°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (#قسمت_سوم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهارم)
🌻🌻🌻
نشستیم دور هم و مهران شروع کرد به سر به سر گذاشتن علی.....
بهشون خیره شدم ... بهترین دوستای من بودند..
دوست چیه اصلا !!
برادر بودند تنها کسایی که توی این دنیا و جهنمش داشتم...
اگه فقط اراده میکردن جونمم براشون میدادم ...
چه مهران که از دوره ی دبیرستان با هم بودیم چه علی که از دانشگاه به جمع ما اضافه شد...
هیچکس دیگه اجازه نزدیکی و ملحق شدن به ما رو نداشت
هر چقدر که این مهران شوخ و پر حرف بود برعکسش علی بود سر به زیر و اروم....
اصلا دوستی ما سه تا هم جور نبود....
با خانواده مهران در یک سطح بودیم اما علی...
چند جا هم زمان کار میکرد و از مادرمریض و خواهر کوچیکش مراقبت میکرد....
چند مرتبه خواستم کمکش کنم ولی به هیچ عنوان قبول نمیکرد..
و من....
غرورم فقط برای دیگران بود ... برای مهران و علی اصلا غروری نداشتم که بخوام خرجش کنم.
حتی بعضی اوقات بهم میگفتن : تو معلوم نیست کدوم طرفی هستی بابا ؟؟؟
یه بار اینقدر خشکی که با صد من عسلم نمیشه خوردت ....
یه بارم که اصلا انتظار ازت نمیره . همچین شوخ و شیطون میشی.... که ما میمونیم تو واقعا کی هستی !!! مثل این میمونه که این امیر رو برداشتی یکی دیگه گذاشتی ....
داداش واقعا چند چندی با خودت... ؟؟
واقعا هم درست میگفتند :
اما .....!!!!
اونا چه میدونن از این که من همون بچه پنج سالم که دلم شیطنت میخواد ......
منم میخوام شاد باشم و بخندم اما دریغ......
خیلی حسرتها داشتم و دارم ....
_اهه بچه ها خسته شدم پاشید بریم یه جای دیگه... پاشید....
خودم زودتر بلند شدم و دستمو طرف علی دراز کردم..
_ بلند شو داداش تا فردا هم بشینی این فکش بیشتر گرم میشه مگه نمیشناسیش.!!!
+ بابا امیر 😳 امشب شمشیر از رو بستی هااا
ای ایها الناس به داد من بی نوا برسید میخواد قطعه قطعم کنه... ؟؟!!!
_مهرااان ببند بلند شو حوصلم سررفت
+ داداش راه کار دارم که سر نره؟؟ 😉
_چی ؟؟
+ شهربااازی😃😃
.... #ادامه_دارد .....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهارم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت_پنجم)
🌻🌻🌻
_ مهران مگه بچه ای تو 😳
+چه ربطی داره مگه ما دل نداریم 😢 بریم دیگه... بریم ؟؟؟؟
_نه نمیشه...
+چرا میشه.. بریم دیگه ....
علی تو یه چیز بگو خب.....
# چی بگم داداش.....
_ مهران نمیشه... بریم شام...
+ چرا خب .... 😢
_ مهراااان میگی من با این هیکلم پاشم برم تاب سواری 😳😳
نمیشه میریم شام....
دستمو گذاشتم رو شونه علی و گفتم : داداش میای با ما ؟؟
# نه داداش برم خونه دیگه مامان ابجی تنهان.. بی من شام نمیخورن....
_ خیلی خوب بریم من میرسونمت...
# نه داداش امیر خودم میرم..
_ علی با من تعارف داری مگه میرسونمت خب .... بریم ...
# داداش مزاحم..
_ علیییی
اخم هام رفت تو هم دستشو گرفتم و کشیدم همینطور که میرفتم گفتم : مهران بیا
مهران فهمید اعصابم خورد شد بی هیج حرفی همراهمون شد.
سوار ماشین شدم اخمم همین طور سر جاش بود.
علی # داداش به خدا منظوری نداشتم ...
_ من غریبم خودت میدونی باز تعارف میکنی با من.... 😠
# نه اما.....
_ علی بیخیال
جلوی یه رستوران ماشین نگه داشتم و به علی گفتم : الان میام
رفتم داخل رستوران و پنج پرس غذا سفارش دادم بعد از یکم معطلی بلاخره اماده شد
غذا هارو گرفتم اومدم بیرون مهران و علی مشغول صحبت بودن با اومدن من صحبتاشون قطع کردن
+ داداش دمت گرم برا منم هست دیگه..... بده که
_ نه برا شما نیست... 😉 مگه شما غذا هم میخوری ؟؟؟!!
+ نه داداش اصلا من فقط هوا میخورم 😢..
_ خوبه ادامه بده
حالا سوار شو بریم یه سر پیش خاله خیلی وقته نرفتیم ....
+ اخجون خاله 😃
_ خدایا شفای عاجل 😳
علی هم که فقط میخندید...
من و مهران به مادر علی میگفتیم خاله واقعا عجب زن نازنینی بود. با چادر نمازی که همش سرش بود مثل فرشته ها بود بعضی وقتها حس میکردم بوی مامانمو میده
بعد از ده دقیقه رانندگی رسیدیم پیاده شدیم...
علی هم اول یه زنگ زد و بعد با کلید در رو باز کرد.....
.... #ادامه_دارد.....
💫💫💫💫💫💫💫
💐
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_پنجم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ششم)
🌷🌷🌷
# بفرما داداش منزل خودتونه... _نه علی شما برو زودتر..
# با اجازه...
علی رفت داخل از همون جا داد زد... # مامان..... مامان خانوم.....
کجایی ؟؟ بیا ببین کی اومده ....
پا گذاشتم به خونه پر از عشق به حیاط که بوی بهشت میداد اصلا این خونه انگار خود بهشت بود
صدای خاله بلند شد که می گفت : سلام یکی یدونم...
سلام مرد خونم... خسته نباشی...
مهمون حبیب خداست مادر جون هر کس هست قدمش سر چشم..
+ به به سلام خاله خان جون خودم!!! چقدر خوشکل شدی... مثل فرشته هاا شدی ؟!
خاله با خنده گفت : بچه تو باز اومدی من و اذیت کنی ؟ خوش اومدی خاله ...
بعد نگاه مهربونش دوخت به من و گفت : خوبی مادر... کم پیدایی... نمیگی دلم هوای پسرمو میکنه..... دیر به دیر میای... ؟!
اخ که خاله با این حرفهاش دلمو به اتیش میکشید.... 😔
بغضمو غورت دادم. لبخندی زدم و با تمام توانم گفتم : خاله این چه حرفیه که میزنید خودتون میدونید که روحم پرواز میکنه برای شما و خونه پر مهرتون.... سرم شلوغه این روزها یکم....
* خوش اومدی مادر.... بیاین داخل. بیاین... هوا سرده سوز داره..... سرما نخورین....
علی جان مادر یه لحظه بیا ...
# چشم مامان جان...
مهران که سریع و با سرو صدای زیادی رفت داخل. ...
منم دستم داخل جیبم بود داشتم اروم اروم از هوای اونجا نفس می کشیدم و میرفتم که صدای خاله رو شنیدم..!!
* علی جان مادر... برو یه چیز بگیر چیزی داخل خونه نداریم... دوستات بعد یه مدت اومدن زشته عزیز مادر....
# چشم مامان جان الان میرم...
علی حرکت کرد سمت در خونه که دستش گرفتم : داداش علی وایسا... این چه کاریه....
رو کردم به خاله و گفتم :
خاله دیگه ما رو غریبه میدونی... !!!
* نه خاله جان این چه حرفیه...
_ خب پس امشب مهمون من میخواستم تنهایی غذا بخورم اما وقتی قرار شد بیایم غذا گرفتم با میخوریم دیگه...
* مادر چه کاریه کردی زشته که....
_ میخوای من برم تنهایی خودم غذا بخورم ؟؟؟
* نه مادر چرا تنهاا !!!
_ پس قبول کنین دیگه..
* امان از دست تو... یه جوری حرف میزنی مگه میشه چیزی گفت...
اما گفته باشما دفعه اخرت میای اینجا اینجوری ...
_ چشم خاله جون
ان شب یکی از بهترین شبهای زندگیم شد در کنار خانواده علی و مهران همیشه شوخ و خنده رو.....
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز چهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٨ #وقتی_که_جگر_همسنگرم_را_در_دستم_دیدم 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حد
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٩
#لحظات_آخر_گردان_ميثم ....
🌷در عملیات «خیبر» من بیسیمچی شهید سیدابراهیم کسائیان؛ فرمانده گردان میثم از لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص) بودم، گردان ما برای شکستن خط دشمن در منطقه طلائیه و دژ جمهوری وارد عمل شده بود. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم، دقایق آخر بود. همت پشت بیسیم مدام به فرمانده گردان ما میگفت: کسائیان؛ مچ دستتو ببین، هوا رو ببین، چیزی به صبح نمونده، پس چرا تمومش نمیکنی؟!
🌷کسائیان مانده بود که چطوری به همت بگوید که چه غول گندهای جلوی ماست. پشت بیسیم هم نمیتوانست به صورت فاش بگوید که از گردان میثم چیزی نمانده تا بتوانند این خط را بشکنند. عراقیها هم سنگین روی بچههای ما آتش میریختند، طوری که اصلاً نمیشد لحظهای تمرکز کرد تا بشود تصمیم گرفت. یگانهای توپخانه و زرهی ارتش عراق آتش میریختند و نیروهای پیاده آنها هم، هلهلهکنان جلو میآمدند.
🌷وقتی توی آن شرایط سخت، کسائیان از همه چیز قطع امید کرد، یک یادداشتی را نوشت و آن را به من داد و گفت: مهدی جان، جلدی برو عقب، این را بده به حاج همت. من هم با دیدن آن اوضاع، فهمیده بودم که دیگر لحظات آخر است، روی این حساب نمیخواستم بروم عقب.
🌷التماس کردم که همانجا بمانم وقتی خیلی اصرار کردم، کسائیان یک سیلی خواباند زیر گوشم و مرا به عقب هل داد، بعد هم پرتم کرد به سمت خاکریز و گفت: به تو میگم، برو؛ اینجا نمون! حالا فکرش را میکنم، نمیتوانم خودم را ببخشم من اگر دو تا سیلی دیگر هم میخوردم، نباید میرفتم عقب، باید همانجا، کنار ابراهیم میماندم.
روایت «مهدی شریفی» از نیروهای گردان میثم تمار لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٩ #لحظات_آخر_گردان_ميثم .... 🌷در عملیات «خیبر» من بیسیمچی شهید سیدابراهیم کسا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠
#محاسن_بغل_دستی!
🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
🌷هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکى از بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولاً در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد. چاره ای نیست، فعلاً دو تايى استفاده کنند تا بعد!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
موضوع:شغل برای یک خانوم نیازمند
سلام.این خانوم دنبال شغل هستن و گفتن که دنبال شغل کار در خانه براشون بگردم.
ایشون داری خانواده و فرزند هستن و همسرشون هم در خیاطی کار میکنه اما اون پولی که به دست میارن براشون کافی نیست.
ما هموطنان این خانوم هستیم و باید کاری کنیم که ایشون و همسرشون شرمنده ی بچه هاشون نشن🌸
👈این خانوم اهل شهر پرند در استان تهران هستن👉
😊لطفا هر کسی اگر شغلی سراغ داره چ در شهر پرند و چه در شهر های دیگر استان تهران لطفا اطلاع رسانی کنه😊
لطفا هر شغلی سراغ دارید به آی دی زیر اطلاع رسانی کنید🌹
@AliSuarez9
🌸اجرتون با فاطمه زهرا🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۸ ✍️ عشقِ شگفتانگیزِ شهید به امام حسین(ع) #متن_خاطره : چشماش مجروح شد و منت
.
👆خاکریز خاطرات ۴۹
🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
.
👆خاکریز خاطرات ۴۹
🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
.
📝متن خاکریز خاطرات ۴۹
✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#متن_خاطره :
شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی روی دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام...
به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام...
📌خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی" نواب صفوی"
📚منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏27 ✍✍مثل مداد تراش❗️ 🔏 ✏️مداد وقتی تراش می خورد، درست است چیز هایی از او کم می شود
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏
😊✍مثل درخت انگور❗️28
🍇🍇🍇🍇🍇
🌳درخت انگور اگر بخواهد بیشتر رشد کند و بار و محصول بیشتری داشته باشد، باید تکیه کند، آن هم بر تکیه گاهی محکم و رفیع و بلند.
👥ما هم اگر بخواهیم در این عالَم رشد کرده و بار و حاصل بیشتری داشته باشیم، باید تکیه کنیم، آن هم بر تکیه گاهی که قادر باشد و بالا و بلند.
🙏و از خداوند قادرتر و رفیع تر کیست؟ و کجاست؟
📖✅این است که خود در قرآن کریم می فرماید:
« أَلَّا تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلًا»آیه2سوره اسراء
💠جز من هیچ کس را تکیه گاه خود قرار ندهید.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏 😊✍مثل درخت انگور❗️28 🍇🍇🍇🍇🍇 🌳درخت انگور اگر بخواهد بیشتر رشد کند و بار و محصول
🙏 #تمثیل های خدایی🙏
✍✍مثل چای تلخ❗️29
☕️☕️☕️☕️☕️🕋
☕️🍬کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر، به همین خاطر هم هست که گوارا می شود.
🤔یادت باشد بعضی ها مثل چای اند؛ یعنی تلخ اند. پس با آنها شکر باش؛ یعنی شیرین حرف بزن، شیرین رفتار کن.
😊به قول سعدی شیرین حرکات باش و این سفارش خداست.
📖«ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ »
🔸آیه ۹۶ سوره مؤمنون / آیه ۳۴ سوره فصلت
✅بدی های دیگران را با خوبی های خود دفع کن.
💠یعنی اگر دیگران تلخ بودند، شیرین باش.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ششم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت_هفتم)
🌷 🌷🌷
روزها از پس هم میگذشت و من طبق روال قبل مثل همیشه
شرکت, دانشگاه, خونه ....
و بر عکسش......
بعضی شبها هم با بچه ها میرفتیم بیرون یکم وقت گذرونی....
امروزم شرکت زیاد کار دارم قراره با شرکت دیگه قرار داد ببندیم و این موضوع خیلی برام مهمه....
اماده شدم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از اتاق زدم بیرون به سمت پله ها رفتم که بابا همون موقع از اتاق کارش اومد بیرون....
میخواستم بدون اعتنا از کنارش بگذرم که صدام زد.....
. امیر ....
خیلی عصبانی شدم یک مرتبه برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم :
هان چیه ؟؟ دیگه چی از جونم میخوای ؟ میزاری برم پی بدبختیم یا نه ؟؟!!!!!
چشمای گرد بابا رو که دیدم فهمیدم زیاده روی کردم ولی اصلا پشیمون نبودم....
بعد از مرگ مامان دیگه از هیچ کاری پشیمون نمیشدم ...
مخصوصا اگر مربوط به بابا و سهیلا میشد...
بابا اخمهاشو در هم کشید گفت :
. این چه طرزه صحبته با بزرگترت ؟؟؟
_ بزرگتر... هه.... کدوم بزرگتر...
اقای پارسا شما اینجا بزرگتر میبینید... ؟؟؟
میشه به منم نشون بدین ؟؟
بابا ناباور اروم صدام زد....
. امیر....
_ امیر چی هان؟؟ امیر چی.. ؟؟!!
ببخش که ولت کردم !!! که تنهات گذاشتم.. !!!
چرا اینجوری نگام میکنی هان...
خودت منو ساختی منی که الان اینم تو باعثشی !!!
مادرم ازم گرفتی !!!
بچگیمیو ازم گرفتی....
همه چیمو گرفتی.....
و با عصبانیت برگشتم و سریع از خونه خارج شدمو درو محکم کوبیدم بهم که خودم یه لحظه از صدای در جا خوردم...
اما بدون اعتنا باز به راهم ادامه دادم..
و به سمت شرکت رفتم.....
واقعا اعصابم داغون شد حتما باید همین امروز که قرار داد به این مهمی دارم باید با بابا رو برو بشم ...
واقعا که چه شانسی دارم من...
لعنتی مثل اینکه امروز همه دست به دست هم دادن یه جوری منو عصبانی کنن اون از بابا ....
اینم از این تصادف که راهمو بند اورده......
نگاهی به ساعت کردم ...
نیم ساعته دیگه قرار جلسه دارم ولی هنوز تو خیابونم.... پوفی کلافه ای کشیدمو.....
ماشین یواش از بغل رد دادم نزدیک که شدم
سرم و بردم بیرون و با فرباد گفتم : اخه مرد حسابی چرا راه بند اوردی ؟؟ نمیگی یکی مشکل داره ؟؟
یه مرد ریش سفید بود برگشت گفت : شرمنده جوون منتظر پلیس راهداریم معذرت میخوام ؟...
_ برو بابا شرمنده بودن و معذرت خواهیت چه دردی از من دوا میکنه.....!!
و با عصبانیت پامو روی گاز گذاشتم و حرکت کردم.....
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_هفتم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هشتم)
🌷🌷🌷
سریع ماشین پارک کردم و رفتم سمت اسانسور و دکمه طبقه پنج فشار دادم...
نگاهی کوتاه به ساعتم کردم و پوف کلافه ای کشیدم....
پنج دقیقه فقط....
یعنی اینکه دیگه وقتی برای خوندن متن قرار داد که خانم محمدی اماده کرده بود نداشتم...
خب چاره ای نبود.. امیدوارم کارش خوب انجام داده باشه....
اسانسور ایستاد سریع رفتم داخل دفتر...
همه بلند شدن و سلام کردن و منم به تکون دادن سرم اکتفا کردم به سمت اتاق رفتم و همون حالت گفتم :
_ خانم محمدی ؟؟ ....
" بله رئیس.... چشم....
این حس همیشه داشتم که کارمند ها تا صدای من و میشنون و میبینن من رو هول میشن و رنگشون میپره...
مخصوصا وقتی خطابشون میکنم ...
به سمت اتاقم رفتم و همون طور از خانم محمدی خواستم که توضیح بدن :
" اقای پارسا...
طبق گفته شما متن قرار داد اماده است...
با اقای مهراد هماهنگ شده و ایشون متن رو مطالعه کردن و راضی بودن....
و اینکه... حدود چند دقیقه دیگه طرف قرار داد تشریف میارن..
_ خوبه به محض ورودشون به اتاق جلسات راهنمایی اشون کنید و سریع به من اطلاع بدین..
" چشم حتما...
_ میتونی بری!!!
" بله با اجازه ....
_ صبر کن برای پذیرایی..
" عه خب بله شیرینی و کیک به دستور اقای مهراد حاضر شده....
_ خوبه... مرخصی...
خانم محمدی رفت بیرون و در هم بست...
مهران واقعا هر چقدر خنده رو و شوخ بود اما کارش درست انجام میداد....
خوشحال بودم کنارم دارمش...
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠ #محاسن_بغل_دستی! 🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١
#نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال
🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد."
🌷در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند.
🌷حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد!
📚 امتداد ٤١، ص ٤
خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١ #نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال 🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می ک
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢
#بزرگ_مردِ #كوچك
🌷جثهاش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى خوابيد، بعضى شبها توى خواب و بيدارى مى گفت: «مامانى! آب... مامانى! آب...»؛ بچهها مى خنديدند و يك ليوان آب مى دادند دستش. صبح كه بيدار مى شد و بچهها جريان را مى گفتند، انكار مى كرد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هشتم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت نهم)
🌷🌷🌷
تصمیم گرفتم حالا که همه چی خوبه یکم حال و هوام عوض کنم تا یکم اروم بشم ...
کنار پنجره ایستادم و با نفسهای عمیق داشتم خودم اروم میکردم که یک مرتبه در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد....
عصبی شدم که حد نداشت اصلا برگشتم یه چیزی به طرف مقابلم بگم که....
وای خداایااا عذابم نازل شد....
مهراااان....
_ پسر تو ادم نمیشی نه 😠
+ وا مگه فرشته ها ادم میشن 🤔 نمیدونستمااا خوب شد گفتی ..!!
ژست محققان به خودش گرفت دست به کمر در حال راه رفتن... کمی هم اخماشو کشید در هم و گفت :
+ در این مورد باید تحقیقات گسترده ای به عمل اید...
_ بشین بابا .....
تعریف کن چه کار کردی... ؟؟
+ چی رو چکار کردم... ؟؟
_ مهران روح اقاجونت من امروز حالم خوب نیست!! ...
مهران خیلی اقا جونش دوست داشت یادمه که وقتی از دستش داد انگار تکیه گاهش رفت مهران همیشه شوخ خندون تا به عمر دوستیمون اونطور ندیده بودم تا دو هفته اصلا حرف نزد....
وقتی این حرف منو شنید فهمید قضیه جدیه چون من خیلی کم پیش می اومد اینطور باهاش صحبت کنم .....
یکم نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت : متن قرار داد خوندم خوب بود اگر قرار داد بسته بشه خوب فقط مبلغ یکم بالاست که گفتم خودت ببینی و....
که تقه ای به در خورد و بعدش صدای خانم محمدی که...
" اقای پارسا مهمونتون تشریف اوردن..
_ باشه شما راهنماییشون کنید الان میایم...
" چشم...
_ مهران پاشو....
+ من دیگه کجا بیام
_ بیا من حالم خوب نیست هر جا مشکلی پیش اومد تو ادامه بده متن قرارداد هم که خوندی پاشو...
+ باشه بریم....
با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق جلسات رفتیم...
...........
بعد از یک ساعت بی وقفه حرف زدن بالاخره به نتیجه رسیدیم قرار داد امضا شد...
.... #ادامه_دارد .....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت نهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دهم )
🌷🌷🌷
اون روز با تموم دردسر ها و سختی هاش گذشت البته بستن قرار داد خوب بود...
صبح طبق معمول حاضر و اماده خونه رو به قصد دانشگاه ترک کردم.....
داخل دانشگاه ماشین و پارک کردم و بعد از زدن دزدگیر به راه افتادم و دنبال مهران و علی میگشتم...
متوجه پچ پچ های اطرافم میشدم که به نوعی همه چیزی بهم میگفتن
وای چقدر مغروره...
اره واقعا همچین راه میره انگار میخواد زمین بشکافه...
ولی بچه ها ماشینش دیدین ؟؟ از اون مایه دارهاستاااا!!!
به جه دردی میخوره نمیشه با یک من عسلم خوردش از بس بداخلاقه.....
دیگه عادت کرده بودم و بی اعتنا با تمام غرور ازشون گذشتم به سمت بوفه رفتم که مهران داشت خودشو میکشت از بس بال بال زد....
رسیدم بهشون
_ سلام خوبین ؟
# سلام داداش بشین خوش اومدی...
+ بابا نمیبینی این همه بال بال زدم برات لااقل دستی پایی ابرویی....
_ مهران بشین همینم مونده جلوی این همه ادم برای تو دست تکون بدم...
+ واقعا که نوبری دیگه
_ تو فکر اره ...
+ باشه داداش...
همه انرژیم توی بال بال زدنم رفت یه چیزی بگیر بخورم انرژی بگیرم... 😊
_ کارد بخوره به شکمت...
برو هر چی گرفتی به حساب من...
+ داداش رفتماااا...
_ برو بچه میترسونی ...
گفتم که به حساب من...
+ خب پس ناهار با تو...
_ فرصت طلب ..... باشه...
* ببخشید ؟؟!!
نگاه کردم یکی از این دخترهای چادری بود اصلا خوشم نمیومد ازشون بدون توجه بهش رو مو برگردوندم
علی جوابش داد .....
# بله بفرمایید کمکی از ما بر میاد....
زیر چشمی نگاهش کردم مثل این که دست پاچه شده بود و نمی دونست چی می خواد بگه
# بفرمایید خانم....
دیگه داشت حوصلمو سر میبرد...
....#ادامه_دارد ....
💫
@hemmat_channel
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دهم )
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت یازدهم)
🌻🌻🌻
. خب چجوری بگم. ؟؟
وای دوباره سکوت کرد
_ مثل بچه ادم...
دختر سرش اورد بالا مات داشت نگاهم میکرد اما سریع به خودش امد باز سرش انداخت پایین.. با دستش چادرش رو یکم مچاله کرد ....
. راستش من... خب.... من....
_ چرا این همه من من میکنی حرفتو بزن دیگه ای بابا...
نکنه بلد نیستی حرف بزنی هان....
کاملا متوجه شدم زیاده روی کردم مثل اینکه حرفم براش گرون تموم شد چون صدای بغض دارش شنیدم که گفت : .ببخشید من معذرت میخوام فقط خب من...
_ بیا باز من من... ؟؟!!
. لحنش تند شد و گفت : واقعا راست میگن شما خیلی خودخواه و مغرورید اقا....
_ خب که چی... مشکل خودمه.... چه به شما...
. واقعا که...
_ حرفتو بزن...
. دیگه حرفی نیست اقای به اصطلاح محترم
_ خب خوش اومدی...
. شما ... واقعاکه ...
سریع و با قدم های بلند دور شد از اونجا
سرم برگردوندم و با نگاه سرزنشگر علی و مهران رو برو شدم...
_ هان چیه نگاه میکنید..
# امیر کارت درست نبود..
_ تقصیر من چیه دختره بلد نیست حرف بزنه...
# فقط خجالت میکشید ....
_ حالا هر چی ... چیه توقع داشتی دو ساعت یه لنگه پا وایسم خانم نطق کنن...
حوصله داریااا.. بلند شید کلاس دیر شد....
+ ولی امیر خدایی زیاده روی کردی داداش....
_ مهران بیخیال...
+ باشه بریم که بعدش قراره به ما ناهار بدی...
_ شما یادت نره هااا
+ نه خیالت راحت بکشیمم از اون دنیا میام ناهارمو میگیرم ازت...
_ از دست تو
همون موقع رسیدیم به کلاس وارد شدیم..
بعد از دو ساعت درس بی وقفه خدا رو شکر کلاس تموم شد استاد با یک خسته نباشید و خداحافظی رفت.
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#التماس_دعای_شهادت_از_شما_خوبان
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت یازدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دوازدهم)
🌷🌷🌷
+ خب داداش الوعده وفا...
_ نذاری نفس بکشمااا
+ خب بکش چکارت دارم ولی ناهار نمیتونی ندی پاشو....
پاشو امیر دیگه خدایی خیلی گرسنمه...
_ کارد بخوره به شکمت بریم
رو کردم سمت علی و گفتم علی تو هم بیا...
مثل اینکه حواسش نبود جون اصلا نشنید صدامو...
_ علییی
# هان سرش و اورد بالا با تعجب نگاهم کرد
_ کجایی تو دارم صدات میزنم
# منو.. ببخشید متوجه نشدم..
_ میگم میای بریم ناهار....
# نه برم مامان یه کاری خواسته انجامش بدم ...
_ باشه اصرار نمیکنم پس کاری نداری.. ؟؟
# نه داداش خدا به همرات
+ داداش کاش میومدی حسابی جیبش خالی میکردیم..
# ان شاالله دفعه بعد...
وا چش شد این علی اصلا کاملا معلوم بود حواسش نیست به ما
خلاصه خداحافظی کردیم و ازهم جدا شدیم. با مهران سمته رستوران رفتیم ماشاالله خودش تنهایی جیبمو خالی کرد مثل بچه ها بستنی و...
میگفتم . بابا فقط ناهار بود خب... 😳
می گفت نه علی که نبود سهمش برا من باید بگیری...
سرتون درد نیارم اخرشم رفت داخل اسباب بازی فروشی یه عروسک خرسم برداشت 😐
اخه بگو مگه بچه ای پسر...
ولی بازم با مسخره بازی هاش یکم روحیمو تغییر داد...
واقعا دیگه از کار خودمم سر در نمی ارم چی میخوام....
واقعا توی این موقعیت به مامانم نیاز داشتم ...
با اینکه شب شده بود . دیر وقت بازم راهمو کج کردم سمت بهشت زهرا باید مامان رو میدیم ....
خیلی بهش احتیاج داشتم...
😔😔😔
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۹ ✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #متن_خاطره : ش
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۰
✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#متن_خاطره
نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم.
هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد...
📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f