eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
25 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا؛ معشوق تویی، مقصود تویی، محرم اسرار تویی، آرامش دلها تویی، اول و آخر تویی... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌ عصرتون زیبا💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
◇ وقتی امام رضا(ع) جهیزیه یه دختر فقیر رو جور میکند ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.» تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی.تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ‌ ❤️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💥داستانی زیبا💥 🌹علّامه مجلسي مي‌فرمايد: 🌸مرد شريف و صالحي را مي‌شناسم به نام اميراسحاق استرآبادي. او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيّ‌الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد؛ من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم. ☘او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكّه به راه افتادم. حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد. راه را گم كردم؛ حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آماده‌ي مرگ بودم. [ ناگهان به ياد منجي بشريّت امام زمان (عج) افتادم و ] فرياد زدم : يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشاه بده ! خدا تو را رحمت كند! در همين حال ، از دور شبحي به نظرم رسيد؛ به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد. جواني بود گندم‌گون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از اشراف باشد. بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت. سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود. فرمود: تشنه‌اي؟ گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد! او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم. آن‌گاه فرمود: مي‌خواهي به قافله برسي؟ گفتم: آري. ❣او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكّه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قراعت كنم. مشغول قراعت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود: اين طور بخوان! چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين‌جا را مي‌شناسي؟ نگاه كردم، ديدم در حومه‌ي شهر مكّه هستم. گفتم: آري مي‌شناسم. فرمود: پس پياده شو! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از نظرم ناپديد شد. ☘ متوجّه شدم كه او قائم آل‌محمد (عج) است.❣❣🌹 💥 از گذشته‌ي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز كاروان ما به مكّه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجّب نمودند؛ زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّ‌الارض دارم. 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 📒منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع) ❤️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: من نزدیکم و دعای دعا کننده را هنگامی که مرا بخواند اجابت میکنم(بقره۱۸۶) گفتم: پروردگارا دلم آشوبه گفت: خداوند به آنچه در دل دارید آگاه است(بقره۲۳۵) گفتم: یارب خیلی خسته ام گفت: از رحمت خدا ناامید نشوید(زمر۵۳) گفتم: خدایا خیلی تنهام گفت: من از رگ گردن به شما نزدیکترم(ق۱۶) گفتم: چرا دعاهایم را اجابت نمی کنی گفت: شاید تو چیزی را دوست داشته باشی حال آنکه به ضرر تو باشد و من چیزهایی می دانم که تو نمی دانی(بقره۲۱۶) گفتم: خداوندا پس کی دعاهایم را اجابت می کنی گفت: تو چه میدانی شاید موعدش نزدیک باشد(احزاب۶۳) الهی آمین ۔ ۔ ۔🌺🤲 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي مي‌گوييد به نام خدا، نشانه آن اين است که خدا با شما باشد. اگر نيست و حضورش در کارتان آشکار نيست، پس هنوز به واقع نگفته‌ايد به اسم خدا. اگر خدا با انسان باشد، نشانه‌ ها دارد. نشانه حضور خدا چيست؟ نور است، شفا و برکت است، قدرت و توفيق است بخشش و محبت است، حمايتي عظيم و پشتيباني شديد، چاپلوسی نکردن، بی منت بخشیدن...❤️🌺 روزتون ناب با لطف خدای مهربان💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ... 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست خداوند متعال همیشه حاضر و ناظر کارامون است حواسمون باشه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌺امیرالمومنین علی (ع ) با لشکرش به سوی صفین حرکت کرد . در بین راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند ، هر چه تفحص و جستجو کردند آبی نیافتند ! به دستور حضرت برای یافتن آب ، مقداری از جاده خارج شدند . در بیابان ، به دیری (عبادتگاهی ) برخوردند ، به سویش رفته و از راهبی که داخل دیر بود مطالبه آب کردند . راهب گفت : از اینجا تا نزدیکترین چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت یکبار برای من آب می آورند من آن را جیره بندی می کنم و گرنه از شدت تشنگی می میرم ! حضرت فرمود : شنیدید که راهب چه می گوید ؟ سپاهیانش گفتند : آیا می فرمایی به آنجایی که او می گوید برویم و آب بیاوریم ؟ 🔆حضرت فرمود : نیازی به پیمودن این مسیر طولانی نیست . آنگاه سر شترش را به سوی قبله گردانید و محلی در نزدیکی دیر را نشان داد و فرمود : آنجا را حفر کنید ، زمین را کندند و خاکها را کنار ریختند تا به سنگ بسیار بزرگی رسیدند و گفتند : ای امیرالمؤمنین ! اینجا سنگی است که وسائل ما (مثل کلنگ و تیشه ) در آن اثر نمی کند ! فرمود : زیر آن سنگ آب است ، جدیت کنید تا آن را بردارید . اصحاب جمع شدند و تلاش کردند اما نتوانستند آن سنگ را حرکت دهند. حضرت که ناتوانی اصحاب را دید ، نزد آنها آمد و انگشتانش را از گوشه سنگ به زیر آن برد و با یک حرکت آن را تکان داد و از جای برکند و به کناری انداخت که در این هنگام از جای آن سنگ آب فوران نمود . 🌾لشکریان آمدند و از آن آب که بسیار گوارا و سرد بود نوشیدند و به دستور حضرت مقدار زیادی آب برای خود برداشتند . آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جای خود گذاشت و دستور داد خاک بر آن ریخته و اثر آن را محو کردند . راهب که از بالای دیر این منظره را می دید گفت : مرا از اینجا پایین بیاورید ، وقتی او را پایین آوردند نزد علی (ع ) آمد و گفت : آیا تو پیامبر خدایی ؟ فرمود : نه . پرسید : آیا از ملائکه ای ؟ فرمود : نه . پرسید : پس تو کیستی ؟ فرمود : من جانشین پیامبر اسلام هستم . راهب گفت : دستت را به من بده تا با تو بیعت کنم و مسلمان شوم . حضرت دستش را به سوی او دراز کرد و او شهادت به توحید و نبوت و امامت علی (ع ) داد و مسلمان شد . حضرت شرایط و احکام اسلام را برای او گفت ، و سپس از راهب پرسید : چه چیزی باعث شد که تو اسلام بیاوری ؟ ⚡️راهب گفت : ای امیرالمؤمنین ! این دیر اینجا بنا شده تا کسی که این سنگ را از جای خود بر می دارد شناخته شود ، قبل از من علما و راهبهای زیادی در این دیر ساکن شده اند تا شما را بشناسند ولی موفق نشده اند ، و خدا این نعمت را به من مرحمت نمود ؛ زیرا ما در کتاب خود دیده ایم و از علمای خود شنیده ایم که از محل این سنگ هیچ کس جز پیامبر و یا جانشین پیامبر خبر ندارد ، و تا او نیاید ، محل آن آشکار نمی شود و کسی قدرت کندن آن را ندارد جز همان نبی یا وصی او . چون من تحقق این وعده را ⚜به دست تو دیدم مسلمان شدم . علی (ع ) وقتی این سخن را شنید آنقدر گریه کرد که صورت او از اشک چشمانش تر شد و فرمود : خدا را سپاس می گویم که نزد او فراموش شده نیستم و در کتب آسمانی نام مرا ذکر کرده است . آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود : بشنوید آنچه برادر مسلمان شما می گوید . راهب یک بار دیگر جریان را گفت و همه اصحاب شکر خدا بجای آوردند که از یاران علی (ع ) هستند . ✨لشکر حرکت کرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام و طرفداران معاویه شهید شد ، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاک سپرد و بسیار برای او استغفار کرد . ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍داستان پیامبر (ص) و مهمانی عجیب... سلسله‌ی موی دوست حلقه‌ی دام بلاست هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست ... 🎙 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 فرا رسیدن عید غدیر خم، عید ولایت امیرالمومنین علیه‌السلام بر شما و تمام شیعیان جهان مبارک باد ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💎ریگ در دهان! آیت الله سید محمد حسینی همدانی - صاحب تفسیر انوار درخشان - می‌فرمود: در مدرسه ی قوام حجره داشتم. مطلع شدم مرحوم آقای قاضی تبریزی در گوشه ی از مدرسه، حجره ی کوچکی اختیار کرده و من از این کار تعجب کردم. بعد معلوم شد ایشان به علت تنگ بودن منزلشان و نیز کثرت عیال و اولاد، برای تهجد و عبادت آسودگی خیال نداشتند. در طول دوران تحصیل در مدرسه ی قوام، شبی را ندیدم که مرحوم قاضی به آرامش و خواب و استراحت بگذراند و شبی را بدون ناله و گریه به سر بیاورد. در این مدت حالات و جریاناتی از ایشان دیدم که در عمرم جز در مرحوم نائینی و کمپانی در کس دیگر ندیده بودم. او را چنین یافتم که در تمام رفتار و اخلاق اجتماعی و خانوادگی و تحصیلی خود غیر از همه کسانی بود که از نزدیک در درس آنها یا کنار آنان تحصیل می‌کردم. مخصوصا او را دائم السکوت و الصمت می‌یافتم. او از دادن پاسخ نیز طفره می‌رفت و گاهی احساس می‌کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است تا این که تصادفأ به نکته ای برخوردم که بسیار توجه‌ام را جلب کرد و آن هم این بود که داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود! از استاد پرسیدم: علت چیست؟ ایشان مدتها پاسخم را نداد. بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که جهت تعلیم می‌پرسم و قصد دیگری ندارم، باز به من چیزی نفرمود تا این که روزی در جلسه خلوتی فرمودند: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر و سلوک، سختیهای فراوانی را باید تحمل کرد و از مطالب زیادی باید گذشت؛ آقا سید محمد! من در آغاز راه در دوران جوانی برای این که جلوی افسارگسیختگی زبانم را بگیرم، بیست و شش سال ریگ در دهان گذاشتم که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم! اینها ثمرات آن دوران است. [۱] [۱]: اسوه ی عارفان / ۱۷۰ به نقل از: حجت الاسلام و المسلمین مهدی انصاری قمی (نوه ی آیت الله حسینی همدانی). ٢. المحجة البیضاء ۲۰۷/۵. 📙هزارویک حکایت اخلاقی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✍احتجاج مفید شیخ مفید که مجتهد شیعه بود و قاضی نام او را شنیده بود ولی او را ندیده بود در مجلس درس حاضر شد و در محلّ کفش کن مجلس نشست و بعد از لحظه ای خطاب به قاضی کرده گفت: اگر اجازه بدهید از علماء سؤ الی دارم . قاضی گفت: بپرسید . گفت : آن خبر که طایفه شیعه روایت می کنند که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در روز غدیر درباره علی علیه السلام فرموده : « من کنت مولاه فعلی مولاه » صحیح است یا شیعه آن را ساخته است؟ قاضی گفت : خبر صحیح است . شیخ گفت : پس این خلاف ها وخصومت ها چیست؟ قاضی گفت : ای برادر این خبر روایت است ولی خلافت ابابکر درایت است . آدم عاقل درایت را برای روایت ترک نمی کند . شیخ دوباره پرسید: چه می گوئید درباره خبری که از پیغمبر است که فرمود : « یا علی حربک حربی و سلمک سلمی- یا علی جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من است» آیا این خبر صحیح است؟ قاضی گفت: ای برادر آن ها که با علی جنگیدند بعداً توبه کردند . شیخ فرمود : ای قاضی جنگ با علی علیه السلام درایت است ولی توبه کردن آنان روایت است . و به قول شما روایت در مقابل درایت اعتبار ندارد . قاضی نتوانست جواب بدهد مدتی سر به زیر انداخت. بعد گفت: تو که هستی؟ شیخ گفت: من محمد بن محمد بن نعمان حارثی هستم . قاضی برخواست و دست شیخ را گرفت و در جای خود نشاند و گفت: انت المفید حقّاً علماء را خوش نیامد . قاضی گفت: این مرد مرا الزام کرد ، اگر شما جواب او را میدانید بگوئید . همه ساکت ماندند. 📔فوائد الرضویه، ص۲ منبع: داستان هایی از آثار و برکات علماء ، ص۱۲ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه ۱۸۶: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi