هدایت شده از عارفانه
#خداوند_مشتاق_کیست؟
✍🏻 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
خداوند به یکی ازصدیقین وحی فرمود
که من در میان بندگانم کسانی را دارم که
مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم.
آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها
مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم.
در تمام کارها به من نظر دارند، من هم
توجهم به آنهاست. آن صدیق گفت: معبود
من نشانه آنهاکه مورد توجه توهستند چیست؟
👈🏻فرمود: آنها کسانی هستند که
درانتظار غروب آفتاب هستند تا شب
فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود
و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند.
👈🏻صورتهاشان را از روی خضوع
روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند.
👈🏻در دل شب به خاطر نعمتهایی که
به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند.
👈🏻تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و
رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من
دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند.
اولین چیزی که به آنها می دهم این
است که از نور خود به دلهاشان میتابانم
تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.
📚رسالهلقاءالله؛ص133
🌙 از کوزه همان برون تراود 🌙
روزی "لئو تولستوی*" در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد!
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که خوب فحش داد،
تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟!
تولستوی در جواب گفت: شما داشتید با توهین هایتان خودتان را معرفی میکردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم...
✡️ داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را میکشت از بهر تعصب!
🎯 تمثیلی از مکر #یهودیان_مخفی و وظیفهی ما
📚 مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» / مقدمه
1️⃣ #مولوی در کتاب اوّل #مثنوی «داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را میکشت از بهر تعصب» نقل کرده است.
2️⃣ توجه مولانا جلالالدین محمد بلخی به این داستان و پیامهای آن عجیب و نتیجهگیری آن عجیبتر و بس عبرتآموز است.
3️⃣ نمیدانیم مولوی بر اساس کدام تجربهی تاریخی و با چه هدفی این داستان را بیان کرده است. اما این داستان نحوهی فعالیت #یهودیان_مخفی را به زیبایی نشان میدهد.
📝 خلاصهی داستان از این قرار است:
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (١)
1️⃣ حکمرانی یهودی است که اتباع او مسیحی شدهاند و وی با خشونت به قلعوقمع ایشان مشغول است:
🔸 بود شاهی در جهودان ظلمساز
🔸 دشمن عیسی و نصرانیگداز
🔹 عهد عیسی بود و نوبت آنِ او
🔹 جان موسی او و موسی جان او
🔸 شاه از حقد جهودانه چنان
🔸 گشت اَحْوَل، کالأمان یا رب امان
🔹 صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت
🔹 که پناهم دین موسی را و پُشت
2️⃣ این کشتارها نتیجه نمیدهد و روز به روز بر شمار گروندگان به آئین مسیح افزوده میشود تا سرانجام وزیر او خدعهای میاندیشد. وزیر به شاه توصیه میکند که به وی اتهام مسیحیشدن وارد کند و به این بهانه گوش و دست او را ببُرد و بینیاش را بشکافد و برای اعدام به پای طناب دار ببرد و سپس با شفاعت آزادش کند. بدینسان، وزیر به جایگاهی چنان احترامآمیز دست مییابد که بتواند در مسیحیان نفوذ کند و حتی در رأس ایشان جای گیرد:
🔸 گفت ای شه گوش و دستم را ببُر
🔸 بینیام بشکاف اندر حکم مُر
🔹 بعد زآن در زیرِ دار آور مرا
🔹 تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
🔸 آن گهم از خود بران تا شهرِ دور
🔸 تا دراندازم در ایشان شرّ و شور
3️⃣ شاه طبق نقشهی فوق عمل میکند و وزیرِ دست و گوش بریده و بینی شکافته را به اتهام مسیحیشدن به میان نصرانیان میراند و وزیر خود را قربانیِ گروش به دین عیسی و عالِم به اسرار آن جا میزند:
🔸 پس بگویم من به سِرّ نصرانیم
🔸 ای خدای رازدان میدانِیَم
🔹 شاه واقف گشت از ایمان من
🔹 وز تعصب کرد قصد جان من
🔸 گر نبودی جان عیسی چارهام
🔸 او جهودانه بکردی پارهام
🔹 بهر عیسی جان سپارم سَر دهم
🔹 صد هزاران منّتش بر خود دهم
🔸 جان دریغم نیست از عیسی ولیک
🔸 واقفم بر عِلم دینش نیک نیک
🔹 حیف میآید مرا کآن دین پاک
🔹 در میان جاهلان گردد هلاک
🔸 شکر ایزد را و عیسی را که ما
🔸 گشتهایم آن دین حق را رهنما
🔹 از جهود و از جهودی رستهام
🔹 تا به زُنّاری میان را بستهام
🔸 دور دور عیسِي است ای مردمان
🔸 بشنوید اسرار کیش او به جان
4️⃣ بدینسان، یهودیِ خدعهگر در میان مسیحیان جایگاهی رفیع مییابد:
🔸 صد هزاران مرد ترسا سوی او
🔸 اندک اندک جمع شد در کوی او
🔹 او بیان میکرد با ایشان به راز
🔹 سرّ انگلیون و زِنّار و نماز
🔸 او بهظاهر واعظ احکام بود
🔸 لیک در باطن صفیر و دام بود
🔹 دل بدو دادند ترسایان تمام
🔹 خود چه باشد قوّت تقلید عام
🔸 در درون سینه مِهرش کاشتند
🔸 نایب عیسیش میپنداشتند!
5️⃣ وزیر ۶ سال در میان مسیحیان زیست و با تزویر به مولا و مقتدای ایشان بدل شد. تا سرانجام شاه به او پیام داد که: "وقت آمد، زود فارغ کن دلم."
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (٢)
1️⃣ در این زمان مسیحیان به ١٢ گروه تقسیم میشدند که در رأس هر دسته امیری بود و جملگیِ ایشان و قومشان وزیر را رهبر معنوی خود میدانستند.
2️⃣ وزیر بهدستور شاه ابتدا برای هر یک از سران ١٢گانهی فوق طوماری از احکام عیسی نوشت که با طومار دیگری متناقض بود و بدینسان در میان مسیحیان تفرقه انداخت و ایشان را به ١٢ جناح معارض و معاند بدل کرد:
🔸 ساخت طوماری بهنام هر یکی
🔸 نقش هر طومار دیگر مسلکی
🔹 حکمهای هر یکی نوعی دگر
🔹 این خلاف آن ز پایان تا به سر
🔸 در یکی راه ریاضت را و جوع
🔸 رکن توبه کرده و شرط رجوع
🔹 در یکی گفته ریاضت سود نیست
🔹 اندرین ره مَخلَصی جز جود نیست
🔸 در یکی گفته که جوع و جود تو
🔸 شرک باشد از تو با معبود تو
3️⃣ چون وزیر از طریق این طومارهای متناقض اسباب تفرقه در مسیحیان و انشعاب ایشان به فرقهها و جناحهای متخاصم را فراهم ساخت، مکر نهایی را آغاز نمود:
4️⃣ او بهناگاه دست از موعظه برداشت و در خلوت به ریاضت نشست. روزها گذشت، مریدان به تب و تاب افتادند و از فراق وی لابه و زاری سر دادند:
🔸 خلق دیوانه شدند از شوق او
🔸 از فراق حال و قال و ذوق او
🔹 لابه و زاری همی کردند و او
🔹 از ریاضت گشته در خلوت دو تو
5️⃣ سرانجام، مریدان دست تضرع به سوی او برداشتند که ما را از فیض خود محروم نکن:
🔸 از سر اکرام و از بهر خدا
🔸 بیش از این ما را مدار از خود جدا
🔹 ما چو طفلانیم و ما را دایه، تو
🔹 بر سر ما گستران آن سایه، تو
🔸 ما به گفتار خوشت خو کردهایم
🔸 ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
🔹 الله الله این جفا با ما مکن
🔹 خیر کن، امروز را فردا مکن
6️⃣ وزیر پاسخ میدهد که جانم با شماست لیک این خلوت و ریاضت بهدستور عالم غیب است و چارهای ندارم:
🔸 من نخواهم شد از این خلوت برون
🔸 زآنک مشغولم به احوال درون
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (٣)
1️⃣ اصرار سران ١٢گانهی مسیحیان مکرر میشود و اِبرام وزیر در نشکستن خلوت و ریاضت استوار و پا برجا است. تا سرانجام به مریدان پیام میدهد که قصد رخت بربستن از این جهان و سفر به نزد عیسی دارد:
🔸 که مرا عیسی چنین پیغام کرد
🔸 کز همه یاران و خویشان باش فرد
🔹 روی در دیوار کن، تنها نشین
🔹 وز وجود خویش هم خلوت گزین
🔸 الوداع ای دوستان من مردهام
🔸 رخت بر چارُم فلک بر بُردهام
🔹 پهلوی عیسی نشینم بعد از این
🔹 بر فراز آسمان چارُمین
2️⃣ وزیر سپس یکایک رهبران دوازدهگانه مسیحیان را فرامیخواند، در تنهایی هر یک را خلیفهی خویش میکند و فرمان میدهد که هرکسِ دیگر مدعی خلافت شد او را بیهیچ تردید بکُش یا زندانی کن:
🔸 وآنگهانی آن امیران را بخواند
🔸 یک به یک تنها به هر یک حرف راند
🔹 گفت هریک را بدینِ عیسوی
🔹 نایب حق و خلیفه من تویی
🔸 وآن امیرانِ دگر اتباع تو
🔸 کرد عیسی جمله را اشیاعِ تو
🔹 هر امیری کو کِشَد گردن، بگیر
🔹 یا بکُش یا خود همی دارش اسیر
🔸 لیک تا من زندهام این وا مگو
🔸 تا نمیرم این ریاست را مجو
3️⃣ سپس، وزیر چهل روز دیگر در خلوت نشست و سرانجام خود را کشت:
🔸 بعد از آن چل روز دیگر در ببست
🔸 خویش کُشت و از وجود خود بِرَست
4️⃣ بعد از مرگ وی غوغا و فتنه در میان مسیحیان افتاد و اُمَرا و اتباعشان، که هریک خود را طبق فرمانها و طومارهای وزیر، خلیفهی بر حق میدانستند، به قتل و هدم یکدیگر مشغول شدند:
🔸 چونک خلق از مرگ او آگاه شد
🔸 بر سر گورش قیامتگاه شد
🔹 خلق چندان جمع شد بر گور او
🔹 مو کنان جامه دران در شور او
🔸 بعدِ ماهی گفت خلق: ای مهتران
🔸 از امیران کیست بر جایش نشان
🔹 یک امیری زان امیران پیش رفت
🔹 پیش آن قوم وفااندیش رفت
🔸 گفت اینک نایب آن مرد، من
🔸 نایب عیسی منم اندر زمن
🔹 اینک این طومار برهان مناست
🔹 کین نیابت بعد از او مال مناست
🔸 آن امیر دیگر آمد از کمین
🔸 دعویِ او در خلافت بُد همین
🔹 آن امیرانِ دگر یک یک قطار
🔹 برکشیده تیغهای آبدار
🔸 هر یکی را تیغ و طوماری بهدست
🔸 در هم افتادند چون پیلانِ مست
🔹 صد هزاران مردِ ترسا کشته شد
🔹 تا ز سرهای بریده پُشته شد
🔸 تخمهای فتنهها کو کشته بود
🔸 آفت سرهای ایشان گشته بود
5️⃣ بدینسان، انهدام مسیحیان، که با سرکوب و جنگ و خونریزیِ «شاه یهودیه» ممکن نشده بود، با خدعهی وزیر او به فرجام رسید!
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (۴)
🎯 یهود؛ بازندهی نهایی
1️⃣ مولانا، بهرغم این مکر شیطانیِ عجیبِ شاه و وزیر #یهودی، ایشان را احمق و جاهل و بازندهی نهاییِ بازی میداند که بهظاهر در آن برندهاند، زیرا از حکمت و "سببسوزی" خداوند غافلاند:
🔸 همچو شَه نادان و غافل بُد وزیر
🔸 پنجه میزد با قدیمِ ناگزیر
🔹 با چنان قادرْ خدایی کز عدم
🔹 صد چو عالَم هست گرداند به دَم
🔸 صد چو عالِم در نظر پیدا کند
🔸 چون که چشمت را به خود بینا کند
🔹 صد هزاران نیزهی فرعون را
🔹 درشکست از موسیئی با یک عصا
🔸 صد هزاران طبِّ جالینوس بود
🔸 پیش عیسی و دَمَش افسوس بود
🔹 صد هزاران دفتر اشعار بود
🔹 پیش حرف امییاش عار بود
🔸 با چنین غالبْ خداوندی کسی
🔸 چون نمیرد گر نباشد او خَسی
🔹 بس دل چون کوه را انگیخت او
🔹 مرغ زیرک با دو پا آویخت او
🔸 چند گویی من بگیرم عالَمی
🔸 این جهان را پُرکنم از خود هَمی
🔹 گر جهان پُر برف گردد سر به سر
🔹 تابِ خُور بگدازدش با یک نظر
🔸 وزر او و صد وزیر و صد هزار
🔸 نیست گرداند خدا از یک شرار
🔹 عین آن تخییل را حکمت کند
🔹 عین آن زهرآب را شربت کند
🔸 آن گمانانگیز را سازد یقین
🔸 مهرها رویاند از اسباب کین
🔹 پرورد در آتش ابراهیم را
🔹 ایمنیِ روح سازد بیم را
🔸 از سببسوزیش من سوداییم
🔸 در خیالاتش چو سوفسطاییم
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (۵)
🎯 وظیفهی ما چیست؟
1️⃣ و سرانجام، پیام حکیمانهی مولانا توجه به "موش"هایی است که مدام، انبارِ اندوختهها و حاصل تلاش ما را تهی میکنند!
2️⃣ ما بیتوجه به ایشان، باز انبار خود را پر میکنیم و دگر باره آن را تهی مییابیم!
3️⃣ بهعبارت دیگر، "دفع شَرّ موش" اولویّتی است که بدون انجام آن نمیتوان به هیچ اقدام سازنده پرداخت:
🔸 ما درین انبار گندم میکنیم
🔸 گندمِ جمعآمده گم میکنیم
🔹 مینیندیشیم آخر ما به هوش
🔹 کین خلل در گندمست از مکر موش
🔸 موش تا انبار ما حفره زدست
🔸 وز فنش انبار ما ویران شدست
🔹 اوّل ای جان دفع شَرّ موش کن
🔹 وآنگهان در جمع گندم جوش کن 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
هدایت شده از ولايت
🌷در آن هنگام كه فاطمه سلام الله علیها در بستر شهادت قرار گرفت...
روزي ابوبكر و عمر با علي علیه السلام ملاقات كرده و گفتند:
◾️از فاطمه سلام الله علیها خواهش كن تا به ما اجازه بدهد،به حضورش برسيم. ميداني كه بين ما و او، امور ناگواري رخ داده است، بلكه به حضورش برسيم و معذرت بخواهيم و از گناه ما بگذرد.
🍂آنها تا در خانه آمدند،علي علیه السلام وارد خانه شد و به فاطمه سلام الله علیها فرمود:
فلان و فلان به در خانه آمدند و مي خواهند به شما سلام كنند، نظر شما چيست؟
🌸فاطمه سلام الله علیها فرمود:
خانه ، خانه تو است و من همسر تو هستم،آنچه را مي خواهي انجام بده.
✨علي علیه السلام فرمود : روپوش خود را محكم ببند .
🌸فاطمه سلام الله روپوش را محكم بست و روي خود را به طرف ديوار گردانيد.
🔴 آن ها تا كنار بستر زهرا آمدند و سلام كردند و گفتند: از ما راضي باش خدا از تو راضي باشد.
🌺فاطمه سلام الله علیها فرمود :
براي چه به اينجا آمده ايد ؟
گفتند : ما به شما جسارت كرديم ، اميدواريم ما را ببخشي و دلت نسبت به ما صاف گردد.
🌸 فاطمه سلام الله فرمود:
سؤالي از شما دارم ، پاسخش را بدهيد،
اگر تصديق كرديد مي فهمم كه شما در عذرخواهي خود صداقت داريد.
◾️گفتند : بپرس !
🌸فرمود : شما را به خدا ، آيا شنيده ايد كه پيامبر فرمود : فاطمه پاره تن من است كسي كه او را برنجاند مرا رنجانده است؟
گفتند : آري شنيده ايم .
🌼فاطمه سلام الله علیها در اين حال دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد وفرمود :
🍀خدايا! اين دو نفر مرا آزردند ، و من شكايتم در مورد آنها را به درگاه تو و رسول خدا مي آورم...
نه به خدا قسم هرگز از شما راضي نمي شوم تا با پدرم رسول خدا ملاقات نمايم ، تا به آنچه كه به ما كرديد،به او خبر دهم و او درباره ما قضاوت كند.
◾️ابوبكر به گريه و ناله افتاد و مي گفت : واي بر من ، و بي تابي سختي كرد ،
ولي عمر به او گفت : اي خليفه رسول خدا! از گفته يك زن ، اين گونه بي تابي مي كني!
آنها از طلب رضايت از فاطمه سلام الله علیها نااميد شدند و رفتند...
📗کتاب سليم بن قيس ( ره ) ص 254
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می دهم بازگردم.»
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟»
ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت:
«ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.»
ناگه یکی از میان مردم گفت:«من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.»
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.»
گفتند:«چرا؟» گفت:« از این ستون به آن ستون فرج است.»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.
از همین رو به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.»
یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود. 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
🔴نحوه عذاب شمر ملعون😱
💫علامه امینی(رحمه الله علیه) فرمودند:
🔰مدتها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او میدهد؟
🍃تا این که شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.
🍃ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است، وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.
🍃حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است، او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالها است یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت، هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند!
🍃به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
📚منبع: یادنامه علامه امینی، ص 13 و 14