eitaa logo
حکمت
146 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
11 فایل
حکمت های قرآنی و حکایات و احادیث حکمت آمیز ائمه اطهار (علیهم السلام) و اطلاعات مفید روز
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 ۲۵ سال کارش همین بود! 🔻 دکتر، سرش را پایین انداخت و گفت: متأسفم. ترکش به نخاع شما خورده و فلج شده‌اید! چند روزی در بیمارستان ماندم. بعد از آن، خانواده‌ام آمدند و مرا بردند. 🔸 اوایل فروردین زنگ خانه را زدند. همسرم رفت و در را باز کرد. صدای آشنایی به گوشم خورد. آمد توی اتاق. درست می‌دیدم؛ قاسم سلیمانی به دیدنم آمده بود. با دست‌های گرمش مرا به آغوش کشید و چندبار بوسید. 🔸️ با آن همه مشغله چند ساعت با هم گپ زدیم. بعد به همسرم گفت: تصمیم گرفته‌ام اول هر سال بیایم و به ناصر خدمت کنم. 🔸️دقیقا ۲۵ سال این کارش بود. اول هر سال به کرمان می‌آمد، سری به پدر و مادرش می‌زد و بعد از دو سه روز می‌آمد و پرستارم می‌شد، غذا درست می‌کرد و حمامم می‌برد. هم خوشحال بودم که فرمانده‌ام کنارم هست؛ هم ناراحت که برایش مزاحمت درست کرده‌ام. خدا خیرش دهد! ۱ ------------- ۱- راوی: جانباز شهید ناصر توبه‌ای‌ها 📚 برگرفته از کتاب 📖 صفحات ۳۲ و ۳۳ 💐⚘💐
🌿🍀🌿 🔸️فصل هفتمم : صفحه پانزدهم : نماز ناتمام 💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... هم‌زمان به یاد هم‌حجره‌ای‌مان شیخ امین میربک بودم. همو که گفته بود اگر تا نهم عید برگشتم، برگشتم؛ اگر برنگشتم شهید شده‌ام. سراغش را گرفتم تا به دیدارش بروم، اما گفتند هنوز از منطقه برنگشته است. 🔸️ نگران شدم. از سپاه جویای حالش شدم و با دلی مالامال از آه و حسرت، خبر شهادتش را شنیدم. او همان‌طور که از قبل خبر داده بود، دقیقاً دهم فروردین شهید شد. با حسن معظمی، رحمت موسیوند، علی مصباح، علی موسیوند و محمدرضا گودرزی جمع معمم‌ها را به‌راه انداختیم و همراه گردان حضرت‌اباالفضل(ع) مستقیماً به اردوگاه شهید مدنی دزفول رفتیم. 🔸️ مطلب قیصری فرمانده گروهان بود و نام مرا به‌عنوان معاونش داده بود. گفتم: «مطلب، من فرماندهی و معاونت بلد نیستم؛ به‌درد اینجور کارها هم نمی‌خورم. بذار سربازی‌مون رو بکنیم.» مطلب خیلی شوخ بود. تا اشکم را از خنده درنمی‌آورد رها نمی‌کرد: «باشه؛ ما همیشه محافظ روحانیت بودیم. در خدمت شما روحانیت حاضر در جلسه بودیم. حالا یه بار شما می‌خواستی افتخار بدی در خدمت فرماندهی باشی.» «من مخلصت هم هستم، ولی می‌خوام این عملیات رو با گروهان خط‌شکن باشم. 🔸️ اگر عمری بود و زنده موندم بعد از عملیات می‌آم خدمتت.» گروهان خط‌شکن به‌فرماندهی حاج‌حسین کیانی فعالیت می‌کرد و معروف بود به گروهان شهادت؛ یعنی لازمۀ‌ حضور در آن، آمادگیِ صددرصد برای شهادت بود. خود حاج‌حسین هم می‌گفت: «اینجا ما نیروی جان‌برکف می‌خوایم. فقط کسایی که شهامتش رو دارن با ما بیان.» من و دیگر روحانیون به این گروهان رفتیم و در خدمت حاج‌حسین قرار گرفتیم. از روی علاقه‌ای که به حاجی داشتم تا دیروقت پیش او می‌ماندم و حتی شب را در چادر او می‌خوابیدم. حاجی یک ساعت زنگ‌دار مربعی داشت که برای بیداری سحر از آن استفاده می‌کرد. 🔸️ نیمه‌شب بلند می‌شد، بیشتر گریه‌هایش را می‌کرد و حدود یک ساعتی مانده به نماز صبح، مرا صدا می‌زد: «پاشو حسین! وقتشه.» ما خیال می‌کنیم نماز می‌خوانیم. باید می‌بودید و نمازشب‌های حاج‌حسین را می‌دیدید. چه نمازشبی! تمامش را اشک می‌ریخت و غرق و شیدای رازونیاز با خدا می‌شد. می‌دیدم گاهی موش‌های آنجا از سروکولش بالا می‌روند. می‌دیدم در تشهد روی پایش می‌آیند و از دستش رد می‌شوند تا به گردنش برسند، اما او حتی دستش را بلند نمی‌کرد آن‌ها را کنار بزند. اصلاً آدم می‌ماند او حس دارد و متوجه آن‌ها می‌شود؟ به‌نظرم نه. اصلاً عالَمش عالَم دیگری بود. بی‌تاب می‌گفتم: «حاجی، این موش‌هایی رو که روی سروکولت مانور می‌دن پرت کن اون‌طرف. من از اینا چندشم می‌شه. چطور تو تحمل می‌کنی؟» 🔸️آرام پاسخ می‌داد: «چه اصراری داری من اینا رو کنار بزنم! اینا هم بندگان خدا هستن. از طرف خدا اومدن. چه‌کارشون داری؟» بعد که بلند می‌شد، می‌رفتم جای او نماز می‌خواندم. محراب او برایم مقدس بود و عطر دیگری داشت. اعتقادم بر این بود آنجا به رحمت خدا نزدیک‌تر است و اثر آن عبادات به من هم می‌رسد. به سجده‌گاه او که دست می‌زدم، دستم نمناک می‌شد. آن‌قدر در سجده گریه کرده بود که پتوی کف چادر خیس شده بود. 🔸️آقامحمود شیراوند، معلم دوران نوجوانی هم برای حضور در این عملیات، در پادگان حاضر بود و بر نمازشب مداومت داشت. هرگاه نمازشب از دستش می‌رفت، آن‌قدر گریه می‌کرد تا خدا دوباره نمازشب را روزی‌اش کند. در پادگان، با تمرینات کافی و دو استقامت و ستون‌کشی‌های بسیار، به آمادگی بدنی خوبی رسیدیم. گروهان مطلب قیصری به خط پدافندی رفت و ما برای حضور در عملیات، سوار کمپرسی‌ها شدیم. وقتی به آبادان و بعد از آن به ابوشانک آمدیم، مطمئن شدیم این عملیات ادامۀ‌ والفجر8 است و قرار است در فاو اجرا شود. پایمان که به فاو رسید خاطرات اعزام قبلی برایمان تداعی شد. فاو همان رنگ‌وبوی سابق را داشت. مدام شیمیایی می‌زدند و کاممان از طعم سیرهای شیمیایی، تند و تلخ می‌شد. باز شیمیایی شدم. شب‌هنگام، در مقرمان در منطقۀ رأس‌البیشه مستقر بودیم که حالم به‌هم خورد. بالا آوردم و به اسهال شدید مبتلا شدم. ادامه دارد...... ⚘بیاد_شهدا ⚘دفاع_مقدس 💔جنگ_تحمیلی @mahale114 💐⚘💐⚘
هدایت شده از حکمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥رهبر معظّم انقلاب: 💥مرحوم آقای مصباح (رضوان ‌الله ‌علیه) یک خصوصیّات منحصربه‌‌فردی داشتند که من در مجموعه‌ی فضلای برجسته‌ی قم که از قدیم می‌شناختیم ، 🔸️و حالا هم بحمدالله برکات بعضی‌شان ادامه دارد، نگاه می‌کنم، جامع این خصوصیّات را کسی مثل مرحوم آقای مصباح مشاهده نمی‌کنم. 🆔 @balagh_ir 💐⚘💐⚘
هدایت شده از حکمت
آیا_انتخاب_امام_و_ولیّ_امر،_توسط (4).mp3
6.71M
🔸️ آیا انتخاب امام و ولیّ امر، توسط شورا و نظر مردم صحیح است؟ (۵) 💥بیان از مرحوم آیةالله میرزا علی فلسفی 🆔 @balagh_ir ⚘💐⚘
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️هدف داری ولی انگیزه نداری ؟ 💥بیان کوتاه ، از استاد_پناهیان 🆔:eitaa.com/joinchat/2590310667C4d408da3a2 💐⚘💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🍀🌿 💥قال الإمامُ الصّادقُ عليه السلام 🔸️ إيّاكَ و المِراءَ ؛ فإنّهُ يُحبِطُ عَملَكَ . 🔸️و إيّاكَ و الجِدالَ ؛ فإنّهُ يُوبِقُكَ . 🔸️و إيّاكَ و كَثرَةَ الخُصوماتِ ؛ فإنّها تُبعِدُكَ مِن اللّه. 💥امام صادق عليه السلام فرمود: 🔸️ از مجادله (وبحث بیهوده) كردن بپرهيز؛ 🔸️كه اين كار عمل(صالح ونیک) تو را بر باد مى دهد 🔸️و از جرّ و بحث كردن بپرهيز؛ كه اين كار تو را هلاك مى گرداند 🔸️و زياد ستيزه مكن؛ زيرا كه تو را از خدا دور مى كند.۱ --------------------- ۱-تحف العقول : 309. 💐⚘💐
🌾🌾🌾 گنجینه: 💥در محضر امام خمینی(ره) آخرين ماه رمضان امام خمينى(ره) چگونه گذشت؟ 🔸 در كسالت آخر امام، شبها يكى از برادران پاسدار، پشت در اتاق ايشان مى خوابيد، 🔸️يك وقت من از ايشان سؤال كردم: «شما كه مدتى شبها مراقب امام بوديد، خاطره اى از امام داريد؟» گفت: «بله، شبها، معمولاً امام دو ساعت مانده به اذان صبح بيدار بودند. يك شب متوجه شدم امام با صداى بلند گريه مى كنند. من هم متأثر شدم و شروع كردم به گريه كردن. امام براى تجديد وضو بيرون آمدند، متوجه من شدند. فرمودند: «فلانى! تا جوان هستى قدر بدان و خدا را عبادت كن، لذت عبادت در جوانى است. آدم وقتى پير مى شود، دلش مى خواهد عبادت كند اما حال و توان برايش نيست.» 💥 امام خمينى در هر كار و در هر حالى به ياد خدا بودند. ذكر و دعا و مناجات و گريه‌هاى نيمه شبشان هرگز قطع نشد. از لحظه‌هاى آخر عمرشان اگر چه فيلمبردارى شده است، ولى هنوز بخشى از آن را نشان نداده‌اند. چنانچه اين فيلمها به طور كامل نشان داده شوند، مى‌بينيد كه چگونه ريش مباركشان را روى دست گرفته‌اند و زارزار گريه مى‌كنند، 🔸️ آخرين ماه رمضان دوران حياتشان به گفته ساكنان بيت، متفاوت از ديگر ماه رمضانها بود. به اين صورت كه امام هميشه براى خشك كردن‌اشك چشمشان دستمالى را همراه داشتند، ولى در آن ماه رمضان، حوله‌اى را نيز همراه برمى‌داشتند تا در هنگام نمازهاى نيمه شبشان از آن هم استفاده كنند. 🔸️*امام در سنگر نماز، ص 77، به نقل از حجهًْ‌الاسلام والمسلمين توسلى http://kayhan.ir/fa/news/187780 🌿🌸🌿🌸🌿
MakaremAkhlaq-16_14001117-20220206.mp3
8.27M
🔸شرح دعای مکارم الاخلاق 💥بیان ازاستاد مویدی @‌‌‌‌Tahzibe_Nafs 🌾🌾🌾
آیا_انتخاب_امام_و_ولیّ_امر،_توسط (5).mp3
5.56M
🔸️ آیا انتخاب امام و ولیّ امر، توسط شورا و نظر مردم صحیح است؟ (۶) 💥بیان از مرحوم آیةالله میرزا علی فلسفی 🆔 @balagh_ir 💐⚘💐
🌿🍀🌿 💥ماجرای اقامه ی نماز حاج قاسم عزیز در کاخ کرملین 🔸️در بخشی از کتاب «سلیمانی عزیز» که روایتگر خاطراتی متفاوت و خوانده‌نشده از سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است، اقای ابراهیم شهریاری ماجرای نماز شهید سلیمانی را که در کاخ کرملین اقامه کردند، تعریف کرده اند. 🔸️در این خاطره آمده است: وقت نماز بود، زدیم بغل، گفتم: «حاجی قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه، ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد و ‌گفتند: «ابراهیم!» ــ نمازی خواندم که در طول عمرم در جبهه نخوانده بودم. به حاج قاسم گفتم: حاج‌ آقا شما همه‌ی نمازهایتان قبول است. 🔸️قصه‌ نماز خوانده شده حاج قاسم فرق ‌می‌کرد. به کاخ کرملین رفته بودند و با پوتین قرار داشتند. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شدند. اذان و اقامه‌ شان را گفتند. صدایشان ‌در سالن پیچید، بعد هم به نماز ایستادند. همه نگاهشون ‌می‌کردند. می‌گفتند در طول عمرم همچین لذتی از نماز نبرده بودم. 🔸️پایان نماز پیشانی‌ شان را روی مهر گذاشتند. به خدای خودشان ‌گفتند: «خدایا این بود کرامت تو، یک روزی در کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی آمدم اینجا نماز خواندم.» 💥روحشان شاد نثارشان صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌾🌾
🌿🍀🌿 🔸️فصل هفتمم : صفحه شانزدهم : نماز ناتمام 💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... حسن زحمتم را کشید و مرا به بیمارستان فاطمةالزهرا فاو برد. بیمارستان نسبتاً مجهزی بود و پر از مجروحان شیمیایی که عوارض مرا داشتند. 🔸️حسن حال معنوی عجیبی داشت. تا سِرُم تمام شود کنار تختم ایستاد. از فرصت استفاده کرد و زیارت عاشورا را زمزمه‌کنان خواند. زیارت عاشورا را حفظ بود، ولی همیشه یک زیارت عاشورای جیبی داشت که در هر فرصتی آن را درمی‌آورد و از رو می‌خواند. وقتی زیارت عاشورا می‌خواند انگار در و دیوار با او دم می‌گرفت و عالم با او هم‌صدا می‌شد. به‌پهنای صورت اشک می‌ریخت و از اطراف و اطرافیان غافل می‌شد. 🔸️همان‌طور که گوشم به زمزمۀ زیارت او بود، پرستاری وارد شد و با دیدن حسن، متعجبانه پرسید: «این برادرمون چشه؟ موجی شده؟» لبخندی زدم و گفتم: «باهاش کاری نداشته باش. این موجی خداییه.» نه‌فقط در بیمارستان، بلکه در همه‌جا حال خودش را داشت و حضور دیگران سبب نمی‌شد از اشک و گریه شرم داشته باشد. زیارتش که تمام شد گفتم: «حسن، خجالتی نمی‌شی پیش چشم مردم این‌طور دعا می‌خونی و گریه می‌کنی؟ مردم با دیدن تو نمی‌گن طرف دیوونه شده؟» 🔸️صریح و محکم گفت: «بذار بگن. مگه من برای اینا دعا می‌خونم؟» ابرو بالا انداختم و گفتم: «خوش به سعادتت! چقدر خوبه آدم این‌طور بی‌ریا باشه.» دکتر اصرار داشت به عقب برگردم و تحت درمان تخصصی قرار بگیرم. اسمم را هم در لیست انتقال نوشت ولی قبول نکردم. گفتم: «همین‌که سرپا بشم برام کافیه. اگر خدا خواست، بعد از عملیات برای مداوا برمی‌گردم.» 🔸️با رضایت خودمان از بیمارستان بیرون آمدیم و به‌سمت مقر برگشتیم. در راه برگشت، بر آن حال عجیب حسن، حرف‌های عجیب‌وغریب هم اضافه شد. حسن شروع کرد وصیت‌هایش را کردن. از مسائل مالی و اتفاقاتی که بعد از شهادتش باید انجام می‌گرفت گرفته، تا یک سری مسائل خصوصی که رازی بین من و اوست، همه را گفت. گفتم: «حسن، اینا رو به من نگو. یه جوری حرف می‌زنی انگار می‌خوای شهید بشی.» 🔸️«بله؛ من اولین شهید شما هستم.» «از کجا این‌قدر محکم حرف می‌زنی؟ گروهان ما گروهان شهادته؛ شاید من جلوتر از تو رفتم.» «من تو رو نمی‌دونم، اما از خودم مطمئنم.» «آخه، برادر من!...» 🔸️حرفم را قطع کرد و گفت: «می‌دونی از کجا می‌گم؟ بذار خوابم رو برات تعریف کنم. » بغضِ در گلو مانده‌اش ترکید و به گریه افتاد. با هق‌هق گریه گفت: «من خواب حضرت زهرا(س) رو دیدم، حضرت خودش دستم رو گرفت و گذاشت توی دست حضرت مهدی. من می‌دونم فرداشب آخر کارمه و شهید می‌شم.» سرش را بوسیدم و با در آغوش گرفتنش آرامش کردم. گفتم: «ان‌شاءالله امام‌زمان به فریادمون برسه. حضرت زهرا به فریادمون برسه.» تا فرداشب کار حسن همین بود. مدام یا قرآن تلاوت می‌کرد یا دعا می‌خواند و در همه حال اشک از چشمانش جاری بود. حتی وقتی ستون برای عملیات حرکت کرد، من خارج از ستون حرکت می‌کردم و ستون را برای حاج‌حسین تنظیم می‌کردم، در آن حال هم حسن را می‌دیدم که در حال اشک ریختن بود. 🔸️ستون در سکوت شب، به‌سمت محور کارخانه نمک حرکت می‌کرد. حاج‌رضا زرگری، فرمانده گردان و بچه‌های اطلاعات جلو بودند و ما پشت‌سر حاج‌حسین کیانی، قطار شده بودیم. منطقه کم‌کم از حالت خاکی درآمد و به دشت نمکی تبدیل شد. همه‌جا یک‌دست سفید بود و هیچ‌گونه پوشش و استتاری نداشت. زیر نور ماه و منورِ گاه‌به‌گاه دشمن، این شرایط سخت‌تر هم می‌شد. در این نمکزار، هر جنبنده‌ای از دور دیدنی بود. حاج‌حسین اما حرفش یک چیز بود: «به نیروها بگید وجعلنا بخونن.» 🔸️حدود هفتصد متر تا دشمن فاصله داشتیم. تندتند «وجعلنا» می‌خواندم و در دلم خداخدا می‌کردم. نیروهای لشکر عاشورا، در محور خود به پنجاه‌متری دشمن رسیده بودند و منتظر بودند تا در صورت سالم رسیدن ما، عملیات از جناحین آغاز شود. هرچقدر به دشمن نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر هول‌وولا به دلمان می‌افتاد. از یک جایی به‌بعد، در تیررس تیراندازی کور بعثی‌ها قرار گرفتیم. کار همیشگی‌شان بود. یک تیربار بی‌هدف روی نمکزار کار می‌کرد تا کسی فکر جلو آمدن به سرش نزند. در این تیراندازی‌ها تعدادی از بچه‌های ما مجروح شدند، اما می‌دانستیم آتش کور است و هنوز دیده نشده‌ایم. مجروحان را به‌ناچار در بین راه گذاشتیم و به‌سمت خاکریز دشمن رفتیم. ادامه دارد...... ⚘بیاد_شهدا ⚘دفاع_مقدس 💔جنگ_تحمیلی @mahale114 💐⚘💐