💰:قیمت زندگی چنده
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟*
پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟!
مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی.قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد.
🌷حضرت علی (ع)می فرمایند:
خداوند متعال مى فرمايد: اى فرزند آدم! تو را نيافريدم تا سودى برم، بلكه تو را آفريدم تا از من سودى برى. پس، به جاى هر چيز مرا برگزين؛ زيرا من، به جاى هر چيز ياور تو هستم.)
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
گفتم که به پیری رسم توبه کنم
آنقدر جوان مرد یکی توبه نکرد...
🌺امیر المومنین (ع) :
هر که مهلتش به سر آید مهلتی می طلبد و به هرکه مهلتی داده شود در انجام کار امروز و فردا می کند
📙بحار الانوار ج70 ص15
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌺دیدار امام زمان(عج) با آهنگر ‼️
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بیتوجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».
اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد.
پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمیپردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط 10 درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش میرسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام میدهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، 10درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آنگاه بقیةالله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما میآییم.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان کوتاه📚
⚡️#آی_خدا_آیا_خوابی⚡️
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
گویند که در آن زمان ، یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
📚 حکایتهای شنیدنی، ص257
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥چطور میشه خدا
نماز بی وضو رو خوب میخره ...!؟
#لحظاتی_بیندیشیم
مردگان، در قبورشان زندانی هستند و بر کوتاهیهایشان در دنیا نادم و پشیمان.
و زندگان در دنیا بر سر آنچه که مردگان بهخاطر آن نادم و پشیمانند، با هم در جنگ و پیکارند!
⚠ نه اهل قبور، باز میگردند
⚠ و نه اهل دنیا، عبرت میگیرند!
هر روز باخبر میشویم که فلانی درگذشت؛ اما...
پند و عبرت نمیگیریم.
⚠ در صورتی که خبر وفات دیگران در نوع خود، پند و عبرتی عظیم است.
#بـاخـدابـاشیـم❤️
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
☝️🌹#داستان_آموزنده
(سعدی) گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین میباشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشهام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشه نشین میشوی؟
در پاسخ گفت: میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این گونه اندیشههای دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: یا قناعت یا خاک گور.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس
💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216
💎چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالیکه خیر شما در آن است.
🔹آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
1. با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم
#آیه_ها_و_آینه_ها
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👅بهشت با رساندن نوک زبان به نوک بینی
📝نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
«معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. «علی» برای این جماعت حیف است.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
همنشین حضرت داوود علیه السلام
حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده. خداوند فرمود: مَتّی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است. داوود اجازه خواست به دیدار متّی برود، خداوند به او اجازه داد. او با فرزندش سلیمان به محل زندگی متی آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده بود. پرسیدند: متی کجا است؟ گفتند: در بازار است. هر دو به بازار آمدند و از محل او پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به سراغ او رفتند. عده ای گفتند: ما هم منتظر او هستیم. داوود و سلیمان به انتظار دیدار و نشستند و او در حالی که پشته ای از هیزم بر سر داشت. مردم به احترام او برخاستند و پشته را از سر او بر زمین نهادند. متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید. داوود و سلیمان به او سلام کردند. متی آن ها را به منزل خود دعوت کرد و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد، سپس آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود، آن گاه آتش افروخت و مشغول پختن نان شد. در آن حال با داوود و سلیمان به گفت و گو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و کمی نمک بر آن پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد و دو زانو نشست و همگی مشغول خوردن آن شدند. متی لقمه ای برداشت، وقتی خواست آن را در دهان بگذارد گفت: بسم الله و هنگامی که خواست ببلعد گفت: اَلْحَمْدُلِلَّه و این عمل را در لقمه های بعدی نیز تکرار کرد، آن گاه با نام خدا کمی آب میل کرد و هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد، خدا را ستود و گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا، گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم نزد درختی آن را نه، کاشته ام و نه در حفظ آن کوشش نموده ام بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن، گندمی خریدم که آن را نکاشته بودم و آتش را مسخرم ساختی تا با آن نان بپزم و با میل و رغبت آن را بخورم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا! تو را سپاسگزارم. پس از آن، مدتی گریست. در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای مانند این شخص ندیده بودم که نسبت به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.
داستان های بحار
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💎#قرآن_زندگی
هنگامی که تکه ای شیشه می شکند
صدایش به سرعت محو می گردد اما
خرده های آن، اطرافیانش را زخمی
می گرداند...
سخن نیش دار هم اینگونه است،
سریع پایان می یابد اما درد قلب
برای مدتی طولانی باقی می ماند..!!
بنابراین جز حرف خیر چیزی بر زبان نیاور.
توصیه های نه گانه در سوره حجرات
برای تعامل با مردم:
۱. فَتَبَيَّنُوا تحقیق کنید.
۲. فَأَصْلِحُوا صلح برقرار سازید.
۳. وَأَقْسِطُوا عدالت بکار برید.
۴. لَا يَسْخَرْ استهزاء نکند.
۵. وَلَا تَلْمِزُوا طعنه نزنید.
۶. وَلَا تَنَابَزُوا عیبجوئی نکنید.
۷. اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّن از بسیاری
از گمانها بپرهیزید.
۸. وَلَا تَجَسَّسُوا و جاسوسی و پرده
دری نکنید.
۹. وَلَا يَغْتَبْ غیبت ننماید.
این موارد را به دقت رعایت نما و در طول عمر خود، آنها را عملی ساز،
درست است که نمی توانی همه را
خوشبخت نمایی اما می توانی کسی
را نیازاری.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" تبارک الله احسن الخالقین"
یکی از فضیلت های بزرگ و عظیم زندگی این است که سعی کنیم دائم الوضو باشیم
انسان های دائم الوضو بعد از مدتی به آرامش ، عشق و دولتی میرسند که با هیچ نعمتی در دنیا قابل مقایسه نیست
معلوم نیست خدای همیشه باصفا در این عبادت چه فیوضاتی قرار داده که علی رغم ظاهر ساده اش
استمرار در ادای عارفانه و عاشقانه آن، مصدر همه توفیقات
آرامش ها
زیبایی ها
شادیها
و در یک کلام خیال راحت دنیا و آخرت است
و این لطف خداست که به اندک عملی
اقیانوس اقیانوس نعمت و دولت بر بنده اش نازل می کند.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍️روزی جوانی از پدرش پرسید: پدرم! تو از نظر دارایی مشکلی نداری و وضع مالیات از من بهتر است. آیا دوست داری برایت عیدی بخرم؟!
👤پدر، پسرش را به حیاط خانه، کنار درخت سیبی آورد و گفت: پسرم! به نظر تو من سالی چقدر هزینۀ این درخت سیب میکنم؟! پسر گفت: نمیدانم.
🌳پدر گفت: اگر هر سال آب، کود، هرس و سمّی که برای این درخت هزینه میکنم را حساب کنی چندین هزار تومان این درخت برایم هزینه دارد. میدانی هر سال چهار کیلو سیب هم به من نمیدهد! یعنی هر کیلو سیب آن، چه مبلغ زیادی برای من تمام میشود، علاوه بر آشغالهایی که در خانه ریخته میشود.
پسرم! فکر میکنی من احمق هستم برای این درخت این همه زحمت میکشم و پولم را هدر میدهم؟ میتوانم با این همه هزینه چندین کیلو سیب را بیزحمت و بیدردسر بخرم.
❄️پسر گفت: حتماً حکمتی دارد، پدرم بگو! پدر گفت: من این درخت را برای خوردن سیباش نکاشتم؛ برای این کاشتم که در پاییز چند عدد سیبی بچینم؛ که محصول تلاش خودم است و خود آن را پرورش دادهام. اگر تو برای من عیدی بخری درست است که من نیاز ندارم، ولی لذتاش مثل لذت چیدن سیب این درخت، برایم شیرین است. تو هم میوه یک عمر زندگی من هستی.
🥀پسر از شرم سرش را به زیر انداخت و رفت.
✅آری، اگر پدر و مادری داریم که حتی وضع مالیشان خیلی عالی است؛ صلهرحم، هدیه و عیدی دادن را فراموش نکنیم، ما محصول و میوۀ دل آنان هستیم. این میوه مزهاش به خوردنش نیست، بیرون هم ارزانتر میفروشند؛ مزهاش در دست پرورده بودن خود انسان است.
داستانها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi