5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👇🏽 سلسله نشستهای فاطمی
💥 چرا امیرالمؤمنین (ع) قصاص نکرد؟
💥بیان از آیةالله نجمالدین طبسی
🏴 فاطمیه
🆔 @balagh_ir
🌾🌾🌾
سو گنامه
🌸🏴🌸
۱-ای بی نشانه ای، که خدا را نشانه ای
هر سو نشان توست، ولی بی نشانه ای
۲- بی نشانی ،خود، نشان اعتراض فاطمه است
مدفنش مخفی نمی ماند، اگر رنجش نداشت
۳- نیم عمرش با نبی بوده است ، نیمی با وصی
از ازل عمر کسی اینقدر گنجایش نداشت
۴- رنج او را روز اگر می دید می شام تار
لحظه ای ، بعد از پدر ، ریحانه آرامش نداشت
۵-هر کجا که کوچه ای باریک دیدم،
گفته ام
کاش که شهر مدینه ،یاغی سرکش نداشت
۶-شانه بر گیسوی طفلان پریشان
می کشید
دست اگر بالا می آمد، یا اگر لرزش
نداشت
۷- رفت یکبار ،از علی ، خواهش کند،
تابوت خواست
در تمام عمر کوتاهش ، جز این خواهش نداشت۱
-----💥💥
۱-آتش زدنِ، خانه مولا بهانه بود
مقصود خصم ، کشتن بانوی خانه بود
قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالموده"
فی القربی
۲-با آن همه سفارش پیغمبر خدا
پاداش دوستی علی، تازیانه بود
۳-آن شب قویترین سند غربت علی
تشیع مخفیانه ودفن شبانه بود ۲
----------------------
۱- بخشی از اشعار: شاعره بانو ،مرضیه نعیم - امینی
۲- بیان از شاعری..
@hekmaat
🍀🌿🍀
🌿🍀🌿
🔸️فصل هفتمم : صفحه دهم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
🔸️سیدعلیاصغر مسعودی روحانی پرانرژی، نترس و خوشبرخوردی بود.
من بههمراه شیخ رحمت موسیوند، شیخ عبدالواحد ملکی و شیخ محسن سنایی در سنگرهای روی خاکریز نشسته بودیم. سید همینکه جمع ما عمامهبهسرها را بر طلیعۀ خاکریز دید، بهسمتمان آمد و سلاموعلیک کرد. ظاهری لاغراندام و بدنی نحیف داشت.
بااینحال، پرجنبوجوش بود. برایش در سنگر جا باز کردم و مهمانمان شد. هنوز لحظهای به معاشرت در سنگر ننشسته بودیم که خمپارهای به اطرافمان خورد و ترکش آن رگ دست سید را زد.
خون با هر تپش، مثل فواره بیرون جهید. تا آمدیم به خودمان بیاییم و جلوی خونریزیاش را بگیریم، سید زرد شد، سفید شد و بیحال افتاد. دیدم دارد از دست میرود، گفتم: «رحمت، کمک کن ببریمش عقب.»
🔸️سید گفت: «بهخاطر یه ترکش برم عقب؟ من که چیزیم نیست.»
گفتم: «پس چرا اینطور افتادی؟»
گفت: «نه، من کمخونم. ضعفم بهخاطر همینه وگرنه مشکلی نیست.»
دستش را که بستیم از من خواست او را با خط آشنا کنم.
من هم از سمت چپ خاکریز نونی شروع کردم و معارفه را انجام دادم.
🔸️ سید با همه خوشوبش میکرد و دقیقهای کوتاه به آنها روحیه میداد. بعد سراغ آنهایی که در میدان حاضر بودند رفتیم و پس از آن به سنگرهای کنار جاده سرکشی کردیم.
در پایان، او را با بچهها تنها گذاشتم و به سنگر خودمان نزد شیخ رحمت برگشتم.
🔸️در سنگر میبایست مراقب پاتک تانکها میبودم تا در صورت نیاز آرپیجی بزنم.
آتش خیلی سنگین بود. هر لحظه از ما کم میشد و به نیروهای دشمن اضافه میشد.
همینکه کسی مجروح یا شهید میشد جای خالیاش بر شانۀ بازماندگان سنگینی میکرد.
سیدعلی مصطفوی دوشکاچی بود. با شهید شدن مسئول خمپاره، مصطفوی دوشکا را رها کرد و پشت خمپارهانداز قرار گرفت.
او خمپاره میزد و حاجمیرزا برایش دیدهبانی میکرد. معلوم بود حاجمیرزا از هدفگیریها راضی است.
با اصابت هر خمپاره کیف میکرد و برای هدف جدید گرا میداد.
میگفت: «بزن که داری خوب میزنی.»
در همین هنگام، خمپارهای از دشمن روی دیوارۀ سنگر ما فرود آمد. به گونی خورد، گونی را با خودش پایین کشید و پای خاکریز منفجر شد.
🔸️ گفتم: «شیخ رحمت، بهگمانم گرای ما رو گرفتن که اینطور دقیق میزنن.
بپر یه گونی بیار تا سنگر رو درست کنیم.»
سریع گونی را از خاک پر کردیم و سر جایش گذاشتیم. سنگر را که مثل روز اول کردیم، دیگر خیالم راحت بود.
وقتی یک بار خمپاره به جایی اصابت کند، معمولاً دیگر آنجا اصابت نمیکند، ولی دغدغۀ اطرافیان را داشتم.
🔸️حاجآقا مسعودی دوباره گذرش به سنگر ما افتاد. گفتم: «آقای مسعودی، بیا تو سنگر.»
«نه، هنوز به اون سنگر نرفتم؛ باید برم یه سری به اونها بزنم.»
به سنگر اردشیر اشاره کرد و میخواست پیش آنها برود. گفتم: «سید، الان وقتش نیست. الانه که آتیش بریزن. همین الان سنگر ما رو زدن و یه گونی پر کردیم.»
«نه، برم یه روحیهای بهشون بدم و بیام.»
🔸️سیدعلیاصغر این جمله را گفت و از خاکریز پایین رفت. هنوز نگاهم به او بود. از بین سیدمصطفوی و حاجمیرزا رد شد.
بیش از مقداری راه نرفته بود که یک خمپاره شصت، بدون سوت و صفیر، بیخبر غافلگیرش کرد.
خمپاره دقیقاً کنار پایش سر خورد و منفجر شد. با این انفجار، سید مثل پر کاهی بلند شد و روی زمین افتاد.
یک پایش درجا قطع شد و پای دیگرش به پوست آویزان بود. خودم را بهدو به او رساندم و دنبال پای قطعشدهاش گشتم.
گاهی شده بود پای مجروحان را چشمی تنظیم میکردیم و میچسباندیم و همین به درد پزشکان میخورد.
🔸️هرچه گشتم پا را پیدا نکردم. سید با روحیهای بالا، یاحسین یاحسین میگفت و صدا میزد:
«عمامهم رو بیارید میخوام با عمامهم شهید بشم.»
نمیدانستم عمرش به دنیاست. گفتم این دم آخری خواستهاش را اجابت کنم. عمامه را پیدا کردم و روی سینهاش گذاشتم.
حال خیلی خوبی داشت؛ دعا میخواند و ذکر میگفت. کمی دلداریاش دادیم. کمی دستوپایش را بستیم و او را به عقب فرستادیم.
با رفتن سید، هرکس به کار خود برگشت و حاجمیرزا و سیدمصطفوی دوباره مشغول خمپارهانداز شدند.
معرکه آبستن اتفاق تازهای بود. میدانستم هدف دشمن از این آتشهای نسبتاً دقیق، همین خمپارهانداز است. مقولۀ پیچیدهای نیست، همانطور که منحنی خمپاره از لحظۀ پرتاب تا لحظۀ اصابت، قابل تنظیم و کنترل است و اصطلاحاً با گرا دادن، محل اصابت پیدا میشود؛ همانطور از محل اصابتِ خمپاره با یک نقاله و گونیایِ مختصات و محاسبۀ برد و انحنای خمپاره، محل خمپارهانداز را پیدا میکنند.
ادامه دارد......
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌿🍀🌿
🔸️قالَ رَجُلٌ لاِءمرَأتِهِ:
إذهَبى إلى فاطِمَةَ عليها السلام
فَاسْأَليها أنّى مِن شيعَتِكُم؟ ...
💥 فَقالَت عليها السلام : قُولى لهُ: اِنْ
كُنْتَ تَعْمَلُ بِما اَمَرْناكَ وَتَنْتَهى عَمّا
زَجَرْناكَ عَنْهُ فَأَنْتَ مِنْ شيعَتِنا
🔸️ وَاِلاّ فَلا...
🔸️شخصى به زنش گفت:
پيش فاطمه زهرا عليها السلام برو
و بپرس: آيا من از شيعيان اهل بيت هستم؟
🔸️آن زن آمد و پرسيد، حضرت زهرا
عليها السلام در پاسخ فرمود:
به همسرت بگو: اگر به آنچه ترا فرمان
داده ايم عمل مى كنى
و از آنچه نهى كرده ايم پرهيز نموده اى
از شيعيان خواهى بود
🔸️ و در غير اين صورت از شيعيان
نيستى.۱
----------------
۱-تفسير منسوب به امام حسن عسكرى
عليه السلام
💐⚘💐
آیا_انتخاب_امام_و_ولیّ_امر،_توسط.mp3
5M
💥 آیا انتخاب امام و ولیّ امر، توسط شورا و نظر مردم صحیح است؟ (۱)
💥بیان از مرحوم آیةالله میرزا علی فلسفی
🆔 @balagh_ir
💐⚘💐
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اعتراف عجیب مولوی اهل تسنن به نقش خلیفه دوم در شهادت حضرت زهرا (س)
👇🏽مولوی مدنی، خطاب به پیروانش:
ما گیر کردهایم و نمیتوانیم حقایق را انکار کنیم!
ـــــــــــــــــــــــ
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1655832592Cd30cd51591
🌾🌾🌾
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥دخترِ پولدارِ آلمانی که حضرت فاطمه(س) رو دید و شفا گرفت!
+ ما بچههای مادرِ پهلو شکستهایم
🏴فاطمیه
🌾🌾🌾
وصیّت حضرت زهرا (س).mp3
2.73M
🏴 چگونه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) اجازه ندادند عدّهای تاریخ را لوث کنند؟
💥بیان ازاستادشهید آیت الله
مرتضی مطهّری
▪️ فاطمیه
🆔 @balagh_ir
🌾🌾
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴مصیبت سنگین شهادت حضرت زهراء (س)
💥بیان از جناب حجةالإسلام عالی
🏴 فاطمیه
🆔 @balagh_ir
🌾🌾🌾
🌿🍀🌿
🔸️فصل هفتمم : صفحه یازدهم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
به سیدمصطفوی گفتم: «با این شلیکها گرا گرفتن و دارند دقیق میزنن. دیگه بسه. چند دقیقهای دست نگه دار و دوباره شروع کن.»
گفت: «بذار آخریش رو بزنم.» داد زد: «یازهرا!»
دیگر دشمن و آنسوی خاکریز را فراموش کرده بودم و نگرانِ اینطرف خاکریز، مصطفوی را خیرهخیره نگاه میکردم. صحنه را با تمام جزئیات دیدم. همانطور که مصطفوی خمپاره را با دو دست گرفته بود و میخواست در لوله بیندازد، خمپارۀ دشمن دقیق روی خمپارۀ او فرود آمد. هر دو خمپاره منفجر شد.
🔸️ پارههای دو خمپاره و خمپارهاندازِ ذوبشده ترکش شد و به بدن مصطفوی نشست. هر دو پایش را قطع کرد و درنهایت، بدن غرق خون او را روی زمین انداخت.
از همین میترسیدم. خودم را سریع به او رساندم و با کمک رفقا پایش را از ران، محکم بستیم تا خونریزیاش کم شود. دیگر برای ترکشهای بیشمار دیگرش، نه فرصتی بود و نه کاری از ما برمیآمد. او را به عقب فرستادیم تا مداوا شود. با وضعیتی که از او دیدم زنده ماندنش محال بود. بعد که پیگیری کردم گفتند: «بله؛ در مسیر بهشهادت رسیده است.»
🔸️تا این خمپارهانداز بود، کمی شرایط خوب بود. پرتابها آنها را به لاک دفاعی برده بود و هنوز جری نشده بودند.
اما بعد از انهدام خمپارهانداز، دشمن، ذوقزده از این صید نابش، جهنمی از آتش برایمان درست کرد.
از ظهر گذشته بود و عصر بهرنگ عصر عاشورا درآمده بود.
خاکی، خونی و دلگیر. نماز ظهرم را خوانده بودم و نماز عصرم مانده بود. دغدغهاش را داشتم قضا نشود.
🔸️ اول خواستم برای نماز به سنگر مسقف بروم، اما وقتی دیدم در آنجا باید نماز را نشسته بخوانم منصرف شدم.
از خاکریز پایین آمدم و همانجا پای خاکریز قامت بستم:
«دو رکعت نماز عصر مسافر میخوانم قربةً الی الله؛ الله اکبر.»
خمپاره پشت خمپاره میآمد. حسی توأمان از دو هجمۀ دشمن را تجربه میکردم و در آنِ واحد در دو جبهه میجنگیدم. یک شیطان لشکر کشیده بود و با بمباران منطقه داشت هجوم میآورد و یک شیطان با هر بمب ذهنم را بمباران میکرد تا توجه و حضور قلبم را سلب کند. سعی کردم استوار بایستم. ترسی از انفجارها به دل راه ندهم و با هیچ خمپارهای نمازم را ناتمام نگذارم. از خودِ نماز مدد گرفتم و حمد و سوره را شروع کردم.
🔸️در همین حال، فرجالله سلگی از برابر دیدگانم رد شد. او تازهداماد بود و حنظلۀ گردان لقب گرفته بود.
ده روز بیشتر از عروسیاش نگذشته بود که خانه را ترک گفته و به جبهه آمده بود.
نگاهم به خاک سجدهگاه بود. ناگهان انفجاری در کنار فرجالله، سرم را بالا آورد. پیش چشمم ترکشی به سر فرجالله خورد.
انگار برگ زرد پاییزی فرود میآید، به زانو افتاد و خیلی آرام سرش را بر زمین گذاشت. هیچکس نزدیکتر از من به او نبود. بدون اینکه نمازم را بشکنم چند قدمی جلو رفتم و به بالینش رسیدم. دستم را که زیر کمرش زدم، بدنش لَخت و بیحال موج خورد. همزمان با سبحانالله و اللهاکبرِ نمازم، سرش را بستم، اما فایدهای نداشت، همان ابتدا جان داده بود. آنقدر زیبا جان داد که دلم را برد.
🔸️در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجلۀ حسن بیارای که داماد آمد
اگر دوربینی داشتم و از او عکس
میگرفتم، زیباییاش مثل شهید حاجامینی ماندگار میشد.
بچهها امان ندادند و پیکر او را به عقب بردند.
🔸️با رفتن او، سلام دادم و نمازی را که با اشاره به رکوع و سجود، پای پیکر فرجالله ادامه داده بودم، به پایان رساندم.
رشتۀ اذکار و رکعات از دستم دررفته بود. خودم هم نفهمیدم چه نمازی خواندم.
اصلاً نمازم درست بود؟ شرط کمال را که حتماً نداشت، در شرط قبولش هم شک داشتم.
بههرحال به دلم نچسبید. برگشتم و دوباره پای خاکریز قامت بستم: «الله اکبر!»
🔸️انگار تمام خمپارههای دنیا در آسمان فاو بود و تمام جاذبۀ زمین در این جاده متمرکز شده بود.
همهجا از انفجار، دود و خاک پر بود. هنوز در حمد و سوره بودم که دوباره خمپارهای دو نفر را در برابر دیدگانم روی زمین انداخت.
چطور میتوانستم بیخیال باشم؟ دوباره بدون اینکه از قبله منحرف شوم، بهسمتشان دویدم و حمد و سوره را ادامه دادم.
چفیهام را باز کردم و ذکر رکوع گفتم. چفیه را پانسمان کردم و ذکر سجود گفتم.
چفیه را گره زدم و حمد و سوره را خواندم.
ادامه دارد.....
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐