جاهای مختلف، یک بزرگوار عزیزی از مخاطبین کانال، اظهار لطف و آشنایی کند، عادت کرده ام اما فقط دعایم این است که مرا در حال مناسب و آبرومندی ببینند🤪😅 نه وقت تمیز کردن بینی🤧 و گاز زدن به یک ساندویچ کباب🧌 و اعمال خشم اژدها روی بچه‌ها 👹 و... 🫢🙄😬 یا ستار العیوب 🤲😢 آن خانم بعد از چند دقیقه رفت. کنار یک فرد آشنا، سخت میشود رفت توی حال زیارت و دعا و اشک. از دخترم خواستم مراقب برادرش باشد تا چند دقیقه ای بروم بالا و از قسمت خروج، شش گوشه را زیارت کنم. رفتم و خود را به روبروی ضریح رساندم. از ورای پشت پشت جمعیت، سلام دادم و نجوای دل و بعد زیارت اربعین خواندم😭 یادم آمد پارسال همینجا گفته بودم «أنا حامل» و من را خارج از صف، راه داده بودند!🥺 برگشتم. دخترم دراز کشید. تا نماز حدود ۴۵ دقیقه مانده بود. ازش خواهش کردم نخوابد، وضویش را نگه دارد😩 گفت نه. خوابش می‌آمد. خواهش و التماس کردم نخوابد. گفت نه. خانم جلویی حین مکالمه ما برمیگشت و میخندید؛ از این خواهش و تقلای من برای حفظ وضوی دخترم😅 چون بیچارگی بیدار کردنش با من بود! سختی وضو گرفتنش در حالت خواب‌آلود با من بود😩😭 زورم نرسید و زود هم خواب رفت و من هم خود را تسلیم دست بی رحم تقدیر کردم و کنار پسرکی که «اَ دَ اَ دَ» کنان سرخوش بود، مشغول کار خود شدم. اذان شد. طبق احتیاط، ۶-۷ دقیقه صبر کردم و بعد نماز صبح را خواندم. از قبل اذان، چشم طمع به بطری آب خانم پشت سری داشتم برای وضوی دخترم 😎 میخواستم خواهش کنم آن را به من بدهد تا دخترم با آن وضو بگیرد و در عوض من برای خوردنش از بالا آب بیاورم. چون از آب های آشامیدنی داخل حرم نباید برای وضو استفاده کرد. اما نماز که خواندم، چشم چرخاندم و دیدم یک نفر بطری آبی را گوشه ای رها کرد و رفت. من نه حساسیت زیاد دارم نه وسواس. الحمدلله بیماری های فرزندانم هم کمتر از همه اطرافیان است (ماشاءالله و لا قوة الا بالله العلی العظیم🤲) بطری را برداشتم و رفتم سر پروژه سنگین و سخت بیدار کردن کسی که چهل دقیقه از خوابش گذشته و حسابی سنگین است😫🤕
از صدا زدن عادی شروع شد و رسید به خواهش و التماس: «پاشوووو، ساعت ۴ و ربعه! ساعت ۴ و نیم با بابا قرار داریم 😭» بابایی که روی ساعتِ قرار و کلا قول و تعهد حساس است! خانم جلویی هم برمیگشت و میخندید. خنده و کلافگی من هم در هم شده بود! بالاخره هرجور بود دخترم وضو گرفت و نماز خواند😮‍💨😄😇 ربنا و تقبل منا 🙏 بچه را بغل کردم. به سختی از بین آدم هایی که یکی در رکوع بود یکی در سجده یکی در قنوت یکی پا دراز کرده بود یکی رو به قبله بود یکی رو به ضریح و...، گذشتیم. کنار ضریح سلام و عرض ادب مجددی کردم و گفتم مولاجان، سفر بعدی کربلای ما ان‌شاء‌الله در زمان نابودی اسرائیل! وعده دیدار مجدد بعد پاک شدن این لوث از زمین!😭 به سرعت رفتیم کفشداری و بعد امانت‌داری کالسکه. ساعت از ۴:۴٠ هم گذشته بود. رسیدیم سر قرار و همسر نبود. گفتم لابد دیده نيامدیم و رفته که به اتوبوس برسد و نگه دارد تا ما برسیم. خواستم پیام بدهم و راه بیفتم اما صدای همسر از پشت آمد. به علت همراهی با دوستان و معطلی آن‌ها، دیر کرده بود. فوراً راه افتادیم. حال گوارشی ام خوب نبود. ترکیبی از تهوع و بی اشتهایی. اذیت بودم. از یک جایی به بعد غوغای داغ موکب های صبحانه آغاز شد! هرچه که بخواهی! انواع تخم مرغ و املت تا شیرداغ و شیرکاکائو و چای و آب پرتقال و حلیم و عدسی و.... اما من به هیچ کدام نگاه هم نمی‌توانستم بکنم. بی میلی کامل. فقط میلم به یک لیوان آب پرتقال سرد (نه طبیعی، از همین کارخانه ای ها) کشید و ناشتا، خوردم. تشخیص ها را با خودم مرور کردم. ویروس گوارشی و مسمومیت غذایی، درهم خوری و سنگینی، گرمازدگی. درمان اولیه را گذاشتم بر استراحت گوارشی تا گرسنگی کامل تا ببینم چه میشود. همسر و دخترم با اشتها صبحانه خوردند. نشسته بودیم روی جدول های وسط خیابان، منتظر اتوبوسی که دیر کرده بود. با حدود نیم ساعت تأخیر آمد و سوار شدیم و آمار گرفتیم و باز آفتاب طلوع کرده بود که رسیدیم موکب... @hejrat_kon
جمعیت و صف حرم اباعبدالله الحسین @hejrat_kon
ما مصمم و سرشار شوق ابتدای صف!
زاویه دید از شکاف 🥺😍😭 حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام
موز و میوه خوری مذکور برای بچه‌های قبلی‌م نگرفته بودم ازینا اما الان میبینم چیز کاربردی و خوبیه چه برای میوه‌های نرم، چه غذاهایی که قوام‌شون مناسب باشه مثل پوره سیب زمینی اینکه بچه خودش بگیره دستش و بخوره، تو هم مؤثره. برای اذیت و بی قراری ناشی از هم مفیده. یه تکه میوه داخلش قرار میدیم و میذاریم فریزر کمی سفت و سرد بشه و میدیم بکشه به لثه هاش. @hejrat_kon
مامان های باتجربه میگن حتی گوشت و مرغ کباب شده هم توش میذارن و بچه انقد مک میزنه که عصاره‌ش درمیاد و میخوره انار رو هم گفتن خلاصه که چیز خوبیه که بدون ترس از خطر خفگی، به بچه خوراکی‌های مختلف داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا