🌸🍃🌸🍃🌸
روزها بے تو گذشٺ و غربتٺ تایید شد😭😭
چون دعاے فرج ما همہ با تردید شد😭😭
بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیفـــــ😭
معصیٺ ڪردہ ام و غیبٺ تو تمدید شد😭
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ❤️😭😭
🌴 @hemmat_channel
🌷اقتدارتان
بہ صلابت ڪوه
ڪہ #تخریب میڪند
آنچه ڪفر و تڪفیررا...
اما امان از آن
لبخند زیبایتان
ڪہ #تخریب میکند
دلِ 💔تنـگ ما را...
🍃🌷🍃🌷🍃
💟 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 4⃣2⃣ در ه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 5⃣2⃣
در این وضعیت آدم هر چند
سبک بار تر باشه،راحت تره.😔
جابه جایی اش دنگ و فنگ
نداره.😔
بله درست است.😞😞
زهرا خانم این را گفت و از پله ها
پایین رفت.😔😔
بعد از ظهر بود ژیلا کیف اش را
برداشت و از زهرا خانم پرسید:که
برای خرید یه کم خرت و پرت ،به
کجا باید برود؟؟😔😔
و او هم راهنمایی اش کرد.ژیلا از
او تشکر کرد و راه افتاد.😊😊
نیم ساعت بعد در حالی که یک
کیسه پلاستیکی در دست داشت
به منزل برگشت و رفت به اتاق
خودش.😔😔
با هزار تومن پولی که داشت
،توانسته بود،دو تا بشقاب،دو
تاقاشق،دو تا کاسه،و یک سفره ی
نایلونی کوچک بخرد.😞
البته خیلی دلش می خواست که
یک چراغ خوراک پزی هم بخرد اما
نتوانست،پولش نرسید که این کار
رابکند وگفت:😔😔😞
ان شآلله بماند برای وقتی که
ابراهیم فرصت داشته باشد در
خانه بماند و من هم بتوانم برایش
غذای گرم بپزم.😔😔😒
سلام!😊😊
ژیلا یک لحظه سایه ابراهیم را
حس کرد و بعد صدایش را
شنید.😞😞
برگشت طرف او و از دیدن
ناگهانی اش جاخورد😦😦
سلام!یک دفعه ای ازکجا پیدا
شد؟؟😮😮
یک دفعه ای که نبود .از توی کوچه
آمدم پشت در، در زدم به امید این
که شما در را به رویم باز
کنی،اما...☺️☺️
من فقط می توانم در بهشت را به
روی شما باز کنم،در خانه ی مردم
را که نمی توانم.😊😊
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 5⃣2⃣ در ا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 6⃣2⃣
ان شآلله خانه ی هر دوی ما در
همان جایی باشه که می گویی!😊
ابراهیم این را گفت و نگاهی به
اتاق انداخت و لبخندزد:☺️☺️
چه اتاق قشنگی است.☺️☺️😊
اما حیف که بو میده و البته حجاب
هم نداره.😔
ابراهیم به پنجره نگاهی کرد و
بلافاصله ازپله ها پایین رفت.چند
دقیقه بعد با یک ملافه ی سفید و
یک پتوی سربازی تمیزتر
برگشت.😊😊☺️
این ها را توی ماشین داشتم.😊😊
چه خوب !😍😍
ابراهیم ملافه را با کمک ژیلا و پونز
به دیوار نصب کرد.حالا پنجره اتاق
آن ها صاحب پرده هم شده
بود.😊☺️
ابراهیم دوباره بیرون رفت و حدود
نیم ساعت بعد با دو سه تا نان و
چند تکه کباب و ریحان
برگشت.☺️☺️☺️
ژیلا سفره را پهن کرد .ابراهیم نان
و کباب را گذاشت توی سفره و
همین که خواست لقمه ای بخورد
،ژیلا پرسید:
بوش همسایه ها را اذیت میکنه.😔
ابراهیم گفت:.
بخور، برای آن ها هم خریدم و
دادم😊😊
پس عروسی گرفتی!☺️☺️
ابراهیم به ژیلا نگاه کرد .ژیلا
نتوانست به چشم های ابراهیم
چشم بدوزد😔😔
گرم شده بود.سرش را انداخت
پایین و خودش را مشغول خوردن
کرد. ابراهیم گفت:
مبارک است بالاخره ماهم
زندگی مان را شروع کردیم .☺️☺️
ژیلا رو به ابراهیم گفت:
البته اگر این موشک ها امان
بدهند😔😞
ابراهیم گفت:
قسمت ما این بوده است دیگر.😊
و به کباب ها اشاره کرد :
بسم الله!بخور تا از دهن
نیفتاده☺️😊☺️
ژیلا.گفت: چشم😊
و دستش به سوی سفره دراز شد.
بعد از یک ماه که از ازدواج آن ها
می گذشت ،این شروع زندگی
زناشویی آنها بود😊😊☺️
🌹🌹پــــــــــایــــــــــان فصل اول🌹🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
@Hemmat_channel
✨﷽✨
#داستان_شبانه
✅راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد
از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جا
شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن
بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از
همین قبیل شکایات...
✍چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از
خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده
شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر
میرفت امکان سقوط اش بود!!!
به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم
.اگر خداوند دری را می بندد .دست از
کوبیدنش بردارید.
هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود .به این
بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست
ارزش شما بیشتر از ان است.
@hemmat_channel
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔔 تلنگر
✍پنج چیز که اگه از دست بره
هیچوقت نمیشه اونارو برگردوند!
➊ سنگ وقتـی ڪه پرتـ بشه
➋ موقعیت وقتی ازدست بره
➌ حـرف وقـتـی زده بشـه
➍ زمـان وقـتـی بگـذره
➎ دل وقتۍ بشـڪنه!
#مــراقبباشـیم
@hemmat_channel
💠:
هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند...😔
او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم....چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم....😭😔
آن گاه چشمانش را باز کرد...🍃
و این چنین #شهید_علی_اکبر_صادقی❤️
آخرین درخواست مادرش را
اجابت کرد...✨
و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده اند»....💫
#مادر_شهید🌹
🍃🌸 @hemmat_channel
#منبر_متنی
▫️جـوان ها ، برای دلتان دری بسازید▫️
✸ درباره دل صحبت به میان آمد این مطلب را برایتان بازگو کنم: شخصی خدمت آقای اراکی رحمةاللهعلیه رسید و عرض کرد: « آقا مرا موعظه کنید.»
آقای اراکی رحمةاللهعلیه فرمودند؛
«چه کاره هستی؟»
عرض کرد: «نجـّـار»
آقای اراکی رحمةاللهعلیه فرمودند:
« آیا برا ی دلت هم در ساخته ای؟ اگر برای دلت در نساختهای، برو بساز!»
✸ من روزی این مطلب را در خانهمان نقل می کردم، آقای جندقی شنیدند، وقتی بر روی منبر رفتند گفتند:« دیگر دلی برای ما نمانده که برایش در بسازیم! دل ما را (گناه) خراب کرده است!»
✸ فردا به شاگردام گفتم این حرف آقای جندقی برای ما پیرمردهاست. ولی شماها که جوان هستید، هنوز دلتون خراب نشده، پس همین حالا یک در برای دلهایتان بسازیدو یک قفل محکم هم روی اون نصب کنید که غیر خدا وارد دل شما نشود. پیرمردها دیگر نمیتوانند بر روی دلشان در بگذارند، چون دلشان ویران شده و در دل ویران شده دلی نمیایستد. البته ناامیدتان نمےکنم . می توانید یک در دسته دوم بخرید کمی گِل هم اطرافش بمالید، اما فکر نمےکنم که این در ، بر حای خود بایستد.
✸ کار من و شما از این حرف ها گذشته و اگر تا چهل سالگی هدایت نشده باشددیگر به سختی هدایت مےشود. شیطان پیشانی چنین کسی را می بوسد و میگوید: « قربان شکل ماهت بروم که دیگر تو هدایت نمیشوی!» یعنی کار تو تمام شده است و دلت خراب شده است.
📔 منبع: ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۵۱ از مواعظ آیت الله #مجتهدی_تهرانۍ(ره)
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣2⃣ ان ش
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 7⃣2⃣
بوۍ مرغ،بوی تعفن فضله ی مرغ
در آن اتاقک آن قدر زیاد بود که
ژیلا گلویش می سوخت،چشم
هایش می سوخت،وبه سرفه می
افتاد😔😔😞😞
مدام سرفه می کرد آن قدر که
ریه هایش از فشار سرفه به درد
می آمد.ریه هایش می
سوخت.😔😭
وقتی سرفه میکرد،سرفه هایش
آن قدر شدید بود که انگار ناله
می کرد.😞😞😔
واین ناله گاهی آن قدر طولانی و
دردناک بود که مرغ هایی را که در
گوشه و کنار آن مرغدانی بودند ،به
وحشت می انداخت.😞😔
از ترس فریادی که از گلوی ژیلا
برمی خواست ،دور هم جمع
می شدند و با هر سرفه و ناله ی
گوش خراش او ((قد قد)) و
سروصدا می کردند و این صداها
که در هم می پیچید ژیلا را هم
می ترساند .😔😭😫
زهرا خانم وبچه هایش هم دیگر در
آن جا نبودند که باعث دلگرمی اش
شوند😫😫😫😢😢
صاحب خانه از ترس
موشک باران های پیاپی دزفول زن
و بچه اش را هم با خودش به
منطقه ای امن تر برده بود.😒😞
گرچه دیگر هیچ کجای دزفول و
اطراف ان امنیت نداشت .😖😒😔
موشک های صدام ،هر روز ده ها
مرتبه دزفول را بمباران
می کردند.😭😭
ناله و فغان همسایه ها را می شنید
گاهی این ناله ها آن قدر شدید و
آن قدر نزدیک بودند که ژیلا
دیوانه وار از پله ها پایین و از
حیاط بیرون می رفت دو کوچه
آن طرف تر،چند خانه آن سوتر
ویران شده بودند😭😭😭
و مردم زن و بچه ها را از لای
خشت و گل،از لای آهن و سیمان،از
لای خاک وخون بیرون
می کشیدند😭😭😭
تکه تکه،له شده،مرده،زنده و باز هم
((الله اکبر،خمینی رهبر))😭😭😭
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣2⃣ بوۍ
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣2⃣
ژیلا بر می گشت و ابراهیم هنوز
برنگشته بود .ژیلا ناراحتی ریه
پیدا کرده بود.سرفه هایش هرروز
خون آلودتر،بدتر و دردناک تر
می شد.😭😭😞
و از ابراهیم ،چند روز بود که از
ابراهیم خبری نداشت.😔😔
خبری نشده بود.بوی شدید و
آزاردهنده ی تعفن اتاق باعث شد
ژیلا از بازار دو سه تا شیشه گلاب
خرید و آن ها را بر کف مرغدانی
(همان اتاق محل سکونت اش) و بر
در ودیوار پاشید.مرغدانی معطر
شد اما بوی فضله ی مرغ همچنان
بود حتی بدتر هم شده بود.😔😭
بدتر هم شد.بوی عطر و گلاب با
بوی فضله ی مرغ در هم آمیخت و
تنفس ژیلا را سخت تر و
سرفه هایش را بیشتر و شدید تر
کرد.😭😔
سرما ، سرفه های خون آلود ،
ناله های مرغ ها،و صدای مدام
موشک باران شهر،از سویی و هول
و هراس تنهایی از دیگر
سوی،ژیلارا محاصره کرده بود.😭
سه شبانه روز بود که ژیلا تنها شده
بود و می ترسید.تب و سرما هم به
ترس و سرفه و درد های او اضافه
شده بود.😭😔
هیچ کس در حیاط نبود.تلفن هم
نداشت که بتواند ابراهیم خبری
بدهد که بتواند به خانواده اش
زنگ بزند.😔😭😔
پول هم نداشت.آخرین سکه هایش
را برای خریدن گلاب داده بود و
پاشیده بود به در و دیوار مرغدانی
که با عفونت در آمیخته و گاهی
بوی بد آن حالش را بر هم مے زد
😭😔😭😔😭
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣2⃣ ژیلا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 9⃣2⃣
آن قدر که می خواست بالا بیاورد
اخرین ریال های پولش را هم داده
بود برای خریدن یکی دو تا نان و
یک کیلو ماست و یکی دو سیر
پنیر و دیگر هیچ پولی برایش
نمانده بود.ریالی حتی.😭😭
کجایی ابراهیم؟؟😭😔
و می دانست که ابراهیم
کجاست.ابراهیم را در میان آتش و
خون ،در میان آتش و دود
می دید.😔😭
ابراهیم به این سو و آن سو
می دوید.بچه های لشکرش را
سر وسامان می داد و آن ها را به
مقاومت و پیشروی و عقب راندن
دشمن تشویق می کرد😔😭
و خودش هم در کنار آن ها و
پیشاپیش آن ها تفنگ بر دوش
می دوید و می جنگید.ژیلا این را
هم پیش چشم خود می دید و از
اینکه در گوشه ای نشسته است و
نمی تواند در کنار ابراهیم بجنگد
ناراحت بود.😔😔😞
ناراحت بود و سرفه می کرد.سرفه
می کرد و چشم به در داشت.😔😔
شب بود وهوا تاریک بود.تاریک
تاریک و ژیلا نمی توانستدبفهمد که
در چه موقعیتی است و اصلا در
کجاست؟؟😔😔😞😞
در اصفهان ،در شهرضا،در پاوه ،و
یا.. در دزفول،ترس و تردید و درد
و هجوم یاد او را بیشتر در خود
مچاله کرد.😖😖😔😔😞😭
پتو را دور خودش پیچید و نفسش
را حبس کرد.😔😭
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
1_37787687.mp3
1.21M
⭕️ ترفند اصلی شیطان برای متوقف کردن انسان ها...
یا مایوس و یا مغرور...
#استاد_پناهیان
#صوت
@hemmat_channel
روز سوم عمليات بود. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد.نماز عصرراايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي #غش كردو افتاد. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد🚫.سرُم به دستش بود وگوشهي سنگر نشسته بود.بادست ديگر بيسيم📞 را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد.اينجا هم ول كن نبود.
#شهید_ابراهیم_همت
@henmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 9⃣2⃣ آن قد
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 0⃣3⃣
کیه این موقع شب؟؟یعنی
ممکنه...😖😔
ژیلا،ژیلا!😊😊
صدای ابراهیم بود. ژیلا گوش داد:
ژیلا کجایی؟؟☺️☺️
ابراهیم!یعنی ممکنه خودت
باشی؟!😔
ژیلا جان گرفت.پتو را از روی خود
دور انداخت واز جا کنده شد.
دیوانه وار به سمت در رفت☺️☺️
در را بازکرد و ابراهیم را
دید.ابراهیم داخل شد و هنوز
فرصت سلام پیدا نکرده بود که
ژیلا خودش را در آغوش او
انداخت و ناگاه تلخ و طولانی
گریه کرد😭😭
ژیلا،ژیلا جان ،چی شده
عزیزم؟؟😔
ژیلا اما نمی توانست حرف بزند
.سرش را گذاشته بود روی شانه ی
ابراهیم ،دست هایش را حلقه کرده
بود دور گردن او،او را بو می کشید
و گریه می کرد😭😔😭😔
گریه،گریه،گریه!😭😭😭
ابراهیم هم همپای او به گریه
افتاد.😭😭😭
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 0⃣3⃣ کیه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 1⃣3⃣
و او را با خودش به اتاق،به
مرغدانی کشید.روی پتو
نشاندش.😔😭😔
کاپشنش روی شانه های او انداخت
و گفت:خانم جان آرام بگیر.درگیر
عملیات بودم.نتوانستم سری به تو
بزنم.مرا ببخش😔😭😞
ژیلا باز هم چیزی نگفت.ابراهیم
چای درست کرد.هم برای خودش و
هم برای ژیلا ریخت.خوردند و
حالا دیگر ژیلا آرام گرفته
بود😔😢
اما هنوز بغض داشت،نتوانست
حرفی بزند.ازاین بنده خداها چه
خبر؟؟انگار بدجوری غرق
خوابند،صداشان در نمی آد😊☺️
غرق خواب نیستند. نیستند.
رفته اند.سه روز است که رفته اند
من اینجا ،توی این بیغوله تنها
مانده ام.تنها و بی خبر.بی خبرتر
از تو و همه😞😞😔😭😭
ابراهیم این را که شنید ،دلش
لرزید.حالا داشت معنی هق هق
شبانه های همسرش را
می فهمید.😭😔😭😞
تنش مور مور شد و دوباره اشک از
چشم هایش جوشید. آهسته
گفت:چقدر من به تو ستم کرده ام
ژیلا جان!! 😭😔😭😔
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 1⃣3⃣ و او
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 2⃣3⃣
ژیلا خودش ا بیشتر در کاپشن
ابراهیم جمع کرده به ابراهیم نگاه
کرد. پریشان بود.😔😔😞
می خواست بگوید ((اما تو،هیچ
گناهی نداری))می خواست بگوید
((تو که از من نخواسته ای اینجا
بیایم))خودم آمده ام وحالا هم
خودم با واقعیت های تلخ جنگ و
زندگی باید کنار بیایم.😔😔😭
قرار بود بال زندگی ات باشم نه بار
زندگی ات اما نمی دانم چه بلایی
به سرم آمده که اینجور ضعیف
شده ام .😭😔😭
اما تو نگران من نباش .حواست را
جمع کار خودت بکن .جمع جنگ
وپیروزی!!تا ما فرصت زندگی
پیداکنیم ودیگر این قدر از این
شیشه ی شکسته اتاق وحشت
نکنیم...😭😭😢😢😖😖
میدانی چقدر از این شیشه ی
شکسته ترسیده ام ؟؟هروقت
چشم روی هم می گذاشتم،کابوس
می دیدم.😭😭
می دیدم یک نفر دارداز لای این
شیشه ی شکسته می آید داخل
اتاق.می آید بالای سرم .نگاهم
می کند و من از ترس جیغ می
کشیدم و بیدار می شدم😔😔😭
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹یه روز نگاه کردم تو چشمای #حاج_ابراهیم گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن 😍،گفتم #چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره🚫 تو این دنیا برای خودش بر می داره
🔸مطمئنم حاجی تو وقتی #شهید بشی سرت جدا می شه #چشماتو خدا می بره😔.
#همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود👇
🔹یکی بخاطر اینکه این چشم ها #هیچوقت به گناه🔞 باز نشد
🔸دوم اینکه هر وقت خونه بود #سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه #خدا چه اشکی می ریزن😭
🔹گفتم من مطمئنم این چشما رو #خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه.آخرش هم تو #عملیات_خیبر از بالای دهانش و لبهاش #سرش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد😔.
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@hemmat_channel
🌺🌻🌹🌺🌻🌹🌺🌻🌹🌺🌻🌹
عنایت یکی از اعضای کانال توسط شهید
همت😊
🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻
سلام 😊
روزتون بخیر☺️
تشکر و خداقوت به خاطر کانال خوبتون😍😍
مدت ها بود حاجتی داشتم و خیلی برای بدست آوردنش تلاش میکردم 😢
تا مراحلی هم پیش میرفتم ولی باز نمیشد😞
تا اینکه سه ماه پیش خواب شهید همت رو دیدم😭
تو خواب اسمم رو پرسیدن و بعد با پیشوند حاج خانم صدام زدن😢
ازشون خواستم چفیه شون رو بهم بدن و با کمال میل چفیه شون رو از گردنشون درآوردن و بهم دادن😭
تا دو سه هفته پیش خیلی اتفاقی و عجیب با کانال شما برخورد کردم و اسم کانال باعث شد وارد بشم و مطالب رو دنبال کنم😍😊
هفته ی قبل مطلبی گذاشتید که باعث شد تا حدود زیادی به حاجتم برسم 😊
و بقیه اش هم بسته به همت خودمه☺️
واقعا شهدا زنده اند و دست ما رو میگیرن😍😍
@hemmat_channel
هدایت شده از چشم های منتظر مائده
یا مهدی ادرکنی:
فوری 👇👇👇👇👇فوری
سلام علیکم
متن درخواست کمک از طرف یکپدر مهربان
سلام بیماری بانام {پرتذ}ک پسرم بردم دکتر.گفت ک بایدعمل بشه.طوری شدکه الان پای پسرم دکترگفت بایدلگنش عمل کنه ک به علت کوتاشدن پای راست بایدلگنش تعویض بشه وازدکترهذینش پرسیدیم گفت 15الی20 میلیون تومان میشه
لطفا در صورت امکان این پدر مهربان را کمک کنیم
حتی ده هزار تومان یا هر چی که در توانتون هست🌺
معرفی شده توسط دوست عزیزمان آقای اسماعیلی
۶۲۷۳۸۱۱۱۰۶۲۰۷۹۵۱
به نام شیخ صمدی
آماده جمع آوری کمک ها برای کمک به اینکودک هست.
@samadi1721 ایدی بنده برای کسب اطلاعات بیشتر
👆👆👆👆🌺🌺🌺🌺🌺
خداوند به حق فاطمه زهرا هر چیز خوب و خیری که در دنیا و آخرت میخواید بهتون بده.
امروز هم ولادت امام حسن عسکری(ع) هست به نیت این امام عزیز هم که اگر میشه کمک کنید🌺
سردار رحیم صفوی درباره #شهید_همت چنین میگوید:
«او انسانی بود كه برای خدا كار میكرد و #اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست.
ایشان یكی از افراد درجه اولی بود كه همیشه مأموریت های #سنگین برعهده اش قرار داشت.
حاج همت مثل #مالك.اشتر بود كه با خضوع و خشوعی كه درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون #شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الكفار، رحماء بینهم» بود.
همت كسی بود كه برای این #انقلاب همه چیز خودش را فدا كرد و از زندگیش گذشت. »
#شهید_ابراهیم_همت🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@hemmat_channel