🌿🍀🌿
🔸️آغاز فصل هشتم صفحه اول
ایثارگران برزول
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
کمیل کمالی
تدوین: کمیل کمالی
....................
سر مستور هور
اطلاعات عملیات، جزیرۀ مجنون
بازگشت من به قم، همزمان با امتحانات نهایی حوزه بود. خوانده یا نخوانده در امتحانات شرکت کردم.
باتوجهبه وقتی که گذاشتم نتایج قابلقبول بود. چیزی که یادم مانده نمرۀ پانزده-شانزدهی است که در درس مغنی گرفتم.
با تمام شدن امتحانات، درسها تعطیل شد و دوباره هوای جبهه به سرم زد.
🔸️ اوایل تابستان بود که با برادرم سیدمجتبی حسینی تلفنی صحبت کردم و از دلتنگیام برای جبهه گفتم. او مدتی میشد به اطلاعاتعملیات رفته بود و پیش علیآقا چیتسازیان خدمت میکرد.
وقتی اشتیاقم برای حضور در جبهه را شنید گفت: «اتفاقاً مدتیه روحانی نداریم. پاشو بیا.»
او خودش در اطلاعاتعملیات مسئولیت داشت و دنبال نیروی پابهکار میگشت.
🔸️ قبل از من، شهید رضا احمدوند را به این واحد برده بود که با شهادتش کار او ناتمام ماند.
خود او اجازۀ مرا را از علیآقا گرفت و هماهنگیها را انجام داد تا بهعنوان نیروی رزمی-تبلیغی به آنجا بروم.
علیپناه شیراوند که باهم در حوزۀ نهاوند طلبگی را آغاز کرده بودیم، مدتی بود ازدواج کرده بود و در قم دنبال خانه میگشت.
در همین برهه، مهمان حجرۀ ما شد. همۀ دوستان به او ارادت پیدا کرده بودند و من که ارادتی دیرینه به او داشتم، بیش از پیش از حضور گرم خوشحال شدم. هنگام عزیمت به جبهه و وداع با دوستان، شیخ علیپناه عمامۀ خود را به من هدیه داد و گفت:
«دوست دارم این عمامه دست تو باشه.»
🔸️این هدیۀ ارزشمند را از او گرفتم و راهی اطلاعاتعملیات شدم. خودم این واحد را خیلی دوست داشتم و برای شهادت جایی بهتر از آن پیدا نمیکردم. بعضی از نیروهای اطلاعات بهطور موقت در اردوگاه شهید مدنی دزفول بودند.
خودم را به آنها رساندم. از واحد اطلاعات، خود علیآقا را بهعنوان فرمانده، حسینعلی مرادی و رضایی منفرد را بهعنوان نیروهای کادرش میشناختم. بقیه برایم غریبه بودند.
🔸️ابتدای کار نزد علیآقا رفتم و حکمم را تقدیم کردم. با روی باز مرا پذیرفت و قبل از امضا، پشت برگه نوشت: «انشاءالله در این واحد بهشهادت برسی.»
🔸️بهشوخی گفتم: «علیآقا، بذار برسیم، بعد بگو.»
گفت: «رضا احمدوند که رسید، تو هم انشاءالله میرسی.»
از این حرفش سرزنده شدم و این سرآغاز را به فال نیک گرفتم.
آنجا آشیانۀ آسمانیها بود و تعداد زیاد شهدای آن، گواه بر اینکه شاهراهی از آن برای رسیدن به آسمان وجود دارد.
حکم امضاشده را به مسئول پرسنلی واحد تحویل دادم و بین نیروها قرار گرفتم.
هنوز کار دستم نیامده بود و نمیدانستم چهکارهام.
نمازجماعتی میخواندم و با نیروها آشنا میشدم.
غروبهای اردوگاه شهید مدنی استثنایی بود. بلندگوهای تبلیغات با نوای گرم آهنگران دم میداد و هوا را عطر دلتنگی میگرفت:
🔸️یاران چه غریبانه رفتند از این خانه هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
با شنیدن این شعر ناخودآگاه یاد دوستانمان میافتادیم و بیاختیار اشک میریختیم.
در این حالوهوا، علیآقا را میدیدم که از چادر بیرون میزند، سر به زیر میاندازد، دستهایش را در جیب میگذارد، آهسته و آرام، متفکرانه گام برمیدارد و با نجوا و ذکری زیرلب، بهسمت مکانی نامعلوم از چشمها دور میشود.
علیآقا را اینطور ندیده بودم. در نگاهم او فرماندهی خشک و جدی بود که گویی در دنیا چیزی جز کار برایش اهمیتی ندارد؛
ولی حالا میدیدم چادر فرماندهی را با حالی عجیب، ترک میکند و این برایم بسیار کنجکاوکننده بود.
گفتم هرطور شده باید سر از کارش دربیاورم.
یک روز که سلانهسلانه در حال قدم برداشتن بود، از دور دنبالش رفتم تا ببینم کجا میرود.
با حوصله از محوطۀ واحد اطلاعات فاصله گرفت و تا انتهای خاکریزی رفت که واحد ما را از دیگر واحدها جدا میکرد
🔸️ آنجا قسمتی از خاکریز را تراشیده و برای خودش محرابی درست کرده بود. نشست، سجادۀ تازدهاش را باز کرد و به سجده افتاد. در سجده بغضش ترکید و دیگر گریه امانش نداد.
از دور تکان خوردن شانههایش را میدیدم و آواز هقهق مبهمش به گوشم میآمد.
ادامه دارد.....
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
⚘💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥قال الصّادِقِ عليه السلام :
قالَ بَيْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ يُناجى رَبَّهُ
عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ
عَزَّوَجَلَّ
🔸️فَقالَ; يا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ
عَرْشُكَ؟
💥فَقالَ; هذا كانَ بارّا بِوالِدَيْهِ،
وَلَمْ يَمْشِ بِالنَّمَيمَةِ. ;
💥امام صادق عليه السلام فرمود:
🔸️هنگامى كه حضرت موسى عليه
السلام مشغول مناجات با پروردگارش
بود، مردى را ديد كه در زير سايه
عرش الهى در ناز و نعمت است،
🔸️عرض كرد; خدايا اين كيست كه
عرش تو بر او سايه افكنده است؟
💥 خداوند متعال فرمود; او نسبت
به پدر و مادرش نيكوكار بود
و هرگز سخن چينى نمى كرد.۱
---------------
۱-بحار الأنوار، ج 74، ص 65 .
💐⚘💐
💥رهبر معظم انقلاب:
در زمان جنگ، همهی قدرتهای دنیا دست به دست هم دادند که ایران را تجزیه کنند اما نتوانستند
🔸️بنده باز هم برای چندمین بار سفارش میکنم شرح حال این خانوادههای شهدای دوران دفاع مقدس یا دفاع از حرم اهلبیت را بخوانید، ببینید چه سختیهایی را اینها متحمل شدند.
🔸️این جوان همسر عزیزش، فرزند نور چشمش را رها میکند میرود برای ادای تکلیف در دفاع مقدس. هزارها اینجوری رفتند وارد میدان شدند خب نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که یک دیوانهای مثل صدام با امکانات فراوان وارد میدان میشود، آمریکا کمکش میکند، اروپا کمکش میکند، ناتو کمکش میکند، شوروی کمکش میکند، کشورهای مرتجع عرب مثل ریگ پول به پایش میریزند آخرش هم هیچ غلطی نمیتواند بکند برمیگردد دست از پا درازتر.
🔸️وقتی ما یک جوانی مثل جوانهای دورهی دفاع مقدس در میدان داریم که پشتشان گرم به آن ایمان است و یک کسی مثل امام دست و بازوی اینها را میبوسد نتیجه این میشود پیشرفت حتمی است.
🔸️بله جنگ احزاب بود امّا در این جنگ احزاب ایران پیروز شد؛ یعنی همهی قدرتهای دنیا دست به دست هم دادند که ایران را تجزیه کنند، خوزستان را جدا کنند، فلان جا را جدا کنند یک وجب از خاک کشور را نتوانستند ببرند این چیز کمی است؟
🔸️این پیروزی کوچکی است؟ وقتی حرکت میکنیم، احساس تکلیف میکنیم، خطر را قبول میکنیم، وارد میدان میشویم نتیجه این است دیگر
این تجربهی ماست دیگر.
۱۴۰۱/۱۰/۲۰
@Farsna
💐⚘💐
آرزوی دیرینه آیت الله مصباح تا آخرین روزهای عمر چه بود؟
🔻حجت الاسلام والمسلمین علی مصباح یزدی
🔸️آیت الله مصباح معتقد بودند ما در جبهه فرهنگی، سربازیم و حق استراحت، تفریح و به بطلالت گذراندن وقت خود را نداریم،
🔸️علامه مصباح یزدی تا آخرین روزهای عمر خود از این آرزوی خویش سخن میگفتند که باید فهرستی از نیازهای فکری جامعه تهیه، اولویتها را مشخص و برنامهای برای برآورده شدن این نیازها تهیه کنید.
🔸️این یک راهبرد اصیل و برنامه عملی است که ما باید از علامه مصباح یزدی بیاموزیم
و در زندگی خود بکار ببریم،
اسلامی سازی علوم انسانی یک بحث جدی برای اسلام و نظام است،
یک تفنن و فرع نیست، بلکه یک ضرورت بوده
و اگر در موقع خود انجام نشود ، ممکن است خیلی دیر شود
🔰https://eitaa.com/joinchat/2004287493Cf5efeeb593
💐⚘💐⚘
حق بزرگِ مادر.mp3
2.45M
💥 حقّ بزرگِ مادر
💥بیان ازاستاد حجةالإسلام انصاریان
🆔 @balagh_ir
💐⚘💐
💥خاطره ای که نقل شده
. 💎💚
🌟
💎♥️
🔸️زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش جناب ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
🔸️در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.
والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود!
🔸️از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
🔸️لذا عروس حیله ای زد و گفت:
من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی
اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی
اومدی خودت و نشوندی
🔸️در این حال، جناب ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
💥ملاصدرا فرمود:
من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم!
لذا به حال خود گریه می کنم....
💎💜
🌟
💎♥️
🌿🍀🌿
🔸️فصل هشتم : صفحه دوم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
آن روز دوزاریام افتاد و تازه فهمیدم علیآقا کیست.
آنچه ما از جدیت و جنگاوری و استواریاش میدیدیم یک روی آشکار قضیه بود و روی دیگر شخصیت پنهان او، همین خلوت و انس و اشک بود.
🔸️ اگر به چشم نمیدیدم، باور نمیکردم چشم این مرد با اشک تر شود.
اما آن روز فهمیدم علیآقا اصلاً مال این دنیا نیست و اگر بدون واهمه تا درون سنگر دشمن میرود، ریشه در همین معنویت او دارد.
🔸️بیشتر نیروهای واحد در جزیرۀ مجنون بودند. بهدستور علیآقا همگی پس از چند روز به جزیره رفتیم و به آنها ملحق شدیم. در جزیره، دوست عزیزم سیدمجتبی حسینی را دیدم. مثل ملاقات در جادۀ سومار، دیگربار از دیدنش خوشحال شدم.
او فرمانده دسته بود و مرا در کنار نیروهایش در سنگر جا داد. علیآقا برایم برنامهها داشت و از همان ابتدا با سؤالی از آن پرده برداشت:
«میگم، تو شنا بلدی؟»
«حاجی، سگمَلّه بلدم. شنا سگی.»
«خب خوبه. خفه نمیشی.»
لبخند به لبانم آمد. گفتم: «همهجوره در خدمتیم. فقط بگید چهکار کنم؟»
🔸️گفت: «حالا امروز رو استراحت کن، فردا بهت میگم.»
علیآقا نگاهی به عمواکبر، جانشین خود کرد و با لحن حسابرسی گفت: «من فردا ببرم کمی شنا یادش بدم، پسفردا دیگه تحویل شما.»
روز اول، فرجهای بود تا خستگی مسیر را از تن بهدر کنم. شب را خوب خوابیدم و صبح، با نشاط بلند شدم.
پس از صرف صبحانه، با آمادگی کامل پیش علیآقا، به اسکله رفتم. علیآقا سوار قایق شد و با کشیدن هندل موتور، آن را روشن کرد. نگاهش به من غلتید و گفت: «چرا معطلی؟ خب سوار شو.»
«کس دیگهای نمیآد؟»
«نه؛ خودمون تنهاییم.»
🔸️بسماللهی گفتم و سوار شدم. چند دقیقهای که از اسکله فاصله گرفتیم، به مکانی رسیدیم که دیگر نیزار تمام میشد و آب به حداکثر عمق خود میرسید. شاید سه کیلومتری تا ساحل فاصله داشتیم و عمق آب هم آنقدری بود که ته آن دیده نشود. همانجا قایق را نگه داشت و گفت: «بپر.»
هاجوواج خیره ماندم.
«حالا بپر توی آب ببینم شنات چطوریه.»
«جانِ علیآقا من خیلی بلد نیستم؛ میپرم، ولی زیاد منو اذیت نکن.»
«میخوام ببینم این سگملّه رو چقدر بلدی؛ همین.»
🔸️«علیآقا، حواست که هست؟»
«ضرغام، کلی کار دارم. بپر توی آب.»
دل را به دریا زدم و پریدم. عمق زیاد آب، ترس به جانم انداخت. تندتند دستوپا میزدم و سعی داشتم حتی گردنم زیر آب نرود. بهمحض پریدن، علیآقا قایق را روشن کرد و گفت: «حالا خودت بیا تا ساحل.»
🔸️برق از سرم پرید. بهسرعتِ دستوپا زدنم به التماس افتادم: «علیآقا، تو رو خدا نرو. علیآقا، من بلد نیستم. باور کن نمیتونم. خیلی راهه.»
با طمأنینۀ خاص همیشگیاش جواب داد: «نمیدونم. بالاخره باید خودت رو نجات بدی.»
خیلی راحت مرا به حال خود رها کرد و گاز قایق را گرفت و رفت. اول فکر کردم برمیگردد، ولی با محو شدن صدای قایق در لابهلای نیها امیدم ناامید شد و برای حفظ جان هم که شده، راه افتادم. اطرافم چیزی نبود که آن را بگیرم و قدری استراحت کنم. نگاهم به نیها افتاد. ده دقیقۀ اول، به هر زحمتی بود خودم را به نیها رساندم، اما نی سست بود و مقاومتی نداشت. همینکه دستم را به آنها میگرفتم کنده میشد و سر میخوردم زیر آب.
🔸️ده دقیقۀ دوم، تلاش کردم هرطور شده بهسمت ساحل شنا کنم. هرچه از آبرو و حیثیت و انرژی داشتم گذاشتم وسط، اما انگارنهانگار. فقط سر جایم داشتم درجا میزدم. با شنای سگی نمیشد آنچنان جلو رفت. فکر فاصلهای که تا ساحل داشتم بهعلاوۀ حس تنهایی، مرا وحشتزده کرده بود.
🔸️ده دقیقۀ سوم دیگر بریدم. دیدم نمیتوانم برگردم و همینکه خودم را روی آب نگه دارم، هنر کردهام. نفس خستهام دیگر درنمیآمد و دستوپای ناتوانم یارای نگه داشتن مرا نداشت. انگار جاذبه به پایم طناب انداخته بود و مرا بهزیر میکشید. سرم هرازگاهی زیر آب میرفت و با جستی بیرون میآمد. مزۀ لجن و نیزار دهانم را پر کرده بود و معدهام از مقدار آبی که خورده بودم سنگین بود. داشتم غرق میشدم. از عمق وجودم فریاد زدم: «علیآقا! علیآقا!»
ادامه دارد:
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌿🍀🌿
🔸️پنج گروه که شیطان به آنان
دسترسی ندارد:
💥قال الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :
🔥 قالَ إبليسُ ; خَمسَةٌ ليسَ لي فيهِنَّ حِيلَةٌ و سائرُ الناسِ في قَبضَتي ;
🔸️ مَنِ اعتَصَمَ بِاللّه ِ عن نيّةٍ صادِقَةٍ
و اتَّكَلَ علَيهِ في جَميعِ اُمُورِهِ ،
🔸️و مَن كَثُرَ تَسبيحُهُ في لَيلِهِ و نَهارِهِ ،
🔸️و مَن رَضِيَ لأخِيهِ المؤمِنِ بما يَرضاهُ
لنفسِهِ ،
🔸️و مَن لَم يَجزَعْ على المُصيبةِ حينَ تُصِيبُهُ ،
🔸️و مَن رَضِيَ بما قَسَمَ اللّه ُ لَهُ و لَم يَهتَمَّ لِرِزقِهِ .
💥امام صادق عليه السلام :
🔥 ابليس گفت ; پنج دسته اند كه هيچ چاره اى براى آنها ندارم یعنی دستم به
آنان نمی رسد
اما ديگر مردمان در مشت من هستند
🔸️۱- هركه با نيّت درست به خدا پناه برد و در همه كارهايش به او تكيه كند ؛
🔸️۲-كسى كه شب و روز بسيار تسبيح خدا گويد ؛
🔸️۳-كسى كه براى برادر مؤمنش آن پسندد كه براى خود مى پسندد ؛
🔸️ ۴-كسى كه هر گاه مصيبتى به او مى رسد بيتابى نمى كند؛
🔸️۵-و كسى كه به آنچه خداوند قسمتش كرده خوشنود وخرسند است و غم روزيش را نمى خورد .۱
------------------------
۱-الخصال : 285/37 .💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥آزمون ولایت پذیری
🔸️محمد بن علی شلمغانی معروف به
ابوالعزاقر
یکی از علمای بزرگ شیعه و از پیشتازان
دفاع از مکتب اهل بیت علیهم السلام
در دوران غیبت صغری بود،
او کتاب های متعددی نیز در فقه و کلام اسلامی نگاشته بود
کتاب هایی مثل «التکلیف» در فقه و «ماهیة العصمة» در کلام از کتاب های معروف اوست.
🔸️پس از وفات نائب دوم امام زمان علیه السلام یعنی محمد بن عثمان پندار خیلی از شیعیان این بود که شلمغانی به عنوان نائب سوم امام زمان انتخاب می شود
اما اتفاق دیگری افتاد و حسین بن روح نوبختی که اصالتا یک ایرانی بود به عنوان نائب سوم انتخاب شد.
🔸️از آن روز بود که فاصله شلمغانی از شیعیان بیشتر شد و هر روز حرف تازه ای می زد و شبهه ای نو در مذهب و مکتب در می انداخت، آری؛ حسادت شلمغانی را از دائره ولایت پذیری خارج کرد
و او را تبدیل به یکی از مخالفان تشیع نمود تا جایی که مورد لعن امام زمان علیه السلام قرار گرفت.
🔸️ شلمغانی ها در طول تاریخ کم نبوده اند همانطور که در زمان ما نیز کم نیستند، باید آنها را شناخت و از سرگذشت آنها درس عبرت گرفت.
«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
💐⚘💐