فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لبیک یا زینب سلام الله علیها
@helyat_almotaghin
✨﷽✨
🌼چرا حجاب؟
✍آیا منطق اسلام را در مورد حجاب میدانید؟ هدف اسلام از واجب کردن حجاب چیست؟ اصلا چرا حجاب؟
اسلام از #زن میخواهد که در محیط خانه [برای شوهرش] آراسته و جذاب باشد و نسبت به زیباییاش بیاعتنا نباشد. وقتی مردِ مقابل او شوهرش است، باید نقش زن را بازی کند و آراسته و دلربا و خوشایند و آرامش و آسایش شوهرش باشد. اما وقتی برای کار و خرید و فروش و درس و ایفای وظایف خانوادگی و اجتماعی از خانه خارج میشود، باید #نقش_انسانی خود را بازی کند، نه نقش زنانه و جنس مؤنث را.
برای اینکه زن بتواند بهعنوان انسان [و نه فقط زن و جنس مؤنث] در جامعه حضور پیدا کند، باید راه رفتن او تحریکآمیز نباشد و با ناز و عشوه حرف نزند و اعضایی را که زینت محسوب میشوند، مثل سینه و موها و پاها و... بپوشاند؛ بهگونهای که وقتی با خانمی روبهرو میشویم، خود را مقابل یک انسان ببینیم، نه یک جنس مؤنث. مطلب روشن است؟ من مجبورم تکرار کنم و از این بابت معذرت میخواهم. اگر زن، اعضای زینت خود را نپوشاند و در هنگام راه رفتن زیباییهایش را آشکار کند و بهطور کلی، اگر وضع تحریککننده و وسوسهانگیزی داشته باشد، هر اندازه هم عالم و بااستعداد و فداکار و بافضیلت باشد، در اولین برخورد با #نامحرم، همان زیباییها و جذابیتهایش جلب توجه میکند و قابلیتهای دیگرش نادیده گرفته میشود و تنها یک نگارهی هنری است!
👤 امام موسی صدر
📚 از کتاب «زن و چالشهای جامعه»ص ۷۳ تا ۷۶
@helyat_almotaghin
💠 عوامل شادمانی
1⃣ #خردمندی:
💌امام صادق(ع) در حدیث معروف «جنود عقل و جهل» ضمن برشمردن سپاهیان عقل و جهل
شادی و شادابی را از زمرة لشکریان خردمندی و
کسالت و اندوه را از جمله لشکریان نابخردی دانستهاند.😱
💌 همچنین امام علی(ع)میوة #خردمندی را، شادمانی ذکر کردهاند.
2⃣ #ایمان:
💌رسول اکرم(ص) میفرمایند: «خداوند از روی حکمت و فضل خویش،
آسایش و شادمانی را در یقین و خرسندی از خود قرار داد و
غم و اندوه را در شک و ناخرسندی از خود.»
3⃣ #اعتماد_کردن_به_خدا:
💌امام علی(ع) میفرمایند:
«هر کس به خدا اعتماد کند، خداوند شادمانی را به وی مینمایاند.»
4⃣ #خوش_خلقی:
💌امام علی(ع): «با اخلاق خوش، زندگی نیکو میگردد.»
5⃣ #خدمت_به_مردم:
💌امام علی(ع): «نیکوترین زندگی از آن کسی است که مردم در سایة فضیلت او زندگی کنند.»
6⃣ #مدارا_کردن:
💌امام حسن(ع) میفرمایند:
«شادمانی در سازگاری با برادران است و در مراعات حقوق همسایگان.»
7⃣ #شوخی_کردن:
🍄در سیرة رسول خدا(ص) و ائمة اطهار(ع) بسیار دیده میشود که با اصحاب و یا کسانی که به دیدار آن بزرگواران رسیده بودند، شوخی و مزاح میفرمودند.
💌نقل است که پیرزنی نزد پیامبر(ص) آمد و ایشان به او فرمودند: «پیر به بهشت نمیرود.» و پیرزن گریست. پیامبر(ص) سپس با استناد به آیة 35 و 36 سورة واقعه فرمودند: «ابتدا جوان میشوند و سپس وارد بهشت میشوند.»
💌امام صادق(ع) هنگامی که شنیدند اصحابشان با یکدیگر کم شوخی میکنند، فرمودند: «این گونه نباشید، زیرا شوخی از خوشخویی است، و تو بدان وسیله برادرت را شاد میسازی. پیامبر خدا(ص) برای اینکه کسی را شاد کند، با او شوخی می کرد.
@helyat_almotaghin
✳️ رفتارِ خدایی!
🔻 نوجوانی بودم شلوغ و ناآرام. لذا پدر و مادر به من رو نمیدادند. وارد #مسجد محل خود شدم دیدم در این مسجد مردم حاضرند ولی سکوت حاکم است. معلوم شد که رئیسالتجار حاج سید روحالله در کنار محراب نشسته و به احترام او مجلس ساکت است. او تا مرا دید، گفت پسرم بیا اینجا. گفتم لابد میخواهد بگوید لیوان آبی برایم بیاور ولی جلو آمدم دیدم برای من نیمخیز شد و گفت: بفرمایید بنشینید! که چنین احترامی برایم شگفتآور بود. سپس به خادم مسجد گفت: برای آقا چای بیاورید!
🔸 #رفتار_کریمانه این شخص موجب شد که از آن لحظه #محبت مسجد و محراب و عبا و قبا و تسبیح در دل من جا کند و اگر الان اهل #دین و #ترویج_قرآن هستم، چه بسا تأثیر این #رفتار_خدایی اوست.
❗️میبینید کسی دیگران را به #مسخره میگیرد و او را #تحقیر میکند و در او #بدبینی ایجاد میکند و دیگری پیامبرگونه انسانی را تکریم میکند و او را به راه خدا میآورد. حساب این دو انسان جداست.
📚 زندگی با قرآن | ج۱، ص ۲۹-۲۸
#تربیت
#استاد_ابوالفضل_بهرامپور
@helyat_almotaghin
حلیة المتقین
. #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_بیستوپنج۲۵ 👈این داستان⇦ حبیب الله ـ------------------------
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیستــــ و ششم ۲۶
👈این داستان⇦ 《 نماز شکر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♨️ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...☺️
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...😭
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...⚡️
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...😘
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد✨ ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...⚜❣
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...😔
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😵
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...🙂
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😁
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😖
کلید🗝 رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود🎊 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ✨... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...❣❣
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_بیستوهفتم۲۷🔻
👈 این داستان⇦《والسابقون》
ـ………………………………………
🌼 #قــرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...🌸
❣دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...✨
#قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل #حدیث_های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- #سیره_اهل_بیت یکی از بهترین چیزهاست🌷 ... برای اینکه با #اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم 🌸... برید داستان های کوتاه #زندگی_اهلبیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...🌹
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه تااومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ...💫 قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...😊
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم👌 ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید🌹👌 ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...🌸
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...👌
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن😳🌸 ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد😒 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
👈با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
#امام_صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...👌🌸
#چهل حدیث #امام_خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...🌼
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😊👌
ـ~~~~~~~~~~~~~~~~~
#ادامــــــه_دارد...✨✨✨
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_هشتم ۲۸
👈این داستان⇦ 《 پسر پدرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔
🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐
🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️
🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨
🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌...
وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯
🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃
🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱
♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_نهم ۲۹
👈این داستان⇦ 《 هادی های خدا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◀️- خداوند می فرمایند : بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... ✨اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...😳
🔸فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...☄ پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
🌼حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...😏
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی ...
🌸آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
🌷اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...✨
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... #خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...💫
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین #دعای_کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...😔
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...⚡️
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای #تو و #خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم #هادی_های_خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🍁
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم6 بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت 😊و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته🔻
#قسمــتــــــ_سی30
👈این داستان⇦ 《دعوتنامه》
ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤
🌼اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم😭 ... تا اذان صبح خوابم نبرد 😕... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
✨اول ... جملاتی که کنار تصویر اون #شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...❗️❕
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد👌 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم⌚️ ... هنوز نیم ساعت تا #اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم #وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم🍃 ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...💫
- #خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای #عاشق_شدن ❤️... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...❣
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و #الله_اکبر ...
هر چند فقط برای #نماز_وِتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین #نماز_شب_من بود ...✨
🌸نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به #دعوتنامه_خدا ...
⇦چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط #عشق ...❤️
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...👌
#هادی_های_خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...🌸
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...🌼
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💠💫💠
@helyat_almotaghin