eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
27هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
341 ویدیو
23 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
برد و باخت رو کاری ندارم؛ برای اینکه هرچی خیره پیش بیاد، فتنه انگیزی ها شکست بخوره، بینی وطن فروش ها به خاک مالیده بشه، عزت جمهوری اسلامی در همه عرصه‌ها روز به روز بیشتر بشه، سهم هر کدوممون پنج صلوات😊🌷
از دو تا گل طارمی خیلی خوشحال شدم 🙂 مادر طارمی: دوست دارم مهدی گل‌هایش را به شهدای شاهچراغ تقدیم کند/ امیدوارم پسرم به آمریکا و انگلیس گل بزند به مادرش بگید هدیه‌ش پذیرفته شد.... @hejrat_kon
بگذریم بریم برا آخرین قسمت 😉🙃 👇👇
🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ ---- ۳ خلاصه که قرار بر خودکفایی شد. مهمان ها روکا مشخص کردم. مدرسه‌اش عوض شده بود و هنوز دوستی برای دعوت نداشت. دوستان خانوادگی و فامیل دعوت شدند. برای محتوای برنامه فکر و مطالعه کردم. پذیرایی را ساده گرفتم؛ کیک و شربت و ساندویچ الویه. و ذرت بوداده برای بچه‌ها. باید بادکنک میخریدم. رفتم بازار تا به قیمت مناسب‌تری بخرم. نمیدانم آن اختلاف قیمت، ارزش آنهمه راه رفتن را داشت یا نه😅 البته چیز دیگری هم میخواستم. روزهای آشوب و شلوغی بود اما بازار، گرم و آرام... کیک را دوست داشتم به یک خانمی با کار خانگی (مشاغل خانگی) سفارش بدهم؛ پیدا نکردم. به یک تولیدی سفارش دادم. سه کیلویی با قطر کمتر و سطح بیشتر. در ذهنم یک کیک کاملا ساده بود اما پیش فرض کیک‌پز، کیک خامه‌ای دولایه بود و برداشتش از ساده، نداشتن تزئین. لذا کیکمان شد کیک خامه‌ای😋 برای پذیرایی خاص‌تر از بچه‌ها، آن گل‌هایی را که عکسش را گذاشتم قبلاً، آماده کردیم. ظرف کوچک و آب‌نبات و مغزیجات و اسمارتیز و مقوای رنگی خریدم. چوب بستنی پهن هم که داشتیم؛ هدیه دوسال پیش همسرم برای روز پزشک (به عنوان آبسلانگ). یادتان هست؟ 😄 یک گل ساده پرینت گرفتم و گذاشتیم روی مقواها و با دخترها برش زدیم. ظرفها را پر کردیم و چسباندیم. دیده بودم در جشن تکلیف ها یک هدیه به دخترهای شرکت کننده میدهند (اصطلاحاً گیفت؛ که اصلاً دوست ندارمش. یادگاری و هدیه چه مشکلی دارد؟). خیلی فکر کردم که چه چیزی بدهیم. کتاب؟ پیکسل؟ گیره روسری؟... همه تکراری بودند. در ذهنم یک لیوان (ماگ) با طرح اختصاصی سفارشی آمد(خودم طرحش را آماده کنم). اما هزینه اش خیلی زیاد میشد. خاطرات موکب مشایه اربعین به کمکم آمد. دخترها با ذوق و انرژی زیاد روی یک پارچه جمع شده بودند و به عنوان هدیه به دختربچه‌های عراقی یا زوار، دستبند درست می‌کردند. خب، چرا هدیه آماده به بچه‌ها بدهیم؟ بگذار خودشان هدیه‌شان را درست کنند! خیلی وقتها لذت خود فرایند از نتیجه فرایند بیشتر است. بازار که رفتم، سه مدل مهره و کش نامرئی هم خریدم. عمده. قیمت مناسب. حتماً کلی دستبند متنوع و زیبا خلق میشد... حالا وقت برنامه ریزی برای محتوای برنامه بود. زمان بندی مراسم را نوشتم. برنامه هایی که در ذهنم بود را جا دادم. منزل خودمان کوچک بود، مراسم را منزل یکی از بستگان برگزار کردیم. دیوار تزئین شد. بادکنک ها را باد و وصل کردیم؛ گلها را سخت تر از همه. سبد قرمزی که از قبل داشتم و با خود آورده بودم، را روی میز گذاشتیم. اصلاً به دکور نمی آمد😕 همسر همان موقع یک اسپری نقره‌ای خرید و رنگش کردیم. گلها را داخل سبد گذاشتیم. قرار بود سبد یک کارایی دیگر هم داشته باشد.... ریسه ها وصل شد. هزار بار پسرها به هم ریختند و همه چیز را انگولک کردند. از بابا خواستم آن ها را هم وقت مراسم با خود از مجلس زنانه (دخترانه) ما ببرد بیروووون😡😅 کنار جایگاه (میز و مبل و تزئینات دیواری) یک سجاده پهن کردیم رو به قبله. قرار شد دخترم با پیراهن (یک پیراهن صورتی که از قبل داشت و برای مهمانی ها می‌پوشید) و بدون روسری باشد و بعد از اینکه تاج بندگی بر سرش گذاشته شد، چادر بپوشد. چادرش را از دختر یکی از اقوام امانت گرفتیم. حریر آستردار سفید بود و حالت شنل داشت با گل های صورتی زیبا. یک شال هم برای روی سر داشت با پوششی برای سر. مهمان ها آمدند. زحمت کشیده بودند و همه دست پر بودند. اما دل‌نگرانی من از دل بقیه بچه‌ها بود. گفتم کنار میز نگذاریم، بدهید میبرم داخل اتاق. اما خب از دستم خارج شد و هدیه‌ها جلوی میز چیده شد. حتماً دخترم چقدر ذوق داشت برای باز کردنشان... اما خب بنایی بر مراسم اهداء و اعلام و باز کردن هدیه نداشتیم. برای شروع یک داستان طراحی کرده بودم. بچه‌ها را فراخواندم از کنار مادرها، بیایند بنشینند جلو. داستان از یک فضای خیالی شروع میشد. بچه‌ها را قدم به قدم جلو میبرد. قرار بود در جریان داستان، بچه‌ها خودشان به این برسند که برای زندگی به دین، کتاب و پیامبر احتیاج است. @hejrat_kon ادامه👇👇
ادامه از 👆👆 (صوت یا متن داستان را اگر بتوانم میگذارم) انتهای داستان از تک تک بچه‌ها پرسیدم که دلشان می‌خواهد همراه کدام گروه باشند؟ آن گروهی که راهنما و کتابچه داشت یا آن گروه که هیچ درباره مسیر و محیط و... نمیدانست؟ بعد از داستان، رفتیم سراغ مسابقه و سرود. یکی از نزدیکان که معلم و خوش ذوق و بانشاط بود، اجرای این بخش را برعهده گرفت (مسابقه ساده‌ی هماهنگی حرکات بدن با قوه شنیداری سرود تعاملی بامزه ای هم اجرا شد.) بچه‌ها خوششان آمد. دخترها برگشتند کنار مادرها. من و دخترم هم رفتیم پشت میز. با طلب یک صلوات، از جمع سکوت خواستم. اعلام کردم که اکنون قرار است [تا آخر عمر] تاج بندگی بر سر دخترم قرار بگیرد. تاج را به دست گرفتم و خواندم: *در این لحظه تو به فرمان‌پذیری از پروردگار مفتخر میشوی! این تاج بندگی از امروز بر سر تو گذاشته میشود چون به اندازه‌ای عاقل و بالغ شده‌ای که خداوند تو را به وادی شریف تکلیف بپذیرد. برای همیشه عبد خدا بمان و از صالح ترین و شایسته ترین بندگان او شو...* و آن را بر سرش گذاشتم. دخترم به اتاق رفت تا چادر بپوشد. دختر کوچکم کاغذ و قلم هایی را بین جمعیت پخش کرد. قرار بود هر دوست برای دخترم یک دعا یا جمله یادگاری بنویسد (خودش یا به کمک مادر). دختر بزرگم چادر پوشیده برگشت. با شادی صلوات فرستادیم. به سمت سجاده رفت و من اعلام کردم میخواهد نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها بخواند تا مدد بگیرد برای یک عمر بندگی. یادم رفت بر سجده شکرِ بعد از نماز، تاکید و آن را اعلام کنم (تذکر اهمیت شکرگذاری بخاطر ورود به وادی تکلیف) این تنها چیزی نبود که یادمان رفت! بلکه قرائت عهدنامه هم به کل فراموش شد!! 😐 (اما متنش را میگذارم) قرار بود یا من بخوانم و در انتهای هر بند دخترم و همه بچه‌ها یا علی بگویند یا خودش بخواند. مراسم دیگری که دوست داشتم باشد و جاماند، ابراز ادب و سلام به دو فرشته راست و چپ بود... حتی قرار بود برایش نمایشنامه طراحی و اجرا کنیم، اما نشد. علاوه بر این، یادم رفت طرحی نمادین اجرا کنیم برای "استعاذه از شیطان". اما خب، الان و اینجا نوشتن این فراموش شده ها هم غنیمت است؛ شاید برای دیگران مفید باشد. و برای خودم برای فرزندان بعدی... همزمان با نماز دخترم و اتمام نوشتن برگه ها، دخترها به صف شدند و یکی یکی پشت میز قرار گرفتند و عکس یادگاری گرفتیم😍 خوششان آمده بود.😊 نماز دخترم تمام شد و یک عکس دسته جمعی هم ثبت شد. بعد دخترم سبد گل ها را برداشت و چرخاند. هر نفر که یک گل برمیداشت، کاغذ خود را به سبد می انداخت. سبد در انتها پر از دعا و آرزو بود... حالا وقت هدیه بچه‌ها بود. یک روفرشی بزرگ پهن کردیم. بچه‌ها جمع شدند و مهره ها و ابزار کار را گذاشتیم وسط. دخترها با ذوق مشغول کار شدند. مادرها هم گرم صحبت. ما هم رفتیم سراغ بریدن کیک و آماده کردن شربت... مراسم با پذیرایی ساده و شادی بچه‌ها، به اذان مغرب و عشا ختم شد... دخترم بی‌نهایت شاد و راضی بود. من هم سرم بالا؛ که دیدی هم حوصله‌اش را داشتم هم سلیقه‌اش را؟ 😉 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت: - علیرغم تمایل من به باز شدن کادوها، خود دخترها بعد مراسم دخترم را دوره کردند که زود باش کادوها را باز کن! من هم جلویشان را نگرفتم... از همه کادوها خیلی ذوق‌زده بود. روسری و کیف و عطر و کتاب و پارچه چادر و... من هم بهش گفتم باید سهم مرا بدهی😜 اینهمه زحمت کشیدم، یک روسری و کیف حق من نیست؟ 😉 - حواسم به دختر کوچکم بود. مدام بغلش میکردم و بهش اطمینان میدادم دو سال دیگر برای او هم یک جشن خوب برگزار خواهیم کرد. خودم و یکی دو نفر از مهمان ها برای او هم هدیه گرفته بودیم. من مخالف برچسب حسادت زدن به بچه‌ها هستم، بعضی واکنش ها در دنیای کودکانه خیلی خیلی طبیعی است!
سجاده @hejrat_kon
سبد قرمزِ نقره‌ای شده 😉 و گلها @hejrat_kon
سبد قرمزِ نقره‌ای شده و دعاها 😅 @hejrat_kon
لباس شنل دار عرض کردم که امانت گرفتم و نمیدونم از کجا میشه تهیه‌ش کرد @dr.mother8 @hejrat_kon
تاج بندگی (روی سر زیباتر از این حالته) @hejrat_kon
بخشی از مهره‌ها @hejrat_kon