°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي شش🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هفت🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
1_60246893.mp3
12.68M
از در خونه ے 🌱
||✨ تو آقــا ||
حاجتـمو میگیرم 🌸🍃
{من که ندیده عاشقتم} ♥
ببینمٺ میمیرم 💫🌈
╭━━━⊰❄️⊱━━━╮
||• @hemmat_channel
╰━━━⊰❄️⊱━━━╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل سوم قسمت 0⃣7⃣ و آتش
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد. سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود. ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسد:((کیه))؟؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد. نفسش بند آمده بود. سرش گیج می رفت. سرش که گیج رفت. افتاد زمین و دیگر چیزی نفهمید.😥😥
از هوش رفت. ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش آمد. آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد.😢
سایه هنوز همانجا بود،یکی دو در،آن طرف تر.😱
ژیلا رفت آن طرف تر و قفل را امتحان کرد. در بسته بود و کلید داخل آن بود. کلید را از داخل در بیرون آورد. آمد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خواندن نماز شد.😥
نماز را نمی توانست درست بخواند. چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد.😐😯
مشغول دعاخواندن شد. دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت.😌 دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب ها🦂🦂افتاد.😥😰😱 نگاه کرد.عقرب ها🦂🦂دوباره راه افتاده بودند.😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود. در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد.
سجاده اش را جمع کرد. رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود.👼 به ساعت نگاه کرد. نه شب بود. پنج دقیقه مانده به نه شب ،یاد ابراهیم افتاد. چقدر به او ،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت.😥😥
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا را از پا در می آورد.😥
دوباره صدایی شنید. هراسان رو به در برگشت.این بار ابراهیم بود. ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد. ژیلا سایه ی ابراهیم را می شناخت. در زدن ابراهیم را می شناخت و صدای نفس کشیدن او را–حتی از پشت در–تشخیص می داد.🙂
در را باز کرد. ابراهیم خسته،پریشان و لبخند بر لب اما ،به ژیلا سلام کرد.🙂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
ادامه ی این داستان به زودی در کانال تخصصی شهید همت
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هفت🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هشت🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
سلام!
ژیلا رنگ رو پریده ،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده ،خودش را انداخت توی بغل همسرش ابراهیم.😢
ابراهیم بوی باران ،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد..😩
پرسید:چی شده خانم جان؟😞چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😭
ژیلا بغض کرده گفت:((دزد،دزد آمده بود))😢😩
و تا ابراهیم او را دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت😭میخواست گریه نکند.😭سعی کرد جلوبغض خود را بگیرد اما نتوانست😭😩
ابراهیم نگاهش کرد. لبخند زد و گفت:((ترس نداشته که عزیز من. نگهبان بوده حتما.))😌
ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگر چپق هم میکشد؟))😢😭
ابراهیم گفت:((خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده ،تو فکر کردی که چپق میکشیده.))😊
ژیلا گفت:((نه.آن کس که من دیدم نگهبان نبود.))😩
اشتباه میکنی خانم. حتما نگهبان بوده . اینجا امنیت داره!😌
ژیلا ناراحت شد گفت:((مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آن جور منفجرشد؟))😢
ابراهیم دوباره لبخند زد وگفت:((نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است.نه تو آقای بهشتی.))😊
ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت،تا چیزی برای ابراهیم درست کند،گفت:😢😒حالا من هر چی میگم نر است .جناب عالی میگی بدوش!😐😐
بعد کتری را پر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش را زیاد کرد.
ادامه دارد....
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌸
ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت😊
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هشت🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي نه🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔴 #اولاد_خلـــــف
🍀ابراهیم میگفت: من توی مکه، زیر ناودون طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر، فقط #شهادتم را از خدا خواستم.
🍃مادرش بیتابی میکرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهاییه که میزنی؟ چرا مارو اذیت میکنی؟
🍀میگفت: نه مادر، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همهمون باید از این دنیا بریم. این حرفش در ذهن من باقی مانده بود.
🍃یک روز ولیالله آمد و گفت: ظهر اخبار رو گوش کردی؟ گفتم: نه، مگه چی شده؟ گفت: از ابراهیم خبری، چیزی داری؟ گفتم: نه، چطور مگه؟
گفت: میگن ابراهیم زخمی شده، تا گفت زخمی شده، فهمیدم #شهیـــــد شده است.
🍀حرف آن روزش همیشه در ذهن بود و میدانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد، دعایش را برآورده میکند. آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه میکرد، گفت: یادت میاد که این بچه رو توی ۳ماهگی کی به ما داد؟
🍃گفتم: بله. گفت: یه خانم بلند بالا #حضرت_زهرا(س). این بچه، هدیهی امام حسین بود؛ همون کسی که اون روز این بچه رو به ما داد، امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت.
🍀بعدش هم گفتیم: ✨انا لله و انا الیه راجعون✨. خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایهی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم..👌
مجموعهای از خاطرات ⇩⇩
#شهیــد_محمدابراهیم_همت🌷
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالکوبے داش مجــــید😢 داش مجید یافــــت آباد😢😥
شـــہید شد قبل ازاینڪه مدافع شود انسان شد👌👌
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
از تحول تا شـــهادت فقط ۴ماه طول ڪشید😥
انتشاربدیـــــد👌👌👌
#داش مجید
#قلیون
#خالکوبی
#شهید مدافع حرم شهید مجید قربانخانے
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 2⃣7⃣ سلام! ژی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت3⃣7⃣
ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم😌
ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد را با چشم خودم دیدم😱
آخه تو این شرایط و تو این _به قول خودت_ بر بیابون دزد اینجا چه کارداره؟😉
دزد همه جا کارداره. هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه.😐
ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:
سلام بابایی !تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه!😊😍
بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبش ام.🙂
به هرحال امن نیست. گفته باشم.امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق.آن وقت من...😣😣
ژیلا وقتی این حرف ها را داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود.😞وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست.😢بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:😭
ابراهیم!😩😩
ژیلا چت شده ؟🙄
ژیلا که تازه چشم اش به ابراهیم افتاد. 😉
نفسی به آسودگی کشید و گفت:ندیدمت.😢فکر کردم رفتی.😱فکر کردم نبودی. فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم.وقتی ندیدمت ترسیدم.😭
و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید.😣
ابراهیم خندید و گفت:😅
((عیال من و این همه ترس؟))😌
و ژیلا آن قدر ناراحت شد که
می خواست سینی چای را به طرف ابراهیم پرت کند و بگوید که دیگر به او نخندد اما هرجور بود خودش را کنترل کرد.😏
ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه را بغل گرفته بود،از جای برخاست و به طرف ژیلا آمدوگفت...😞
ادامه دارد....
🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺
ادامه ی این داستان ان شاالله
به زودی در کانال تخصصی
شهید همت😍😊
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
💕 آموزنده, بخونید
شخصی به عالمی گفت:
"من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!"
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟!
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را "میبینم" که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها "غیبت" میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود...
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم "کاری برای من انجام دهید،" قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
"حتما؛ چه کاری هست؟!"
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و "یک مرتبه دور حرم" بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت: بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی "در حال حرف زدن" باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که "فکرش جای دیگر" باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه "حواس من به لیوان آب بود" تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به "حرم" میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود:
""«مرا پیروی کنید» و نگفت که "مسلمانان" را دنبال کنید!""
نگذارید "رابطه شما با خدا" به رابطه "بقیه با خدا" ربط پیدا کند.!!
بگذارید این رابطه با "چگونگی تمرکزتان بر خدا" مشخص شود.
* نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان...* 👌
@hemmat_channel🍃🍃
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت3⃣7⃣ ابراهیم گفت
زندگینامه شهید حاجمحمد ابراهیم همت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 4⃣7⃣
چرا این قدر...😞
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد.🦂
عقرب درست روبه رویش روی در آشپزخانه بود🦂
این چیه ژیلا؟😢
ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کرد و گفت:خودت که می بینی ،هم اتاقی جدید ماست.☺️
یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...😢
عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید🦂
ابراهیم فوری دمپایی را برداشت و کوبید روی سرش.عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت.🦂
ژیلا گفت:چای ات سرد شد؟بنشین بخور.😌
ابراهیم مهدی را داد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای را برداشت که بخورد اما هنوز چای اش را تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید 🦂و باز هم یکی دیگر🦂ابراهیم دو سه تا عقربی را که دیده بود ،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشان شده؟😢
الان چندروزه که خونه پر از این
عقرب هاست.الان که شبه تعدادشون خیلی کمه ،روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشا خیلی بیشترمیشه.😢
ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکند.نه؟😭😥
خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم.😢
ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست. از نار و عقرب و رتیل گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش ،اینجا را دیگه ،اصلا فکرش را هم نمی کردم.😔
ژیلا گفت:روز اول که پیداشان شد،خیلی ترسیدم. اما بعدا کم کم یک جورهایی با اوا کنار اومدم.یعنی تا جایی که می تونستم می کشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید ،از ترس میرفتم روی رختخواب😢 بالای تخت و ساعت ها مهدی را توی بغلم میگرفتم و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی توانستم از جایم جم بخورم.😞
ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت.😩
ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود . نه یک تلفنی،نه یک پیغامی ونه یک سرزدنی به خانه.😢
انگار نه انگار که زن و بچه ات تو این دیار غریب ،چشم انتظارت هستند😩
و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید.😢
ژیلا دیگر داشت می افتاد.😢داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش.اشک در چشم و لبخند بر لب،به ژیلا گفت:چای ات سرد شد خانم.😭😞😢
پایان فصل سوم😍
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃
ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت👌
با ما همراه باشید😊
@hemmat_channel
1_61141776.mp3
4.85M
🌼میلاد حضرت رقیه (س) مبارک
گل🌸 لبخند روی لبهامه
کربلایی #جواد_مقدم
@hemmat_channel🌹
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاجمحمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 4⃣7⃣ چرا این قد
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت
🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺
این قسمت دشت های سوخته
فصل چهارم
قسمت5⃣7⃣
آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما پختیم😢😩
وای ی ی ی ی !این پشه ها هم قوز بالاقوز شده اند.😕😕
شب که برای خواب به داخل چادر رفتیم حاجی هموز نیامده بود .نه کولر داشتیم و نه روشنایی.دار و ندارمان یک بسته شمع بود.😩
باید حواسمان را جمع میکردیم که محلمان کشف نشود.و الا سروکله ی میگ های دشمن پیدا میشد😏
چند دقیقه ای داخل ننشسته بودیم که نفس مان از گرما گرفت.بیرون که رفتیم از دست پشه ها کلافه و به سرعت داخل چادر شدیم.🙄
همان چند لحظه کافی بود تا سر و صورتمان مثل زمین شخم زده شود.😩😩
آن ها نیش میزدند و ما با ناخن
می خراشیدیم و دشنام می دادیم.😣
ناچار یکی از شمع ها رو روشن کردیم و اطرافش نشستیم .خیس عرق بودیم که حاجی غرزنان وارد شد.😩
در حالی که سر و بدنش را خشک میکرد و می خارید ،روی یکی از پتوها دراز کشید و آرنج روی پیشانی گذاشت تا بخوابد🙂
چند ثانیه ای نگذشته بود که اولین سیلی را خودش به صورت خودش زد و زیر لب غرزد :((ببین سگ پدر صاحاب نمیذاره یه چرتی بزنیم!))😒
به خنده ی ما اهمیت نداد و دومی را هم با بدوبیراه به پس گردن خودش زد که شلیک خنده ی ما بلند شد. 😁😆😅
با گفتن:((رو آب بخندید!))
به پهلوی راست غلتید و نیمرخ صورتش را زیر پنجه برد.خروپف او در حال بیرون آمدن بود که یکباره مثل فنر نیم خیز شد و ضدبه ی محکمی به صورت و گوش خود نواخت و فریادش چادر را پرکرد:((ای پدرسوخته ی
بد جد و آباد!بی پدر مادر تا ته فرو میکند.))☹️
قهقهه ی ما دوباره چادر را گرفت وضربه ی بعدی حاجی با فریاد بیرون آمد :((آخ گردنم که الهی تخمتان را ملخ بخورد!))😣😢😫
و روی دوزانو نشست و در نور کم شمع چشم در هوا چرخاند . یک مرتبه دستش در هوا قوس زد و با مالیدن به شلوارش گفت:((آخیش ش ش! بالاخره گرفتمش.))😠😐😐
ادامه دارد....
🌺🌸🌹🌺🌸🌹🌺🌸🌹
ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت☺️
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت5⃣7⃣ آخدا یک س
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
این قسمت دشت های سوخته
فصل چهارم
قسمت 6⃣7⃣
قاسم عبدی ریسه رفت و گفت:((حاج احمد به دلت وعده نده!یکی دوتا که نیستند 😂😂
محسن هم دنبال حرفش گفت:((الان فک و فامیلش میریزند سرت خونخواهی! ))😁😁
حاجی اهمیتی به متلک آن ها نداد وبا دهن دره ی بلندی نالید:((به خدا گیج یه چرت خوابم. کردارم امروز درآمد.))😅
سرهنگ تقی شادکام با طعنه گفت:((حاج احمد کسی که جلوتو نگرفته،خوب بگیر بخواب!))☺️
که یک مرتبه جوش آورد و عصبانی دادش درآمد:((کجا بخوابم!مگر این خمسه خمسه ها می ذارند؟اگر مردین خودتون بخوابین!))😡😡
با شلیک دوباره ی خنده ی ما اخم هایش بازشد و آمد کنار شمع نشست.نگاهی به سقف و اطراف چادر کرد و گفت:((چادر بهتر از اینم گیرتان نیامد.😂😂
با این جگر زلیخا مگه میشه خوابید! ))😂
تقی در جوابش گفت:((خب میگی چیکار کنم حاجی!این شب تاریک نخ و سوزن از کجا بیاریم؟))😁😃
سرهنگ صادق به شوخی زد و گفت:((ای بابا! ماموریت پنج روزه که این همه دنگ و فنگ نداره. یک جوری باید تحمل کنیم)).😁😃
سرهنگ محسن مفیدفر نجوا کرد :((بی خود به دلتان وعده ندهید.کدام ماموریت ما رفتیم و کمتر از یک ماه طول کشید؟این جا هم حالا حالاها مهمانیم.))😏😐
حاجی حرفش را تایید کرد و گفت:((آقا محسن راست میگه.بلند شین یه کاربکنیم که این جوری نمیشه.))
سروان محمدمهدی دجپور که با غیظ گوشش را می چلاند،عصبی گفت:((خدا ذلیلش کند ،چنان نیش زد که ننه ام جلو چشمم آمد)).😡😐
حاجی مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد از جا برخاست و رفت بیرون و پنجره های چادر را کیپ بست و داخل شد.نگاه حق به جانبی به همه کرد و با فوت محکمی به شمع گفت:((تحمل گرما بهتر از نیش پشه است،یالا بخوابید!))😁😩😐
قاسم نق زد:حاجی،پنجره ها را چرا بستی؟میپزیم)).😬😕
ادامه دارد...
🌺🌹🍃🌺🌹🍃🌺🌺🍃
ادامه ی این داستان ان شاالله
به زودی در کانال تخصصی شهید همت
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
*✅قوی ترین فیلتر شکن دنیا*
👇👇👇
🔺می خواهم چند تا فیلتر شکن برای شما معرفی کنم این فیلتر شکن ها که خدمت شما معرفی می کنم صد در صد کار می کند و تضمینی است و کاملا رجستری شده است و شما می توانید بدون هیچگونه شک و تردیدی ازشون استفاده کنید
☄از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود .
☝️وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از آنها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود
*1⃣نماز*
بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خداوند هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید
" ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر (عنکبوت/44)
*2⃣ قرآن*
🔻همتا نداره
همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید.
*3⃣اذکار*
🔻ذکر و یاد خدا آثار سازنده روحى و اخلاقى فراوانى دارد که یاد متقابل خدا از بنده، روشنى دل، آرامش قلب، ترس از (نافرمانى) خدا، بخشش گناهان، و علم و حکمت از جمله آنها است
🔹در مورد این نوع از فیلتر شکن ها باید بگویم نسخه های تقلبی زیادی وجود دارد مواظب باشید.
*🔳دلیل فیلتر شدن !!!*
✔️وقتی انسان ها گناه میکند به دلیل جهلشان به ازای هر گناه یک قدم از خدا دور میشوند این فیلترها بر چشمانمان گوش هایمان ؛ و قلب ما سیطره می زند و اگرکسی دچار این گناهان شد اگر به یکی از این فیلتر شکن ها وصل باشد … ان شا الله … به راه مستقیم هدایت میشود
📚❦┅┅ @hemmat_channel
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
مجید می گفت: خواب مادرسادات را دیدم☺️، پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود🕊، با رفتنش موافقت نشد، به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد.
هفته ی بعد، شب آخر جورابهای همرزمانش را میشست، همرزمش به مجید گفت: حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار خالکوبی روی دستت داری😞؟ گفت: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشه و یا اینکه پاک میشه و فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش نشست و با ذکر یا زهرا (س) به شهادت رسید.💔😭😭
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
@hemmat_channel
🍂🍂🍂🍂🍂
❣مواظب خودت باش
🌼🍃معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!
🌼🍃معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت
نمیتونه بهت صدمه بزنه!
🌼🍃تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها،
سختی ها، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند. . .
🌼🍃 اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه میکنید
تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:
🌼🍃تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن.
🌼🍃مواظب خودت باش. خیلی مواظب خودت باش ...
@hemmat_channel
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂