eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
💎ریگ در دهان! آیت الله سید محمد حسینی همدانی - صاحب تفسیر انوار درخشان - می‌فرمود: در مدرسه ی قوام حجره داشتم. مطلع شدم مرحوم آقای قاضی تبریزی در گوشه ی از مدرسه، حجره ی کوچکی اختیار کرده و من از این کار تعجب کردم. بعد معلوم شد ایشان به علت تنگ بودن منزلشان و نیز کثرت عیال و اولاد، برای تهجد و عبادت آسودگی خیال نداشتند. در طول دوران تحصیل در مدرسه ی قوام، شبی را ندیدم که مرحوم قاضی به آرامش و خواب و استراحت بگذراند و شبی را بدون ناله و گریه به سر بیاورد. در این مدت حالات و جریاناتی از ایشان دیدم که در عمرم جز در مرحوم نائینی و کمپانی در کس دیگر ندیده بودم. او را چنین یافتم که در تمام رفتار و اخلاق اجتماعی و خانوادگی و تحصیلی خود غیر از همه کسانی بود که از نزدیک در درس آنها یا کنار آنان تحصیل می‌کردم. مخصوصا او را دائم السکوت و الصمت می‌یافتم. او از دادن پاسخ نیز طفره می‌رفت و گاهی احساس می‌کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است تا این که تصادفأ به نکته ای برخوردم که بسیار توجه‌ام را جلب کرد و آن هم این بود که داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود! از استاد پرسیدم: علت چیست؟ ایشان مدتها پاسخم را نداد. بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که جهت تعلیم می‌پرسم و قصد دیگری ندارم، باز به من چیزی نفرمود تا این که روزی در جلسه خلوتی فرمودند: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر و سلوک، سختیهای فراوانی را باید تحمل کرد و از مطالب زیادی باید گذشت؛ آقا سید محمد! من در آغاز راه در دوران جوانی برای این که جلوی افسارگسیختگی زبانم را بگیرم، بیست و شش سال ریگ در دهان گذاشتم که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم! اینها ثمرات آن دوران است. [۱] [۱]: اسوه ی عارفان / ۱۷۰ به نقل از: حجت الاسلام و المسلمین مهدی انصاری قمی (نوه ی آیت الله حسینی همدانی). ٢. المحجة البیضاء ۲۰۷/۵. 📙هزارویک حکایت اخلاقی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✍احتجاج مفید شیخ مفید که مجتهد شیعه بود و قاضی نام او را شنیده بود ولی او را ندیده بود در مجلس درس حاضر شد و در محلّ کفش کن مجلس نشست و بعد از لحظه ای خطاب به قاضی کرده گفت: اگر اجازه بدهید از علماء سؤ الی دارم . قاضی گفت: بپرسید . گفت : آن خبر که طایفه شیعه روایت می کنند که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در روز غدیر درباره علی علیه السلام فرموده : « من کنت مولاه فعلی مولاه » صحیح است یا شیعه آن را ساخته است؟ قاضی گفت : خبر صحیح است . شیخ گفت : پس این خلاف ها وخصومت ها چیست؟ قاضی گفت : ای برادر این خبر روایت است ولی خلافت ابابکر درایت است . آدم عاقل درایت را برای روایت ترک نمی کند . شیخ دوباره پرسید: چه می گوئید درباره خبری که از پیغمبر است که فرمود : « یا علی حربک حربی و سلمک سلمی- یا علی جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من است» آیا این خبر صحیح است؟ قاضی گفت: ای برادر آن ها که با علی جنگیدند بعداً توبه کردند . شیخ فرمود : ای قاضی جنگ با علی علیه السلام درایت است ولی توبه کردن آنان روایت است . و به قول شما روایت در مقابل درایت اعتبار ندارد . قاضی نتوانست جواب بدهد مدتی سر به زیر انداخت. بعد گفت: تو که هستی؟ شیخ گفت: من محمد بن محمد بن نعمان حارثی هستم . قاضی برخواست و دست شیخ را گرفت و در جای خود نشاند و گفت: انت المفید حقّاً علماء را خوش نیامد . قاضی گفت: این مرد مرا الزام کرد ، اگر شما جواب او را میدانید بگوئید . همه ساکت ماندند. 📔فوائد الرضویه، ص۲ منبع: داستان هایی از آثار و برکات علماء ، ص۱۲ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه ۱۸۶: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانم، هر جا قلبی مهربان در حال تپیدن است، بهشتی زیبا در حال روئیدنست خدایا ، امروز به احترام زندگی مهربان میمانم. یادم باشد ، زندگی انعکاس رفتار منست ... انعکاس من بر من ،پس حواسم باشد، بهترین باشم تا بهترین را دریافت کنم همه چیز در کائنات مغناطیس است ، وظیفه ی من حرکت مداوم به سوی کمال است. معبودم، میدانم در تک تک لحظات با من هستی ، سپاسگزارم زیباترین ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎ روزتون عالی💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان کوتاه📚 ⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️ 🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. 🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد . شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. 🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. 🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. 📚 خزینةالجواهر ص 612 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹داستان آموزنده🌹. مردمي كه به حج رفته بودند در سرزمين منا جمع شدند. امام صادق(ع) و گروهي از ياران لحظه اي در نقطه اي نشسته، از انگوري كه در جلوشان بود مي خوردند. نيازمندي پيدا شد و كمك خواست. امام مقداري انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل نپذيرفت و گفت: به من پول بدهيد. امام گفت: خير است٬ پولي ندارم. سائل نااميد شد و رفت. سائل پس از چند گام كه رفت پشيمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهيد. امام فرمود: خير است و آن انگور را هم به او نداد. طولي نكشيد، سائل ديگري پيدا شد و كمك خواست. امام براي او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالميان را كه به من روزي رساند. امام با شنيدن اين جمله او را امر كرد بايستد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براي بار دوم خدا را شكر كرد. امام باز هم به او گفت: بايست و نرو. سپس به يكي از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: چقدر پول همراهت هست؟ او جست وجو كرد٬ به اندازه بيست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل براي سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصرا براي خداست، خدايا منعم، تويي و شريكي براي تو نيست. امام پس از شنيدن اين جمله، جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اي تشكر آميز نسبت به خود امام گفت. امام پس از آن ديگر چيزي به او نداد و او رفت. ياران و اصحاب كه در آن جا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به سپاس خداوند ادامه مي داد باز هم امام به او كمك مي كرد٬ ولي چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاس گزاري كرد٬ ديگر كمك ادامه نيافت. (بحارالانوار،ج١١ص١١٦). ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتگويى با خدا خدايا با افتخار و عشق تو خداى منى ‌‎🌹 أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 🌹 یاد خدا آرامبخش دلهاست(رعد/٢٨) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه یا خاطره؟🤔 غصه نخور، قصه نویس ما خداست😃🙏 زندگیتون پر از نور خدا زیبا و جذاب 🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💫دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» 🌟از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹 🔘 داستان کوتاه توبه شعوانه 🔹شعوانه نام زنی بود که آوازی خوش داشت و در بصره، در مجلس فسق و فجور شرکت می کرد و ثروتی از این راه برهم زده و کنیزکانی خریداری کرده بود. روزی از خانه ای صدایی شنید. 🔹 کنیزش را گفت: «برو درون آن خانه و ببین چه خبر است.» کنیز رفت و برنگشت. کنیز دوم و سوم را فرستاد و باز نگشتند، پس خودش درون خانه رفت. دید واعظی درباره آیات جهنم صحبت می کند. 🔹کلام واعظ در او اثر کرد، سپس سؤال کرد: «می توانم توبه کنم؟» واعظ گفت: «اگر به قدر گناه شعوانه هم باشد، خدا قبول می کند.» گفت: «خودم شعوانه هستم.» پس از مجلس وعظ بیرون آمد و کنیزکان را آزاد نمود. 🔹 آن چنان عبادت می کرد و لاغر و ضعیف شد و کارش به جایی رسید که عابدان در مجلس او حاضر می شدند و از وعظ او می گریستند و خودش آن قدر گریه می کرد که ترس کوری چشم را برای او داشتند، ولی او در جواب می گفت: «کوری دنیا بهتر از کوری قیامت است.» 📚هزار و یک حکایت قرانی ص 261 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎙 👩‍👧‍👦 رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «حق پدر این است که از او در طول زندگی اطاعت کنی و اما حق مادر را هرگز نمی توانی ادا کنی. حتی اگر به تعداد شن های بیابان و قطره های باران، روزها در خدمتش بایستی، تنها به جای زحمات طاقت فرسای دوران بارداری او نخواهد بود». شخصی به پیامبر از کج خلقی مادر شکایت کرد، حضرت فرمود: «او در آن نُه ماه که بار تو را تحمل می کرد و آن دو سال که تو را شیر داد و شب هایی که بیداری کشید و روزهایی که برای تو تحمل تشنگی کرد، کج خلق نبود». مرد گفت: من جزای زحماتش را پرداخته ام و او را دوبار بر دوش گرفته و به حج برده ام. حضرت فرمود: «حتی جزای یک ناله او را هنگام وضع حمل نپرداخته ای». ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که ☝ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎ 🌹 🌼در این روز زیبا 💫 از خداوند میخواهم 🌼آنچه را که شایسته توست 💫عطا کند نه آنچه را 🌼 که آرزویت هست .. 💫چرا که گاهی شایستگی تو 🌼بیشتر از آرزوهایت است... 🌼روزتون پر از بهترینها ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹 🔘داستان کوتاه 🔸 گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد. 🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی. 🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند. گاهی ما را احترام می‌کنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود می‌بینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقی‌های مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!! 🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوض‌ترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
☄چشم وهم چشمی ☄ ✨مرحوم حاج اسماعیل دولابی: 🌹در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد و سایه ی آن به دیوار می افتاد، اسبم به آن نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تند میرفـت، میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام شد و سایه اش از بین رفت و آرام گرفت. در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودي میکشاند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎬 کلیپ از داستان شخص خیّری که هر چی ساخت از مسجد و پل و بیمارستان و... بعد از مرگ بدردش نخورد و.... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که تکرارمیشود تا آسمان زیباییش را به رخ زمین بکشد خدایا ستاره های آسمان را سقف خانه دوستانم کن تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💎شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔥 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ماجرای جالب دستگیری حضرت بقیة الله ارواحنا فداه، از طلبه ای که به فقر و بیماری مبتلا بود ▪️آیت الله ناصری حفظه ‌الله تعالی طلبه‌ای در کربلا ازدواج می‌کند و بیمار می‌شود و بخاطر بیماری قرض می‌کرده تا اینکه دیگر نمی‌تواند قرض کند و شرایط بیماری هم خیلی دشوار می‌شود. می‌رود حرم سیدالشهداء سلام الله علیه با حالت اضطرار و می‌گوید من سرباز فرزند شما حضرت مهدی هستم مرا محل نمی‌گذارد مرگ مرا از خدا بخواهید... بعد که به خانه می‌آید چون مطمئن بوده دعای زیر قبّه مستجاب است؛ می‌رود بالای پشت‌بام منتظر جناب عزرائیل که مرگش فرا رسد... ناگهان صدایی می‌شنود... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
عاقبت دغل مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت. شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت. روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد. یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری دوستان سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است... «...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛ وای بر کم‌فروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را به‌طور کامل می‌گیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم می‌گذارند! 📖سوره مطففین ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✅ ۲۴ ساعت عمر بیشتر ✍اسكندر مقدونی به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشایی بود كه در ۳۳ سالگی درگذشت. روزی كه مرگ وی فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط یک روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند ۲۴ ساعت زمان بود تا بتواند فاصله ای را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود از بين ببرد و به نزد او بازگردد. به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود هنگامی كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وی پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقی نمانده است و آنها نمی توانند كاری برايش انجام دهند. اسكندر گفت من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را يعنی نیمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم. آنها گفتند اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمی توانيم كاری برايتان انجام دهيم، اين كار غير ممكن است. آن لحظه بود که اسکندر، بيهوده بودن تمامی کوشش ‌هايش را به‌ طور عميق درک کرد. او با تمام دارایی ‌اش که کل دنيا بود، نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. ۳۳ سال از عمرش را به هدر داده بود، برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريد ۲۴ ساعت هم نبود. متوجه شد که به ‌خاطر اين دنيای واهی، بايد با نااميدی و محروميت کامل، جهان را ترک کند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان تکان دهنده مرحوم آیت الله فاطمی نیا قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾ بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته‏ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد، چرا كه خداوند همه گناهان را مى‏بخشد، كه او آمرزگار مهربان است‏ (۵۳) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ زندگي يعني خدمت به ديگران. پس اگر ديدي كسي گره اي در زندگي دارد، از كمك به او دريغ نكن. 🔸معجزه زندگي ديگران باش بدون ترديد كسي معجزه زندگي تو خواهد شد... ◀️ تنها خداست که تو را آنگونه که هستی می بیند، پس خدا را مراد و مقصودت قرار بده.❗️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹داستان آموزنده🌹 نقل است يك‌ روز ملا احمد نراقی در منزلشان‌ برای‌ صرف‌ افطار چیزی‌ نداشتند، عيالش‌ به‌ او ميگويد: چیزی‌ در منزل‌ نيست‌، برو بيرون‌ و چيزی‌ تهيه‌ كن‌. مرحوم‌ نراقی‌ در حاليكه‌ حتي‌ يك‌ فَلس‌ پول‌ سياه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بيرون‌ می‌آيد و يكسره‌ به‌ سمت‌ وادی‌السلام‌ نجف‌ برای‌ زيارت‌ اهل‌ قبور ميرود؛ در ميان‌ قبرها قدری‌ می‌نشيند و فاتحه‌ ميخواند تا اينكه‌ آفتاب‌ غروب‌ ميكند و هوا كم‌‌كم‌ رو به‌ تاريكی‌ ميرود. در اينحال‌ می‌بيند عده‌ای‌ از اعراب‌ جنازه‌ای‌ را آوردند و قبری برای‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در ميان‌ قبر گذاشتند، و رو كردند به‌ من‌ و گفتند: ما برای كاری‌ عجله‌ داريم‌، اگر امکان دارد شما بقيه‌ کارهای‌ اين‌ جنازه‌ را انجام‌ دهيد و جنازه‌ را گذاردند و رفتند. مرحوم نراقی‌ ميگويد: من‌ در ميان‌ قبر رفتم‌ كه‌ كفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بر روی‌ خاك‌ بگذارم‌، و بعد بر روی‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاك‌ ریختم‌؛ ناگهان‌ (مکاشفه‌ای روی داد و) کنار قبر‌ دريچه‌ای دیدم؛ از آن‌ دريچه‌ داخل‌ شدم‌ ديدم‌ باغ‌ بزرگی است‌ که درخت‌هايی سرسبز و به‌ هم‌ آورده‌ و‌ ميوه‌های مختلف‌ و متنوع‌ دارد‌. از دَرِ اين‌ باغ‌ يك‌ راهی است‌ بسوی‌ قصر مجللی‌ كه‌ تمام‌ اين‌ راه‌ از سنگ‌ريزه‌های متشكل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌. من‌ بی‌اختيار وارد شدم‌ و يكسره‌ بسوی آن‌ قصر رهسپار شدم‌، ديدم‌ قصر با شكوهي‌ است‌ و خشت‌های‌ آن‌ از جواهرات‌ قيمتی است‌؛ از پله‌ بالا رفتم‌، در اطاقی‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، ديدم‌ شخصي‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور اين‌ اطاق‌ افرادي‌ نشسته‌اند. سلام‌ كردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد ديدم‌ افرادی‌ كه‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصی‌ كه‌ در صدر نشسته‌ پيوسته‌ احوالپرسی‌ ميیكنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ مي‌كنند و او پاسخ‌ ميدهد. و آن‌ مرد مسرور به‌ همه‌ سؤالات‌ جواب‌ ميگويد. قدري‌ كه‌ گذشت‌ ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ ماري‌ از در وارد شد و يكسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نيشی‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد. آن‌ مرد از درد نيش‌ مار، صورتش‌ متغير شد و قدری‌ به‌ هم‌ برآمد، و كم‌كم‌ حالش‌ عادی‌ و بصورت‌ اوليه‌ برگشت‌. سپس‌ باز شروع‌ كردند با يكديگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسي‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنيا از آن‌ مرد پرسيدن‌. ساعتي‌ گذشت‌ ديدم‌ براي‌ مرتبة‌ ديگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پيشين‌ او را نيش‌ زد و برگشت‌. آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادی برگشت! ادامه دارد ... ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
ادامه داستان...👇👇 من در این حال سوال کردم آقا شما کیستید اینجا کجاست این قصر متعلق به کیست این مار چیست چرا شما را نیش میزند گفت من هم این مردی هستم که هم اکنون شما در قبر گذاشته اید و این باغ، بهشت برزخی من است که خداوند من عنایت نموده است ، که از دریچه ای که از قبر من به عالم برزخ باز شده است، پدید آمده است. این قصر مال من است این درختان باشکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده میکنید بهشت برزخی من است من آمدم اینجا ...این افرادی که در اتاق گرد آمده اند، ارحام من هستند. که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمدند و از بازماندگان و ارحام و اُقربای های خود در دنیای احوالپرسی نموده و جویا می شوند و من حالات آنان را برای اینان بازگو می کنم. گفتم این مار چرا تو را می‌زند گفت قضیه از این قرار است که من مردی هستم مومن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات و هر چه فکر می کنم از من کار خلافی که مستحق چنین عقوبتی باشم سر نزده است و این باغ با این خصوصیات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنکه یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت می‌کردم دیدم صاحب دو کانی با یک مشتری خود گفت و گو و منازعه دارند من رفتم نزدیک برای اصلاح امور آنها، دیدم صاحب دکان می گفت ۳۰۰ دینار (۶ شاهی ) از تو طلب دارم و مشتری میگفت من ۵ شاهی بدهکارم. من به صاحب دکان گفتم: تا از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم؛ تو هم از نیم شاهی رفع ید کن و به مقدار ۵ شاهی و نیم به صاحب دکان بده . صاحب دکان ساکت شد و چیزی نگفت؛ ولی چون حق با صاحب دکان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود که صاحب دکان، راضی بر آن نبود، حق او را ضایع نمودم به کیفر این عمل خداوند عزوجل این مار را معین نموده که هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند، تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به برکت شفاعت محمد و آل محمد علیه السلام خدایا نجات پیدا کنم.🌺 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✍مراسم تشییع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد زمستانی در گورستان بودم. نوۀ متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. مدتی این موضوع برای من جای سؤال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود. 🌍بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدربزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما نوۀ دختری او بودیم و او به نوه‌های پسری‌اش هزار تومنی عیدی داد ولی به ما دویست تومنی داد و در پیش آن‌ها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او هزار تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه در یاد من ماند و من تا زنده‌ام او را پدربزرگ و خودم را نوۀ او هرگز نمی‌دانم. ✳️برای نفوذ در دل‌ها شاید صد کار نیک کم باشد، ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است و بدانیم کودکان هر چند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت می‌کشند و در برابر تندی و بی‌احترامی ما، از ترس ما توان عکس‌العمل ندارند و سکوت می‌کنند، ولی آن‌ها تمام رفتار ما را می‌فهمند و محبت‌ها و بدی‌های ما را می‌بینند و می‌دانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ می‌کنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی می‌کنند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
امام جماعت دزد ⁉️ یکی از دوستان نقل می‌کرد که در یکی از کشورهای آفریقای ساحلی شخصی که حافظ قرآن کریم و عالم شریعت بود در یکی از مساجد مسؤولیت امامت را پذیرفت و مردم محل از او استقبال بسیار زیادی کردند و هر خانواده تلاش می‌نمود که امام، میهمان خانه‌ی او شود خصوصا در ماه مبارک رمضان... از جمله یکی از مقتدیان در روزهای پایانی رمضان، امام را به افطار دعوت نمود. امام دعوت ایشان را اجابت نموده به خانه‌اش رفت و میزبان از امام به گرمی استقبال نموده و بی‌نهایت مورد عزت و اکرام قرار داد و امام بعد از افطار در حق میزبان و خانواده‌اش دعا نموده، مرخص شد. زمانی که خانم میزبان، نظافت خانه را شروع کرد به یادش آمد که درطاقچه سالن مقداری پول گذاشته بود.... فورا وارد سالن شد ولی پولی ندید.... تمام اطراف سالن را جستجو کرد اما پول را نیافت. وقتی که شوهرش از مسجد برگشت برایش جریان را گفت و سوال کرد آیا تو پول را از سالن برداشتی؟ شوهر جواب داد نه! بعد از فکر زیاد به این نتیجه رسیدند که به غیر از امام، هیچ کسی به خانه‌ی شان در این مدت نیامده است و همچنان یک دختر شیرخوار دارند که او از گهواره‌اش نمی تواند پایین بیاید به همین خاطرتنهامتهم همان امام است. آن شخص بسیار عصبانی شده گفت: چطور امکان دارد که امام چنین کاری را انجام دهد، در حالی که اورا به خانه‌ی خود دعوت کرده‌ام و به احترام ماه مبارک رمضان اورا اکرام و عزت نموده‌ام. او می‌بایست پیشوا و الگو باشد نه دزد!!! با وجود خشم و غضبش، آن قضیه را پنهان کرد و از روی حیا نتوانست با امام بخاطر پول، مواجهه و موضوع را مطرح کند و لکن از امام دوری می نمود تا مجبور به سلام دادن و سخن گفتن با او نشود. بعد از گذشت یک سال کامل دوباره ماه مبارک رمضان آمد و مردم با همان شور، شوق، علاقه و اخلاص امام را به خانه‌های شان جهت افطار دعوت کردند و زمانی که نوبت دعوت امام به خانه‌ی این شخص رسید ؛ قضیه سرقت پول به یادش آمد و با خانم خود مشورت کرد که آیا امام را دعوت کند یا خیر؟ از آنجایی که خانم آن شخص، یک زن صالح و نیکوصفتی بود شوهرش را تشویق نمود تا امام را دعوت کند و گفت شاید امام از روی احتیاج آن پول را برداشته باشد به همین خاطر او را باید مورد عفو و بخشش خود قرار دهیم، شاید که خداوند متعال ما را هم ببخشد. او امام را به افطاری دعوت نمود ولی در پایان افطاری نتوانست خود را نگه دارد و امام را مورد خطاب قرارداد و گفت: امام محترم، شاید متوجه شده باشید که در طول یک سال گذشته رفتار من در قبال شما تغییر کرده... امام گفت: بلی، ولی من فرآموش کردم علت انرا جویا شوم زیرا بسیار مشغول کار وتلاش بودم. آن شخص گفت: امام محترم! از شما یک سوال می کنم امید است که جواب واضح بدهید.... یک سال قبل و در ماه مبارک رمضان خانم من مقداری پول را بالای طاقچه ی سالن پذیرایی گذاشته بود و فراموش کرده بودکه آن‌را بردارد و لکن آن پول بعد از رفتن شما از نظر غایب شد و جستجوی بسیاری کردیم ولی نتوانستیم پیدا کنیم حالا بگویید آیا شما آن را برداشته بودید؟ امام گفت: بلی! من آن را برداشته بودم. صاحب خانه از این جواب صریح، مبهوت، متعجب و حیران شد ولی امام سخنان خود را ادامه داده گفت: وقتی که در سالن تنها بودم دیدم پنجره باز است، باد تندی هم وزید و پول‌ها را پراکنده و پخش کرد به همین خاطر پول‌ها را جمع نمودم و دقت کردم که اگر پول‌ها را زیر فرش و یا روی طاقچه بگذارم ممکن است شما آن را پیدا نکنید و یا باز باد آنها را پراکنده کند... در این موقع امام سر خود را اندوهگین تکان داده به گریه افتاد.... و در ادامه صاحب خانه را خطاب قرار داده گفت: به نظرت من برای چه چیزی اندوهگینم و گریه می‌کنم؟ حاشا که به خاطر تهمت دزدی که به من میزنی گریه ‌کنم، اگرچه این تهمت دردناک است و لکن من بخاطر این گریه می‌کنم که ۳۵۵ روز گذشت و هیچ یک از شما صفحه‌ای از قرآن کریم را هم نخواندید و اگر قرآن کریم را یک بار باز می‌کردید، البته پول را در آن پیدا می‌کردید. صاحب خانه با عجله قرآن کریم را آورده، باز کرد و پول ها را کامل در آن دید...!!! این است حال برخی از ما مسلمانان که قرآن کریم را در طول یک سال، یکبار هم باز نمی‌کنیم ولی در عین حال خود را مسلمان هم می‌دانیم الهی! مارا از مسلمانان غافل و دور از قرآن‌کریم قرار مده و قرآن را در بین ما «مهجور» مگردان راستی آخرین باری که قرآن را خواندید، به یاد می‌آورید ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی اسب پیرمردی فرار کرد: مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...! فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت : مردم گفتند: چقدر خوش شانسی ! پیرمرد گفت: فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...! پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست : مردم گفتند: چقدر بدشانسی ! پیرمرد گفت: فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...! فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند بجز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی ! پیرمرد گفت: فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی باش و ادامه بده ☘ پروردگارااا در این روز زیبا دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمے بردار خط بزن غمهایشان و دلے رسم ڪن برایشان به بزرگے دریا شاد و پر خروش روزتــون عالی 💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi .