از ردِ پــای " تـــو "
می گیــرد نــشـــان
هــــر ڪـــہ دارد
آرزوی آســـــــــمان
#جای_همگی_خالی
#شبتون_شهدایی
@hekayate_deldadegi
🔹﷽🔹
کسی هست که نگرانی های تو را میبیند و حواسش به تو هست،"پدرت امیرالمومنین(علیه السّلام)" همیشه هواخواه توست،فالت پر از اجابت است ...
تو نمیخواهی کاری کنی برای این "پدر"؟
🍃سلام بر حضرت مادر(س) و مولاجان(ع)
🍃سلام بر سالار شهیدان کربلاو عموجان(ع)
🍃سلام بر بقیه الله اعظم(عج)
🍃سلام بر علی ابن موسی الرضا(ع)
🍃سلام بر شهدا و صلحا
🍃سلام بر ابراهیم
🌹#صبحتون_شهدایی🌹
@hekayate_deldadegi
📌 ولادت "امام موسی کاظم(علیه السّلام)" مبارک.
البته ببخشید با تاخیر 🙈
@Panahian_ir
@hekayate_deldadegi
دارایی ات را اگر از دست دادی شهید نمی شوی،
با دست اگر دادی شهید خواهی شد.
#شهیدابراهیم_هادی🍃🌹
@Abo_Vasal
@hekayate_deldadegi
#یک_فنجان_کتاب ☕️
کتاب «عمار حلب» بهقلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک "شهید مدافع حرم بهنام محمدحسین محمدخانی" آشنا کند.
کتاب «عمار حلب» 8 فصل دارد که عنوان آن را مصراعی از یک بیت شعر تشکیل داده است؛ هر فصل هم به بخشهای کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده میشوند.
"شهید محمدحسین محمدخانی" در 9 تیرماه 1364 به دنیا آمد و 8 تیر 1389 ازدواج کرد و 16 آبان 1394 در حلب به شهادت رسید.
📚منبع: نوید شاهد
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#یک_فنجان_کتاب ☕️ کتاب «عمار حلب» بهقلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک "شهید مدافع
برشی از متن کتاب:
*دفعۀ اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکییکی من را چپاندند تنگ بغلشان و ماچبارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین. ما را بردند جلو و کلی خوشآمد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدمهایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند. به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم. من را به اسم کوچک صدا میزدند. میگفتم: بابا اینجا کجاست دیگه؟! چهجای باحالی!
* "محمدحسین" هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. بهقاعدۀ خودم فکر میکردم اهل بگیروببند باشد، از این بسیجیهایی که گیر میدهند به همهچیز. خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه، تهرانپارس.».
خودش بچۀ مینیسیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم. گفت: «بچهمحل هم که هستیم.» میگفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم».
* رفتارشان را توی هیئت برانداز میکردم. یکسره با هم میپریدند و حسابی جفتوجور بودند. رفاقتشان رگوریشه داشت. "محمدحسین" و رفقایش آخر هیئت میماندند و با بچهها قاطی میشدند. میآمدند کفشها را واکس میزدند. کار کوچکی بود، ولی بهچشم من خیلی بزرگ میآمد. دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم. وسیله داریم یا نه. اینکه کسی پیاده از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. "محمدحسین" میگفت: «اینها ماشین ندارن، تکتک برسونیدشون».
*ما را سوار ماشین یا موتور میکرد، میفرستاد. تا ما نمیرفتیم، خودش نمیرفت. به همه احترام میگزاردند. بچههای غریبه و آشنا را از هم سوا نمیکردند. حتی آن بچهسوسولهای مو فشن دانشگاه را هم تحویل میگرفتند. میگفتند که آنها هم از خودمان هستند.
📚منبع: نوید شاهد
@hekayate_deldadegi
AUD-20190824-WA0012.mp3
7.94M
🍃🌸🍃
"حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر"
🔈 بانوای: حاج محمود کریمی
🍃🌸🍃
سلام علیکم میدونم که عید بوده ... داشتم گوش میدادم گفتم برای شماهم بفرستم ... 🌸🌸🌸
🍃🌸🍃
دمی با " آقا محسن حججی"
#جام_شهادت
"محسن" همیشه میگفت:
«غرق دنیا شده را ، جام شهادت ندهند.»
"محسن" چیزی زیباتر از دنیا را دید. شهادت، "خدا" و زیبایی را دیده بود که حاضر شد دنیا را رها کند و برود.
به نقل از : همسر شهید حججی
📚منبع:نرم افزار سربلند
@hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃
دمی با " آقا ابراهیم هادی "
#ما_تو_را_دوست_داریم
پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توسلهای "ابراهيم" به "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" بود، هر جا ميرفتيم حرف از "ابراهيم" بود. خيلي از بچهها داستانها و حماسهآفرينيهاي اون رو توي عملياتها تعريف ميكردن كه همه اونها با توسل به "حضرت صديقه طاهره(سلام الله علیها)" انجام شده بود.به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري که سر ميزديم از "ابراهيم" ميخواستن كه براي اونها "مداحي" كنه و از "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" بخوانه. شب در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به "مداحي" كرد صداي "ابراهيم" به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با "ابراهيم" شوخي ميكردن و صداش رو تقليد ميكردن وچيزهائي ميگفتن كه خيلي ناراحت شد. "ابراهيم" عصباني شد و ميگفت:"من مهم نيستم، اينا "مجلس حضرت(سلام الله علیها)" رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نميكنم". هر چه ميگفتم: "آقا ابرام، حرف بچهها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن"، بيفايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نميكنم".ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني "ابراهيم" بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي؟" البته ميدونستم كه او هر ساعتي هم بخوابه ،قبل از اذان بيداره و مشغول نماز ميشه. "ابراهيم" بچههاي ديگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبيحات، "ابراهيم" شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم "مداحي حضرت زهرا(سلام الله علیها)". اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن "ابراهيم" رو ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم، ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بین راه دائم در فكر كارهاي عيجب "ابراهيم" بودم. يكدفعه نگاه معنيداري به من كرد و گفت: "ميخواي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا "روضه" خوندم؟"گفتم: "خوب آره، شما ديشب قسم خوردي كه..." پريد تو حرفم و گفت: "چيزي كه بهت ميگم تا زندهام جايي نقل نكن". بعد ادامه داد:"ديشب خواب به چشمم نمياومد ولی نيمههاي شب كمي خوابم برد، يكدفعه ديدم "وجود مطهرحضرت صديقه طاهره(سلام الله علیها)" تشريف آوردند و گفتند:"نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان" ديگه گريه امان صحبت كردن بهش نميداد. "ابراهيم" بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
📚منبع:نرم افزار برای دوست شهیدم
@hekayate_deldadegi