🌿🍀🌿
🔸️فصل هفتمم : صفحه هشتم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
این چندمین روزی بود که رضا مفقود شده بود و برادرش بهنحوی جانسوز انتظار او را میکشید. هر روز که میگذشت برای سرگذشت رضا بیشتر بهجای کلمۀ «مفقود» از واژۀ «شهید» استفاده میشد.
مثل اینکه همه با واقعیت کنار آمده بودند و من نیز باید تسلیم آن میشدم. شواهد همین را نشان میداد. نه نامی از او در بین اسرا بود و نه دلیلی برای زنده بودنش. رضا احمدوند شهید شده بود.
کاش مثل بقیۀ شوخیهایش این هم شوخی بود.
کاش برمیگشت و میگفت همهتان را دست انداختهام، اما دیگر برگشتی در کار نبود.
🔸️کسعلی احمدوند، همولایتی و رفیق گرمابه و گلستان رضا، میدانست محبت او به رضا را درک میکنم.
سفرۀ دلش را با بغض پیش من باز کرد و گفت: «زندگی بدون رضا به درد نمیخورد.
من نمیتونم بعد از او زنده بمونم.» همین هم شد. چند روز بعد، با شهادتش به رضا ملحق شد و همانطور که میخواست زندگی بدون رضا را ندید.
یکی دیگر از کسانی که با شهادت رضا حسابی به هم ریخته بود و وجناتش آن را تأیید میکرد، خود حسین خویشوند بود.
میخواست در عالم برادری هم شده، برایش کاری کند و هرطور شده خود را به آن گودال برساند.
اگر پیکر رضا را دید او را به عقب بیاورد و اگر هم ندید شرایط را برای زدن کمین بر سر راه بعثیها بررسی کند.
این پیشنهاد را چند بار با حاجمیرزا در میان گذاشت و برای آوردن پیکر شهدا اجازه خواست.
🔸️حاجمیرزا هر بار جوابش کرد و نمیخواست برای عقب آوردن شهدا، شهید دیگری اضافه شود.
حسین مسئلۀ کمین را چاشنی کار کرد و گفت:
«با ایجاد یک خط درگیری جدید، دیگر بچهها در حملات، محدود به یک خط نمیشوند.»
حرفش حساب بود، اما شرایط برای جلو رفتن اصلاً مناسب نبود و حاجمیرزا حق داشت نگران باشد.
بالاخره با اصرار زیادش حاجمیرزا را راضی کرد و در روز روشن به دل دشمن زد. روی خاکریز در سنگر نشسته بودم و تیربرقها را میشمردم. یک... دو... سه. حسین خودش را به گودال رساند و از چشم ما مخفی شد.
لحظاتی نگذشت که از گودال بیرون آمد و بهسمت ما دوید. دشمن از شجاعت و بیباکی حسین غضبناک بود و با غیظ بهسمتش آتش میگرفت اما حسین مثل ققنوس در آتش میدوید.
بالاخره بهسلامت خودش را به خاکریز رساند و پرت کرد اینطرف. با آمدنش، نفسی که در سینهام حبس بود رها شد و نفس راحتی کشیدم.
🔸️حسین مستقیم رفت پیش حاجمیرزا تا مشاهداتش را بگوید. خیالم که از سلامتیاش راحت شد، نگاهم را گرفتم و خودم را مشغول کاری کردم. همان لحظه در بین صدای انفجار خمپارهها که پیوسته به گوش میرسید و گوشمان به آن عادت داشت، صدای دیگری پیچید: «خویشوند خورد... خویشوند خورد.»
وقتی رو برگرداندم دیدم حسین پیش پای حاجمیرزا روی زمین افتاده است. خورشید زمین میخورد برایم آسانتر بود.
دیگر نفهمیدم چطور خودم را از روی خاکریز به او رساندم.
هرچقدر من برای رسیدن به او دوان بودم او برای رفتن و رسیدن به آرزویش عجله داشت.
تا به او برسم تمام کرده بود. ترکشی به سرش نشسته بود. خون از آن زخم کهنه که بر اثر سجدههایش داشت، گذشته بود. تا روی سینهاش سرخ بود و محاسنش از خون خضاب بود. به همین سادگی، حسین از قفس پرید. به گریه کنار پیکرش نشستم و با او درددل کردم:
🔸️ «بامعرفت، تو رفتی رضا رو بیاری، خودت هم باهاش همراه شدی؟ کاش مثل او دور از چشمم میرفتی و اینطور آتشم نمیزدی. کاش هیچوقت پیکر خونینت رو نمیدیدم. کاش هیچ برادری داغ برادر نبینه.»
ادامه دارد.......
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥قالَت فاطِمَةُ عليها السلام :
.🔸️.. تَفَكَّرتُ فى حالى وَاَمْرى عِنْدَ
ذِهابِ عُمْرى وَنُزُولى فى قَبْرى،
🔸️ فَشَبَّهتُ دُخُولى فى فِراشى
بِمَنْزِلى كَدُخُولى اِلى لَحَدى وَقَبْرى،
🔸️ فَأنْشِدُكَ اللّه َ اِنْ قُمْتَ اِلَى الصَّلاةِ
🔸️ فَنَعْبُدَ اللّه َ تَعالى هذِهِ اللَّيْلَةَ.
حضرت على عليه السلام در شب ازدواج، همسرش را نگران ديد
و علت آن را پرسيد.
💥حضرت زهرا عليها السلام فرمود:
ـ🔸️ در پيرامون حال و وضع خود
انديشيدم و پايان عمر و منزلگاه قبر
را به ياد آوردم ،
و انتقال ـ از خانه پدر ـ به منزل خودم،
🔸️مرا به ياد ورود به قبرم انداخت!
🔸️ تو را به خدا بيا تا در آغاز زندگى
مشترك به نماز برخيزيم
🔸️و امشب را به عبادت خدا بپردازيم۱
---------------------
۱-احقاق الحق 6 و 23: 481 و 489.
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥گنجینه:
🔸️حضرت استاد علامه طباطبایی
در عرفان عملی سهم بسزایی داشت
مراقباتش عجیب بود
.بطور دقیق
کشیک نفس می کشید وبه شایستگی
مواظب احوال و اوضاع خود بود.
🔸️آدم بیدار کشیک نفس؛ می کشد
و پاسبان حرم دل است و مراقبت
تام دارد
ونقّاد دقیق کارهای خود
است. این چنین کسی واردات و
صادراتش رامی پاید ، و چانه اش
راعقل می گرداند.و کسب وکارش
را مواظب است.
که حرام خوار ،بد گوهر می شود
و هرزه خوار هرزه گو می گردد.
🔸️انسان بیدارآنچه را می خواند
ومی شنود ومی گوید متوجه
است
🔸️و مصاحبتهایش را و حتی
نیّاتش رامی پاید وبه آنها توجه
دارد؛
🔸️خیالات هرزه ذهن راکج ومُعوّج
می کند وفکر را از استقامت باز می
دارد،
اقوال پلید ونیّات خلاف واقع،
افکار را آشفته می کند۱
----------------------
۱-بیان از✍کتاب مجموعه مقالات
از استاد آیت الله حسن زاده آملی
دام ظله ص۱۹
@hekmaat
💐⚘💐
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴نوحه
سوگنامه حضرت
صدیقه شهیده
فاطمه سلام الله علیها
🌾🌾🌾
19.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 محشور شدن با حضرت زهراء (س)
💥سه دسته که با حضرت زهراء (س) محشور میشوند و عذاب قبر ندارند...
💥ببان از مرحوم آیت الله مجتهدی
تهرانی
🏴 فاطمیه
🆔 @balagh_ir
🌾🌾
🌴🌴
🏴سوگنامه:
صلی الله علیکِ ایَّتُها الصدیقه الشهیده
یا فاطمَه الزهرا
۱- درکامل الزیارات آمده:
💥امام صادق ع فرموده درسفر معراج
به پیامبرص گفته شد .خداوندشمارا به
اموری امتحان می کند از جمله
اَمّا اِبنَتُکَ فَتُظلَم وَ تُحرَم وَیُوخَذ حَقّهَ غَصباً الّذیِ تجعله لها ...
🔸️درشب معراج به پیامبر ص گفته شد
خدای عالم شمارا به اموری امتحان
می کند اما به دخترت فاطمه ظلم
می کنند وحقش را به ستم غصب
می کنند آن حقی را که از طرف خدای
به فاطمه عطا کرده بودی!
و بدون اذن وارد حریم منزلش می شوند
۲-🔸️خزان درباغ عشق پا گرفته
غمت ای مادر درخانه دل جا گرفته
🔸️کعبه آمال ملائک زجفا سوخت
گنجینه حق از سر مسمار بلا سوخت
۳-🔸️رفتی اما ز تو منظومه غم بجا ماند
با دل خسته و بشکسته علی تنها ماند
🔸️اثر دست ستم ،از رُخ نیلی نرود
هرگز از یاد علی ، ضربت سیلی نرود
🔸️با علی راز نگفتی توز بازوی کبود
با پدر ،گوی که بعد از تو چه بود وچه نبود
۴-🔸️عمر کوتاه تو فهرست غم است
قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است
........
@hekmaat
🌾🌾🌾
🌿🍀🌿
🔸️فصل هفتمم : صفحه نهم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
دیگر حالوروز خودم را نمیفهمیدم. اختیار خودم را نداشتم. اگر بچهها او را عقب نمیبردند دوست داشتم تا همیشه پیش پایش بنشینم.
اما لحظۀ جدایی فرارسید. او را بردند و مرا با غم از دست دادنش تنها گذاشتند. دلودماغ هیچ کاری را نداشتم، چشمم خشک نمیشد.
دستم به اسلحه نمیرفت. حاجمیرزا که حالوروزمان را دید به رجزهای حماسیاش متوسل شد و بلند فریاد زد:
🔸️ «ما گردان حضرت اباالفضلیم... ما تا آخرین قطرۀ خون میجنگیم، ولی نمیذاریم دشمنان اباالفضل فرار کنن... والله إن قطعتموا یمیني إني أحامي أبدًا عن دیني.»
شور حماسه، دیگربار در رگهایم دویدن گرفت.
با تکبیر رجزهایش را پاسخ گفتیم و کاری کردیم که اگر حسین زنده بود همان کار را میکرد: دوباره به جنگ دشمن رفتیم.
🔸️در این مدت، جنگندههای پیشرفتۀ زیادی بالای سرمان میآمدند و میرفتند، اما هواپیمای قارقارکی دمار از روزگار ما درآورده بود.
از هواپیماهای ملخی قدیم محسوب میشد و معلوم نبود صدام این را از کجا گیر آورده است.
سرعت کمی داشت و با صدای قارقار قراضهای، همه را خبردار میکرد. بمبافکن نداشت و تنها با رگبار مسلسل، همه را زِلّه کرده بود
🔸️. خط آتشبارش هدف را قیچی میکرد و جلو میرفت. حاجمهدی ظفری با آرپیجی بهسمت آن نشانه میرفت. در جبهه شنیده بودیم با آرپیجی هواپیمای جنگی را منهدم کردهاند، اما این بار حاجمهدی هرچه میزد یا به هدف نمیخورد یا قبل از رسیدن به آن در هوا منفجر میشد.
جنگندههای دشمن مثل مگس مزاحم، دمبهدقیقه پیدایشان میشد. امکانات ما اگرچه کفاف دستیابی به آنها را نمیداد اما با ترفند حاجمهدی و تیراندازی بهسمت آنها که شده، دورشان میکردیم و برای دقایقی از شرشان خلاص میشدیم.
🔸️سمت پاسگاه، اتاقک کوچکی با دری فلزی قرار داشت که روی آن تیربار گذاشته بودند. این تیربار هر جنبندهای را به رگبار میبست و اجازۀ کار به ما نمیداد.
دستآخر، حاجمیرزا از دستش عاصی شد. با صدای بلند آرپیجیزنها را صدا کرد و گفت: «کی میتونه بره جلو و اون تیربار رو بزنه؟»
🔸️درخواست سختی بود. من تا آمدم حسابوکتاب بکنم و به قاعدۀ احتمالات بسنجم چقدر امکان حیات دارم، شیخ رحمت موسیوند مثل فنر از جا پرید و به حاجمیرزا گفت: «اگر اجازه میدی من بزنمش.»
🔸️با اجازۀ حاجمیرزا، شیخ رحمت از خاکریز گذشت و تا جایی که میشد به تیربار نزدیک شد. آرپیجی را شلیک کرد، اما متأسفانه تیر او خطا رفت و برگشت. تیربارچی بهتلافی، شیخ رحمت را به رگبار بست و حسابی گردوخاک بهپا شد. با دیدن این صحنه قطع امید کردم و بعید دانستم شیخ بتواند جان سالم بهدر ببرد. اما بهیکباره شیخ رحمت خود را اینسوی خاکریز انداخت و از رگبار گلولهها نجات پیدا کرد
. شیخ رحمت دوباره آرپیجی را مسلح کرد و دیگربار بهسمت سنگر تیربار دوید. این بار با شلیک موفق خود توانست تیربار را منهدم کند و همۀ نیروها را از شر او خلاص کند.
🔸️ با این اتفاق، حاجمیرزا از خوشحالی تکبیر فتح سرداد و بچهها با مشتهایی گرهکرده از سنگرها بلند شدند.
دشمن تعدادی تانک تی72 روسی داشت که در مواقع حساس، آنها را به صحنه میآورد. بعد از اینکه دشمن نتوانست تانکهای معمولیاش را به خط ما برساند، دستبهدامن همین تی72ها شد. خصوصیت این تانک این بود که گلولۀ آرپیجی را با زرههای واکنشی پس میزد و تانک منهدم نمیشد.
میدیدیم گلوله به تانک اصابت میکند، انفجار کوچکی هم روی زره مشاهده میکردیم، اما بدون آسیبی، تانک به راهش ادامه میداد و جلو میآمد.
🔸️ بااینکه میدانستیم برای از کار انداختن آنها یا باید برجک یا شنی تانک را بزنیم، اما این چیزی از سختی کار کم نمیکرد.
آرپیجیزنها باید در فاصلۀ تیربرق سوم تا خاکریز کلی آرپیجی میزدند تا بالاخره یک موشک به این دو نقطۀ آسیبپذیر اصابت کند و تانک منهدم شود.
من ده روز و دیگر دوستان سیزده روز جادۀ امالقصر را تجربه کردیم. بااینکه هر روزش برای ما یک سال بود و تماماً به درگیری میگذشت، هیچکدام مانند روز هفتم نشد. دشمن از ابتدای روز، یکپارچه آتش میریخت و به سیم آخر زده بود. از صبح، تلفات ما آغاز شد. تنها مهمان آن روزمان روحانی مبلغی بود که به خط اضافه شد. دیگر نیروی تازهنفسی در کار نبود و باید هرطور شده مقاومت میکردیم.
ادامه دارد.....
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐