حلیة المتقین
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 🔺کلاف پیچد
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و پنجم💥
🔺حدیث نفس!
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! بهخاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.»
بهخاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمیکرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیشتر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضیاش و این و آن نکنم.
بهخاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرفهایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاویام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم!
پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد.
نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرفها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند.
خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر میرسید!
چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبلاز زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها.
ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوانها هر وقت دلشان میکشید، میآمدند کار خودشان را میکردند و میرفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشمها؛ یعنی هیچ!
ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آنها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آنها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آنها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّتهای بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّهها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همهچیزِ اسرائیل!»
مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم...
بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم!
وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد میفهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات.
راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند.
بهخاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری بهطرف آن سلّول میرفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمیدادند. من حتّی ندیدم که آنها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آنها را ببیند.
یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام بهطرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیکتر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید.
همینطوری که نوازشش میکردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظهای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد.
رمان #نه
ادامه دارد...
#حلیة_المتقین
https://eitta.com/helyatalmotaghin
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و ششم💥
🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است!
خیلی در فکر فرو رفتم. همینطور که موهایش را نوازش می¬کردم، احساس کردم جنس و نرمی آن موها چقدر شبیه جنس و نرمی موهای ماهدخت هست. تصمیم گرفتم چک کنم و ببینم آیا به هم شبیه هستند یا نه؟
شرایطم طوری نبود که بتوانم خیلی راحت تطبیق بدهم. بهخاطر همین، امانتیهای ماهر را که لای یک تکّه کاغذ کوچک پیچیده و وسط موهایم مخفی کرده بودم، خیلی آرام و با احتیاط بیرون آوردم و با دقّت نگاهش کردم. خودِ خودش بود! دقیقاً عین موهای ماهدخت بود. حتّی معلوم بود که آن چند تار مویی که ماهر به من داده بود، مال خیلی وقت نیست وگرنه بالاخره شاید یک تغییری در موها رخ میداد.
آن چند تار مو را ناخودآگاه به بینیام نزدیک کردم، یک نفس عمیق از آن کشیدم. بویش آشنا بود. بوی یک نوع عطر؛ من خیلی عطرها را نمیشناسم، امّا بوی یک عطر خیلیخیلی ضعیف میداد.
تصمیم گرفتم کمی بیشتر به ماهدخت نزدیک بشوم. نمیدانستم از بدن و موهای ماهدخت دنبال چه هستم! به او نزدیک شدم و موهای ماهدخت را خیلی آرام بو کشیدم. چیزی که خیلیخیلی نظرم را جلب کرد و داشت دیوانهام میکرد این بود که وقتی خیلی دقّت کردم و به خودم فشار آوردم، فهمیدم که ماهدخت هم همان بوی ضعیف و لطیف را میداد.
فکر کنم صدای نفسم یککم تابلو بود که در همان اوضاعواحوال یکمرتبه چشـمانش را به زور بـاز کرد و با تعجّب گفـت: «سمن! چیـکار داری مـیکـنی؟ بخـواب دختر!.»
فقط نفس عمیق میکشیدم. میخواستم تا میتوانم فقط بو بکشم که بتوانم بوی آن عطر را بهخاطر بسپارم. نمیخواستم حالاحالاها فراموشش کنم. بهخاطر همین بعضـی وقتها بیشتر نزدیکش میشدم تا بتوانم مثل یک سگ ردیاب که بالاخره باید ردّ یک چیزی را بزند، آن بو را به سلّولهای مغزم بسپارم.
وقتی خوب بو کشیدم، شروع به تحلیل کردم. متوجّه نمیشدم! با خودم فکر میکردم خب دو سه روز بیشتر بود که از ماجرای ماهر میگذشت. اگر حساب کنیم که ماهدخت همان یکی دو روز قبلاز ماجرای ماهر این بو را پیدا کرده بود، با عقل جور در نمیآمد که بوی آن عطر هنوز؛ یعنی بعداز گذشت چهار پنج روز روی تن و موهای ماهدخت مانده باشد.
از یک طرف دیگر هم به خودم گفتم: «امّا غیرممکن هم نیست! بالاخره یا باید بگم عطرهای قوی و خوبی هم وجود دارن که حتّی تا یه هفته اثرش میمونه یا باید... فقط یه چیز دیگه میمونه؛ اونم اینه که ماهدخت، در طول اون چند روز به خارج از سلّول رفتوآمد داشته و من متوجّه نمیشدم و شاید خواب بودم!»
احتمال دوّم خیلی ضعیف بود؛ چون من کلّاً کمتر از بقیّه میخوابیدم. بالاخره باید متوجّه میشدم که ماهدخت میرود و برمیگردد. پس فقط میتوانستم روی احتمال اوّل حساب کنم. آن هم این که بپذیرم عطرش خوب و قوی بوده و اثرش تا الان مانده است.
این شاید نکته چندان مهمّی نباشد، ولی آن لحظه خیلی نظرم را جلب کرد و کارگشا بود؛ چون اوّلین جرقّهای بود که من را نسبت به ماهدخت آنقدر حسّاستر کرد.
امّا از موهای ماهدخت مهمتر، آن تکّه کاغذی بود که به همراه آن موها از ماهر گرفته بودم. کاغذ کوچکی، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66.
اینقدر فکرم را به خودش مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد. با فکر میکردم ببینم این تکّه کاغذ، کلمات و صفحه 66؛ یعنی چه؟!
تلاش کردم از بدن ماهدخت کمی فاصله بگیرم. رو به آن طرف کردم که مثلاً بخوابم. مشتم را باز کردم و با دقّت به کلمات آن تکّه کاغذ نگاه کردم. اوّل باید معنی کلمات را پیدا میکردم، امّا دیدم خیلی سخت نیست، چون اسم یک شخص و اسم یک کتاب بود. دقیقاً همانطوری که بالای کتابها گاهی قید میشود. نوشته بود: «دکتر سیریل الگود» و «تاریخ طب در ایران» و «66»!
چرا تا آن موقع خیلی دقّت و توجّه نکرده بودم؟ نمیدانم! شاید بهخاطر شرایط و وضعیّت اسفبار لیلما و هایده بود.
حسّاس شدم ببینم ربط و نسبت آن موها و این تکّه کاغذها چه بود.
کمی چشمهایم را روی هم گذاشتم، باید استراحت میکردم تا بعداً بتوانم بهتر فکر کنم.
#نه
ادامه...👇
پی نوشت مهم‼️
مطالعۀ کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشتۀ «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن میکند.
با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجّه میشویم که استعمار اوّلین بار به وسیلۀ طب وارد این مملکت شد و حذف طبّ سنّتی، بنا به اعتراف «سیریل الگود» و سایر مورّخین و اطبّای غربی، حرکتی خزنده بود که طیّ دهها سال تلاش و برنامهریزی بیوقفه حاصل شد و جهت این حرکت نیز از بالا به پایین بود؛ یعنی ابتدا شاهان و شاهزادگان را متقاعد کردند، بعد راه آموزش طبّ سنّتی را مسدود و در نهایت مردم را مجبور به روی آوردن به طبّ شیمیایی کردند.
«سیریل الگود» در کتاب خود میگوید: «مبارزه با طبّ سنّتی از زمان شاه عبّاس صفوی که مقارن با ورود کمپانی هند شرقی به ایران بود، در دستور کار قرار گرفت؛ لیکن به علّت مقاومت مردمی هیأتهایی که در زمان صفویه به ایران میآمدند توفیقی به دست نیاوردند.»
پزشک کمپانی هند شرقی در آن زمان فردی به نام FRYER بود. او در مورد این ناکامی میگوید: «اینها اصلاً عادت ندارند با مطالعات و تحقیقات جدید پیشرفت کنند و از این جهت، با همان تعصّبی که به مقدّسات متمسّک هستند به اصول طبّ خود چسبیدهاند.»
این سخنان علاوه بر این که عصبانیّت این پزشک از اعتقاد مردم به طبّ خود را نشان میدهد، بیانگر شدّت اعتقاد مردم آن زمان به طبّ سنّتی در حدّ باورهای مذهبی است.
آیا اگر مردم که طبیعتاً همیشه به سلامتی خود علاقمندند، از طبّ سنّتی خود نتیجه نمیدیدند و از آن راضی نبودند، چنین به آن پایبندی نشان میدادند؟
بعداز دوران صفویه به دوران قاجار میرسیم. «سیریل الگود» در ادامه کتاب خود میگوید: «ویژگی مهمّ دوران قاجار، انتقال طبّ ابنسینا به طبّ هاروی و پاستور بود. هیأتهای نمایندگی که در این زمان به ایران میآمدند، اغلب پزشک بودند و به این ترتیب طبّ غربی به ملایمت و آهستگی در سنگرهای طبّ سنّتی نفوذ کرد.»
از این سخنان، خزنده بودن و اینکه این حرکت یک حرکت جنگی و به قصد غلبه و تسلّط فرهنگی بوده است، روشن میشود. واضح است که برای غلبه بر یک ملّت باید آن را نسبت به داشتههای خود دچار خود باختگی کرد و کدام خود باختگی از این بالاتر که یک ملّت بپذیرد برای حفظ سلامتی و درمان خود محتاج به بیگانگان است؟ پس وقتی در این سنگر تسلیم شود، سایر سنگرها را راحتتر تخلیه میکند و دقیقاً به همین علّت است که هیأتهای نمایندگی غربی که به ایران میآمدند عمدتاً از میان پزشکان انتخاب میشدند.
«سـیریل الـگود» زمانـی ایـن اعترافات را میگوید که اهداف اسـتـعـمار در این مـورد کاملاً پیاده شده و کار از کار گذشته است. وی اظهار میدارد:
«بدیهی است که اکنون دورنمای طب به نحو محسوسی تغییر یافته بود. ۵۰ سال آموزش به وسیله اساتید خارجی، نسلی را پدید آورده بود که دید آنها کاملاً با پدرانشان متفاوت بود. این نفوذ فرهنگ غربی به وسیله هیأتهای پزشکی در مراکز مختلف کشور تقویت شده بود و بزرگترین افتخار و اعتبار را در این مورد باید به این هیأتها داد.»
«سیریل الگود» آنگاه وضع قانون منع طبابت سنّتی را بهعنوان آخرین میخ تابوت ابن سینا معرّفی کرده است و میگوید: «در سال ۱۹۱۱ وضع قانون طبابت بر اساس دیپلم و مدرک صورت گرفت که میگفت: هیچکس در هیچ نقطه از ایران حقّ اشتغال به هیچ یک از فنون طبابت را ندارد، مگر اینکه از وزارت معارف اجازهنامه گرفته یا تصدیقنامه از ممالک خارجه داشته باشد.
بدین ترتیب آخرین میخ تابوتی که حاوی جسد مرده طبّ سنّتی بود کوبیده شد. سمت معلّمی طبّ ابن سینا نیز منسوخ شد. تمام این اصلاحات نشان میداد که با سپری شدن دوره مجریان طبّ رازی و ابن سینا، روشهای طبّی منسوب به آنان نیز محکوم به فنا گردیده است. رسم دیرینه خدمت شاگردی نیز از بین رفت و حکیمها دیگر نمیتوانستند شاگردانی به سوی خود جلب و معلومات و تجربیات عملی خود را به آنها منتقل کنند. تمامی این پیشرفتها به وسیله سیاست اروپا به شدّت کنترل میشد.»
رمان #نه
ادامه دارد...
#حلیة_المتقین
https://eitta.com/helyatalmotaghin
🔴 رسانه های رژیم صهیونیستی: حمله ایران به اسرائیل با ده ها پهپاد آغاز شد
#حلیة_المتقین
#فوری|🚨🚨مقام ارشد وزارت جنگ اسرائیل حمله ایران با حدودا ۸۰ فروند پهپاد انتحاری را تایید کرد.
ـــــــــــــــــــــــ
#حلیة_المتقین
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #نماهنگ | تنبیه قطعی
🔸 رهبر معظم انقلاب: #رژیم_خبیث اشتباه کرد و باید #تنبیه بشود و تنبیه خواهد شد.
#حلیة_المتقین
🚨🚨#فوری | واکنش حساب غیر رسمی حسن نصرالله به آغاز عملیات
ـــــــــــــــــــــــ
#حلیة_المتقین
🔻سپاه آیه فتح خواند
🔹️حساب توییتری سپاه پاسداران همزمان با آغاز حملات به اسرائیل نوشت:
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ...
ـــــــــــــــــــــــ
#حلیة_المتقین
🔺امیرعبداللهیان: به آمریکا هشدار لازم داده شده است
🔹پیام وزیر امور خارجه کشورمان در شبکه اجتماعی ایکس پس از تماس تلفنی با وزرای خارجه روسیه، هلند، قبرس و بلژیک
#حلیة_المتقین
🛑 گزارش ها از پرتاب موج دوم پهپادها به سمت اسرائیل
ـــــــــــــــــــــــ
#حلیة_المتقین
﴾﷽﴿
«وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى»
هنگامی که به سوی دشمنان تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد [تا آنان را هلاک کند]
❀سوره مبارکه انفال، آیه ۱۷❀
برای سلامتی و نصرت همه رزمندگان اسلام دعا کنیم.🤲
#حلیة_المتقین
🔰فراخوان دعا برای موفقیت رزمندگان جبهه مقاومت و آزادی قدس شریف
🔹با توجه به تشدید درگیری ها در جبهههای مقاومت و تاکید رهبران این جبهه بر تاثیر دعا بر سرنوشت جنگ برخی کاربران فضای مجازی با راه اندازی کمپینی با دعوت به قرائت همگانی بخشهایی از دعای امام سجاد (ع) در حق مرزبانان خواستار حمایت از رزمندگان شدند
1﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ حَصِّنْ ثُغُورَ الْمُسْلِمِينَ بِعِزَّتِكَ ، وَ أَيِّدْ حُمَاتَهَا بِقُوَّتِكَ ، وَ أَسْبِغْ عَطَايَاهُمْ مِنْ جِدَتِكَ .
(1) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و به عزّتت مرزهای مسلمانان را محکم و استوار ساز و به نیرویت نگهبانان مرزها را توانایی بخش و عطایای آنان را به توانگریات کامل و سرشار کن.
﴿2﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ كَثِّرْ عِدَّتَهُمْ ، وَ اشْحَذْ أَسْلِحَتَهُمْ ، وَ احْرُسْ حَوْزَتَهُمْ ، وَ امْنَعْ حَوْمَتَهُمْ ، وَ أَلِّفْ جَمْعَهُمْ ، وَ دَبِّرْ أَمْرَهُمْ ، وَ وَاتِرْ بَيْنَ مِيَرِهِمْ ، وَ تَوَحَّدْ بِكِفَايَةِ مُؤَنِهِمْ ، وَ اعْضُدْهُمْ بِالنَّصْرِ ، وَ أَعِنْهُمْ بِالصَّبْرِ ، وَ الْطُفْ لَهُمْ فِي الْمَكْرِ .
(2) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و تعدادشان را بیافزا و سلاحشان را تیز و برّا کن و اطراف و جوانبشان را محکم و نفوذناپذیر ساز و جمعشان را به هم پیوند ده و کارشان را رو به راه کن و آذوقه آنان را پیدرپی برسان و سختیهایشان را به تنهایی کارساز باش و به یاری خود نیرومندشان ساز و به شکیبایی مددشان ده و آنان را در چارهجویی، دقّت نظر عنایت کن.
#حلیة_المتقین