🏴🏴🏴
🏴🏴🏴💎کلامکم نور
🌹پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند:
🍃 دخترم فاطمه (سلاماللهعلیها) محشور میشود و پیراهن آغشه به خون حسین (علیهالسلام) را به قائمه عرش میآویزد و عرض میکند بارالها حکم فرما بین من و بین قاتل فرزندم حسین (علیهالسلام) .
📖مناقب آل ابی طالب ج ۳ ص ۱۰۸
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🏴🏴🏴
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🏴زخمی باران سنگ: عابس بن ابی شبیب شاکری
▪️عابس بن ابی شبیب شاکری، پیک مسلم بن عقیل بود که خبر بیعت مردم کوفه را به سید الشهدا (علیه السلام) در مکه رساند. روز عاشورا هنگامی که عازم میدان شد. به حضور امام رسید و گفت:
« در این زمین و زمان، هیچ کس نزد من محبوبتر از تو نیست. اگر گران بهاتر از خون داشتم تا تقدیم راهت کنم. دریغ نمی ورزیدم.»
▪️عابس روانۀ میدان شد و دلیرانه شمشیر از نیام کشید. یکی از کوفیان فریاد زد: «به خدا سوگند هرکس به نبرد او رود، جان بر سر این کار نهاده است!» عابس مبارز می طلبید و هیچ کس جرئت مقابله نداشت که عمر سعد فریاد زد : سنگ بارانش کنید!»
▪️زیربارش تیر و سنگ، ناگهان عابس کلاه خود از سر برافکند، زره از تن بیرون کشید و بر سپاه حمله برد. به هر سو هجوم می برد، از مقابلش می گریختند. سپاهیان از همه طرف محاصره اش کردند. با اصابت سنگ ها و تیرها خون از بدن عابس می چکید. سرانجام بدن خونین عابس بر زمین افتاد. لحظهای بعد، سر عابس، با محاسن سپید خون رنگ، در دست ها می چرخید.
📗منبع: محمدرضا سنگری، آیینه داران آفتاب، ج2، ص827 تا 832
#یاران_عاشورایی
#امام_زمان_عج
#مناجات_محرمی
شد غرق در غم روزگارت عمه جانم
خیلی دلم شد بیقرارت عمه جانم
در پیش چشمت زیر خنجر دست و پا زد
در خاک و خون دار و ندارت عمه جانم
بر روی تل، در غربتِ شام غریبان
ایکاش بودم در کنارت عمه جانم
تنها و بی محرم شدی دیگر ندیدی
مرهم برای حال زارت عمه جانم
جانم فدایت! عصرِ عاشورا به سختی
دیدم گره خورده به کارت عمه جانم
مانند قلبت چند جای چادرت سوخت
در شعله هایِ پُر حرارت عمه جانم
چشم عمو عباسمان را دور دیدند
شد پیش چشمت خیمه غارت عمه جانم
لعنت بر آنکه بست دست خسته ات را
در بین آتش؛ با جسارت...عمه جانم
بین تمام داغ هایی را که دیدی
می سوزم از داغ اسارت عمه جانم!
مرضیه عاطفی
آجرک الله یا صاحب الزمان
#روزشمار_اربعین
🏴 ۲۳ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
تکانی خورد مشک و بر زمین افتاد
به راه افتاد اشک و بر زمین افتاد
در این مابین خورشید از سر حسرت
به دریا برد رشک و بر زمین افتاد
✨﷽✨
❤ پیامبر خدا صل الله و علیه و آله:
💠 جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند.
💚جبرئیل فرمود:
ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور میدهم.
💚 میکائیل فرمود:
من هم از آب حوض کوثر به او مینوشانم.
💚 اسرافیل هم فرمود:
منم سر به سجده میگذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همهی گناهان اورا نبخشاید.
💚 عزرائیل هم گفت:
منم روح او را همانند روح پیامبران قبض میکنم.
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
📚:درةالناصحین
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
✨
🌼قدر عافیت
✍پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .)
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ )
حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.)
📙 حکایات پندآموز
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
✅حق ندارید قضاوت کنید ! هیچ کس را شماتت نکنید
✍آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): هیچ وقت کسی را شماتت نکنید،هرکس گرفتاری پیدا کرد، حق ندارید قضاوت کنید. نگویید که «فلانی که این پیشامد برایش اتفاق افتاد به خاطر این است که فلان کار را کرده است» ما چه می دانیم؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم. در قیامت از ما سوال می کنند و می گویند: «چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی، و ما او را به خاطر اینکه بنده ی خوبی بود گرفتار کردیم، شما چه حقی داشتی که چنین حرفی زدی؟ » باید جواب بدهی. حتی به دلمان هم نباید خطور بدهیم که فلانی چون آن کار را کرد این پیشامد برایش شد. برخی خطورات قلبی هم نوشته میشود ولو به کسی هم چیزی نگفتی، اما همین که در قلبت خطور دادی ، آن را می نویسند.
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
حلیة المتقین
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم6 با دیدنِ حبیب، لبخند می زند و دروازه را تا آخر باز می کند و کنار می ا
🦋💐💚💐 ﷽ 💐
#بودنت_هست
#سهم7
لبخند می زند به این مردِ شمالی و همسرِ سر به زیرِ چادر به سرش و جواب سلام و
احوالپرسی هایشان را با رویی گشاده می دهد. سپس بینِ پدر و برادر کوچکترش، چهار زانو می
نشیند و کفِ دستانش را روی ران پا هایش می گذارد. کمی حرف می زنند و حبیب از اوضاعِ
شلوغِ بیمارستان و مجروحانی که از جبهه با وضعِ وخیم می آورند، می گوید. شعبانِ همیشه
خندان هم قیافه ی جدی و حتی غمگینی به خود می گیرد؛ از کمبود و صفِ مردم برای نفت و
غیره، صحبت می کند. یادی هم از پسرِ همسایه شان می کند که از بی دارویی فوت شد!
بعد از گذشتِ دقایقی و نزدیک شدنِ وقتِ اذان و نماز، شعبان سخن کوتاه کرده و دستی
به سبیلش می کشد: آقا حبیب! میدونم سرت خیلی شلوغه و این روزا باید بیمارستان باشی...
ولی خب..
گردن کج می کند و به کف دستانِ تپل و زمختش چشم می دوزد: حاضری دلِ مادرِ یه
شهیدو شاد کنی آقای دکتر؟!
****
صدای "یا الله، یا الله" گفتن های عمو نقی می آید و همه به تکاپو می افتند. آقا تقی از جا
برمی خیزد و لبخندِ آرامش صورتِ آفتاب سوخته اش را مزین می کند و به سمتِ پله های ایوان
می رود. ثریا و گل نساء فوراً بشقاب های خالی شده از غذا را درون هم می گذارند و صُراحیِ هم
نان ها را وسط سفره گذاشته و گوشه های آن را جمع می کند؛ ذوق زدگی از آمدنِ عمو و فرید را
می شود در چشم های بَراقش دید. صدای سلام و حال و احوال و عید مبارکی کردنِ آقا تقی با
عمو نقی و فرید و فرهاد و زن عمو صدیقه می آید.
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم8
عاتکه خانوم سلانه سلانه و دست به کمر پیش می رود. سکینه خانوم، قابله ی روستا، می
گفت که عاتکه خانوم باز هم دختر در شکم دارد و آقا تقی هم مدام می خندید و شکر خدا می
کرد! ظرف و ظروف و سفره به همت ثریا و گل نساء و صُراحی در گوشه ای جمع می شوند. مهمان
ها هم بر خلافِ اصرار های آقا تقی مبنی بر داخل شدن به سالنِ خانه، در همان ایوان می نشینند.
سه خواهر هم به مهمانان می پیوندند.
عمو نقی که دل دل کردن های صُراحی و فرید را می بیند، با نیشخندی رو به هر دو می
گوید: شَمه اگِر خَنین کَسِنه دیم بِنیشین!)شما اگه میخواین کنار هم بشینین!(
فرید و صُراحی از خدا خواسته، کنار یکدیگر در گوشه ای از ایوان می نشینند و مشغول
صحبت می شوند؛ خنده های ریز برادر و خواهر هایشان و چشم غره ها و ابرو بالا انداختن های
مادر هایشان و لبخند های دندان نمای پدر هایشان را هم نادیده می گیرند!
خورشید زانو هایش را بغل گرفته و همان گوشهی آشپزخانه کز کرده است. هم دلش نمی
خواهد به ایوان برود و هم نمی شود که حرمتِ مهمان را نادیده بگیرد! کاش فرهاد همراهشان نمی آمد!
چانه اش را روی زانو هایش می گذارد و لبش آویزان می شود. اگر عمو باز هم بحثِ خواستگاری را پیش بکشد چه؟! فرهاد را دوست ندارد. اصلاً از او خوشش نمی آید. یک جوری
است! قدِ درازش آدم را به وحشت می اندازد! یعنی به طور کل، خیلی با جذبه و خوفناک است
و داد که بزند، آدم دلش هُری می ریزد! پسرِ بدی نیست ولی خورشید از او خیلی می ترسد!
عاتکه خانوم پا جمع کرده و معذب می نشیند و صدا بلند می کند:
خورشید! بییَ دَ! چِ داکون بییَر!(بیا دیگه! چایی بریز بیار)
قلبِ خورشید مثلِ قلبِ یک نوزادِ تازه متولد شده کوبش می کند! خدایا بحث خواستگاری را پیش نکشند! بی رمق از جا برمی خیزد و به طرفِ کمدِ چوبیِ پر از ظرف و ظروف می رود. روی دو پا می نشیند و درش را که جیر جیر صدا می دهد، باز می کند. سینیِ چوبیِ گل و بوته دار با دسته های ظریف کاری شده را بیرون کشیده و سبدِ پلاستیکیِ پر از استکان و نعلبکی را پیش می کشد. به تعداد خودشان و مهمان ها استکان و نعلبکی برمی دارد و سپس مشغولِ ریختنِ چای از درونِ سماورِ ایستاده روی کمد می شود. آب درون سمار می جوشد و پَلق پَلق صدا می دهد! اگر عمو نقی و خانواده اش هم نمی آمدند، آن ها بعد از شام یک چای داغِ حسابی داشتند!
با سینی پر از استکانِ چای و نعلبکی های روی هم چیده شده و قندانِ استیلِ پر از قند، واردِ ایوان می شود. کفِ ایوان از تخته های درازِ چوبی ساخته شده و آدم که رویش راه می رود
پائین رفتن و تَق و لَق بودنشان را حس می کند! سینیِ چای را دور می چرخاند.
زن عمو صدیقه اش استکانی برداشته و لبخند زنان می گوید:
-آ می گل عُروس! تی دَس دَرد ناکُنو(آخ عروسِ گلم! دستت درد نکنه)
تمامِ امید به باد می رود! لرزان و پر استرس سینی را جلوی فرهادِ سر به زیر نگه می دارد.
کاش این فرهادِ سر به زیر هم می گفت که دختر عمویش را نمی خواهد! اما هر دفعه سکوت می
کند و سکوت علامت رضاست!
****
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin