اربعین و کربلای ما هم
رنگ غزه داره
اما
حس میکنم اصلاً کافی نیست
و باید شور علیه اسرائیل و جنایتش در غزه
بیشتر میبود...
@hejrat_kon
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الحمدلله سخنران این مجلس کوچک
اشاره به ماجرای ظلم و ظالم امروز دنیا
و خباثت اسرائیل و مظلومیت غزه
داشت
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجرت | مامان دکتر |موحد
به اندازه این چند ثانیه
با آقا حرف بزن....
😭😭
@hejrat_kon
اینجا سرداب ه
صف ضریح شش گوشه خیلییی طولانیه
انشاءالله اگر خدا بخواد یک ساعت دیگه اونجا دعاگو هستم
@hejrat_kon
متأسفانه توفیق نداشتم تحت قبه نایب الزیاره تون باشم.
رفتم تو صف زیارت اما همون اول حس کردم اصلاً نمیتونم ۵۰-۶۰ دقیقه بچه به بغل بایستم.
به ازدحام بین الحرمین و برخورد با مردها هم که فکر کردم از حرم حضرت عباس هم منصرف شدم.
برگشتیم همون سرداب تا نماز صبح
و حالا داریم برمیگردیم موکب (همون موکب خودمون تو طریق)
خیلی دعاگو بودم از همین فاصله...
انشاءالله قبول میکنن...
@hejrat_kon
در همان جایی که داشتیم دراز کشیدم؛
بچهها فول انرژی.
پسر کوچکم دلش میخواست دراز کشیده بخوابد. ما انتهای سالن بودیم و گرم بود. فکرم اینجا بود که اگر عرق کند چه؟ بدنش را که تطهیر نکرده بودم. لذا هم یک پارچه زیرش انداختم هم کمی به پهلو خواباندم تا پشتش عرق نکند.
خودم هم کنارش خواب رفتم.
بیدار که شدم کمی وسایل را سامان دادم. فکرم پیش درمانگاه بود. کی بروم چطور بروم؟
خواستم تجدید وضو کنم و پسر دومم (یکی به آخری) را هم بردم دستشویی. دستشویی انتهای یک راهرو بغل ساختمان بود. خداراشکر اغلب اوقات مردی آنجا نیست و حجاب لازم نیست. مگر وقت هایی که مردهای موکب، «یا الله» گویان برای بردن پیازها یا تحویل گونی بادمجان یا کارهای فنی و… میآیند. برخی از این کارها بر عهده پسران نوجوان موکب است.
پسر را بردم دستشویی. از حرارت آب شوکه شد و جیغ کشید. خیلی داغ نبود اما انتظارش را نداشت. گفتم وای، نکند فوبیا پیدا کند از این دستشویی و کلا دچار هچل شویم تا آخر؟
برگشتم. وسایل پسرم را آماده کردم ببرم بشورمش.
دما برای شستن بچه کوچک مناسب بود. کیف کرد.
لباس جدید تنش کردم. تر و تمیز شد.
با همسایه ام، زن دایی همسر، که خونگرم و مهربان است، کمی حرف زدیم. از ذهنم گذشت «به جای مادر و مادرشوهرِ نداشته ام»…
و با خودم گفتم چه میشد اگر حالا مادرم اینجا کنارم بود.
خانم آن طرفی آمد و ناراحت شد از اینکه جایش دست خورده. راست میگفت. سعی کردیم رضایتش را جلب کنیم. هرچند که هیچکس خوشحال نمیشود در محل اسکان و استراحت، همسایه یک زن بچه دار باشد. هیچ کس جز یک زن بچه دار دیگر…
دختر کوچکم گفت مامان پیشبندم را بده.
دادم و بندش را بستم برایش. با ذوق رفت که شربت بدهد.
پسر دومم با پسرعمویش مشغول بازی بود.
همهی چند بچه، آزادانه بازی میکردند.
پنکه های سقفی تلاش میکردند خنکای اول سالن را به ما قعرنشینان برسانند. خدا قبول کند اما خیلی موفق نبودند.
خانم مسئول خانمها آمد و گفت که مردها سخت مشغولند که اتاق بغل را که انبار بوده به عنوان محل اسکان جدید خانمها آماده کنند. جا کم بود. خانم های هلال احمر هم گویا قرار بود جابجا شوند.
کی میخواست آماده شود؟ نمیدانم. ولی مسئله اینجا بود که جز دوتا پنکه سقفی هیچ نداشت.
@hejrat_kon
پسر بزرگم یک سر به ما زد. دلم تنگ شده بود برایش. فکر میکنم آن جا سمت مردها، بابایش هم که بالای سرش نیست، تا بتواند این چند روز با بقیه پسربچهها گوشی بازی میکند. پارسال که خیلی بازی کرده بود.
چندروز قبلِ عزیمت که مدام میپرسید «مامان کی میرویم؟»، خواستم دستش را رو کنم و گفته بودم: «هان؟ چیه؟ بخاطر گوشی بازی؟😎» و او صادقانه گفته بود: «نه، بخاطر شربت» 😅
و من شرمنده امام حسین علیه السلام شده بودم!
غروب شد. نماز خواندم. با چادر نماز عاریتی از جاری جان. واقعا چرا دوتا آورده بود همراهش؟ 🤔 خب با دخترش مشترکاً استفاده میکردند.🤔 این جاری جان از آن هاست که بسیار دقیق و حساس و محاسبه گر است. همیشه هرچیزی که لازم است را، هرچقدر جزئی و عجیب، همراهش دارد. با بهترین کیفیت!
خب الحمدلله چادرنماز این چندروز هم جور شد😅 گاهی رزق ما در اموال و زحمات دیگران است😎
شب بود و آسمان تازیانه آفتاب را کنار گذاشته بود. پس هوا بهتر بود. پسر کوچک را گذاشتم توی کالسکه تا بروم ببینم بیرون و طریق چه خبر است.
و چقدر خبر آنجا بود 😭
موج موج عاشق در مسیری با هدف واحد.
کجای تاریخ و کجای دنیا، یک نفر انسان اینهمه عاشق دارد؟! از همه رنگ و همه شکل و همه زبان.
شربت خوردم. به پسرم دادم. کالسکه را کناری کشیدم و ایستادم بغل راه مشایه. سلامی به مولایمان دادم و پرسیدم آقا کجایید؟ کجای راه؟ کنار چه کسی قدم برمیدارید؟
و بعد خیره شدم به سیل آدم ها...
به آدم هایی که میرسند به ما و رد میشوند از هرکس و هر چیزی جز حسین...
اما یک بهانه کافی بود تا بغض باد کرده ام بترکد. دیدن زنی در سن و سال مادرم...
اشک هایم مثل ابر بهار میریخت
ایستاده بودم و چشم میچرخاندم تا شاید مادرم را بین جمعیت ببینم.
شاید حالش خوب شده و حالا دارد با دوستانش میآید سمت موکب ما…
ای جاده، مادر من را به من برسان! 😭 چه میشود بین اینهمه جمعيت، یک نفر مادر من باشد؟
رفتم پشت یک تابلو و گریه ام هق هق شد. روضه خوان موکب روضه باب الحوائج علی اصغر شروع کرد. حالا اشک هایم میریخت برای آنچه قیمتی تر است. یابن الشبیب ان کنت باکیا لشیء فابک للحسین…
سبک شدم
@hejrat_kon
چقققد گرمه🥵
اونایی که میخوان بیان، بیان. ته دلشون خالی نشه. بالاخره یه تدابیری میشه کرد
ولی اونایی که بخاطر گرما و اذیت بچهها و ترس از گرمازدگی و... نیومدن، اصلاً عذاب وجدان نداشته باشن!
@hejrat_kon
یه بخش از کار موکب، فرهنگی هست
مردم با این دوربین های VR (واقعیت مجازی) صحنههایی بازسازی شده از کربلا رو میبینن.
با این فناوری کاملاً حس میکنی اونجایی.
واکنش ها جالبه....
@hejrat_kon
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربینهای واقعیت مجازی (VR)
شهادت حضرت عباس علیه السلام
موکب حسین نماد وحدت (عمود ۷۴۳)
@hejrat_kon
و پوسترهای تاریخ نگاری به زبان انگلیسی
سالهای قبل زبان های دیگه هم داشتیم
@hejrat_kon