🔴ما کجا بودیم و چین کجا!
«مرحوم اصغر قندچی»، موسس کارخونه ی کامیون سازی ایران کاوه که قبل از انقلاب کامیون های روز دنیا از جمله ماک رو تو ایران تولید می کرد، تو خاطراتش میگه:
" چینی ها سال ۵۴ اومده بودن که از ما کامیون بخرن اما گفتن پول نداریم و به جاش غذا و کالا میدیم! یه کتاب هم آورده بودن که توش کالاهایی که برای عرضه داشتن رو بهمون نشون بده اما اون کالاها چی بود؟!
فانوس، چینی آلات، دسته بیل و بیل! خلاصه گفتیم نمی تونیم این جوری بهشون کامیون بفروشیم و تا یک سال نوبت فروش داریم!" اون موقع ما این طوری برای چین طاقچه بالا می ذاشتیم! حالا ما کجاییم و چین کجا!
🗞 @hekayathayetarikh
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️اهرام مصر یکی از اسرار آمیزترین بناها
و سازههایی که تا به امروز ساخته شده
بناهایی که هنوز هم مانند راز باقی ماندهاند
و بعد از قرن ها هنوز هم اسرارشان کشف
نشده است. یکی از اصلی ترین مواردی
که ساخت این اهرام را به موجودات
فرا زمینی نسبت می دهند، این است
که در ساخت این اهرام از سنگ هایی
استفاده شده است که حتی تا فاصله ی
۳۰۰ کیلومتری از این اهرام هم سنگ هایی
از این جنس دیده نشده است.
با توجه به حجم و وزن این سنگ ها،
آن ها باید با وسایل مدرنی حمل می شدهاند
که در آن زمان و با ابزار محدود آن زمان
امکان پذیر نبوده است.
🗞 @hekayathayetarikh
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال ۱۳۴۸ نمایش پیکان در نمایشگاه صنعتی مسکو و حضور پیکان در خیابانهای مسکو روسیه
🗞 @hekayathayetarikh
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نوستالژی رو از دست ندید👌🏻
تک تک شما عزیزان تو هر سنی که هستید باهاش خاطره دارید و حتما از دیدنش لذت خواهید برد
🗞 @hekayathayetarikh
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.
گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزد را به نام «شهر_بادگیرها» میشناسند چرا که تحقیقات نشان داده است که یزد بیشترین تعداد بادگیر های ایران را دارد به طوری که در گذشته بر بالای هر خانهای، بادگیری وجود داشت و در واقع دلیل نامگذاری یزد به عنوان شهر بادگیرها هم همین موضوع است بادگیر برجهایی هستند که برای تهویه و خنک سازی بر بام خانهها ساخته میشود در خانهها هوای خنک از بادگیر، که نوع ابتدایی تهویهٔ مطبوع بهشمار میرود، به اتاقهای طبقهٔ همکف یا زیرزمینها فرستاده میشود.
🗞 @hekayathayetarikh
18.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیش از اینکه بپرسید آلمان با یهودیان چه کرد ،
باید بپرسید یهودیان با آلمان چه کردند؟
خیانت های یهودیان در آلمان و نقششان در مشکلات کشور آلمان
🗞 @hekayathayetarikh
ﭘﺴﺮﻡ ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ
ﮐﺴﯽ ﻟﻬﺠﻪ ﺩﺍﺭﺩ ،
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﯾﮏ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ .
✍🏻ﻫﺎﯾﻨﺮﯾﺶ ﺑﻞ
🗞 @hekayathayetarikh
گرگ و نعل طلا!
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را میبیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد: «اگر میتوانستم راه بروم، دست و پایی میکردم و کوششی به کار میبردم و شاید زورم به گرگ میرسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. میبینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بیجهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبرهام را با ابریشم میبافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی میبینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل پامچال گل پامچال
بیرون بیا بیرون بیا
فصل بهاره عزیز موقع کاره
شکوفانه شکوفانه
غنچه وا شده غنچه وا شده
بلبل سر داره عزیز موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم فصل بهاره
🗞 @hekayathayetarikh
دختر صدام در خاطراتش گفته بود: قبل از حمله آمریکا به عراق از پدرم پرسیدم
اگر طوری شد چکار کنیم؟!
پدرم گفت اگر نتوانستید از عراق خارج شوید به کورد ها پناه ببرید، آنها جوانمرد هستند و هیچگاه به ناموس دشمنشان هم تعرض نمی کنند و در پناه کوردها در امان هستید...
🗞 @hekayathayetarikh