eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزنهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیستم) 🌷🌷🌷 اص
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (بیستم و یکم ) 🌷🌷🌷 رنگ ناباوری به وضوح میتونستی داخل چشمهاش ببینی... رنگش رو به زردی میرفت... یکی از خانمهای دیگه اومد کمکش و یه لیوان اب بهش داد.. منم بدون توجه به همه کارمندا به سمت اتاقم رفتم و درو محکم به هم کوبیدم... روی صندلی نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم... واقعا نمیدونم.. چم شده... چرا... صدای گریه خانم محمدی میومد که با همکارها صحبت میکرد و می گفت که خیلی به این کار احتیاج داشته و حالا چکار کنه.. جواب خانوادش چی بده... واقعا اعصابم بهم ریخته بود... کار درستی کردم... این همه سال زحمت کشیده بود بدون کوچکترین تشکری... حالا با این کار... اخراج شدن به نظر خودمم زیاده روی بود... ولی امیر پارسا از حرفش بر نمیگرده.... بعد از چند دقیقه که فکر کنم فضا اروم شد چون صدایی از بیرون نمیومد... چند تقه به در خورد و بعد از اجازه ام خانم محمدی با صورتی سرخ و چشمانی متورم داخل شد... واقعا تصور این صحنه رو نداشتم... نمیدونستم تا این حد ناراحت میشه... چند پرونده گذاشت روی میز و کمی با صدای گرفته اش توضیح داد... ولی من اصلا توجهی نداشتم... " اقای مهندس.. سرمو اوردم بالا و نگاه کردم دیدم... خانم محمدی نگاهش به منه گفتم : بله.. ؟ اقای مهندس حرفای منو متوجه شدین ؟؟ بدون حرفی پرونده های پیش رومو بستم و گفتم : بعدا در مورد اینها صحبت میکنیم .. !! فقط شما به این سوال من جواب بدین ؟؟! " بفرمائید... ؟؟!!!! _ دلیل این کاراتون چی بود... توی این همه مدت همکاری همچین اتفاقی نیافتاده بود ؟؟ چی شد که توی یک روز این همه اتفاق و سهل انگاری شد.... ؟؟؟! باز بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد ... _ بشینید لطفا ... حالا برام توضیح بدید دلیل قانع کننده ازتون میخوام.. ؟؟ ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (بیستم و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و دوم ) 🌷🌷🌷 بعد از لحظه مکث با صدای ارومی شروع کرد به گفتن. : " اقای مهندس من شوهر و دو تا بچه دارم شوهرم چند ماه پیش از بالای ساختمون محل کارش افتاد و فلج شد .. بچه هام مدرسه میرن... همه ی خرج خانواده و داروهای شوهرم من باید تامین کنم.... خدا رو شکر تا الان پس انداز داشتم... اما هفته پیش صاحب خونه اومد گفت : که شوهرم چند ماه کرایه خونه نداده همه جا نرخ اجاره خونه ها بالا رفته .... کفت اگه تا اخر هفته تصفیه نکنم.... باید خونه رو خالی کنم... من با یه شوهر فلج و دو تا بچه چجوری در به در خیابون ها بشم از کجا سر پناهی برای بچه هام پیدا کنم.... اینها رو گفت هق هق گریه اش ازاد شد... از پشت صندلی بلند شدم یه لیوان اب ریختم و گذاشتم جلوش و گفتم : به خودتون سخت نگیرید... چرا از اتفاقی که برای شوهرتون رخ داده من بی خبرم.. ؟؟ "اقای مهراد خبر داشتن این موضوع رو نمیخواستم کسی از همکاران دیگه بفهمه.... _ خیلی خب دیگه گریه نکنین... الانم اماده بشین میتونین برین نیاز نیست تا پایان ساعت کاری صبر کنین !! ... بلند شدم که برم سمت میزم که باز صدای بغض دارش بلند شد.. از همین کار خانمها متنفر بودم تا چیزی میشه سریع بغض میکنن و گریه!!! " اقای مهندس ؟؟ ... یعنی واقعا اخراجم کردین ؟؟ _ فعلا چند روزی برو مرخصی تا ببینم چی پیش میاد.. " باشه چشم بااجازتون ... _ سرمو تکون دادم و اون رفت ... پرونده ها رو برداشتم خودمو مشغول کردم... نمیدونم چقدر گذشت از درد گردن سرمو راست کردم و به چپ و راست تکون دادم داشتم با دستم گردنمو ماساژ میدادم که یکی وارد اتاق شد... به نظرتون کی بدون اجازه وارد میشه ؟ مهران ... + سلام سلام من اومدم... خوش اومدم صفا اوردم... دفترتون مزین کردم... نور افشانی شد اصلا..... _ یکم دیگه نوشابه برای خودت باز کن.... + نه کافیه... چه خبر من نبودم شنیدم گرد و خاک کردی... 🤔 میگم لباست برای همون خاکیه...!! ؟ میخوای برات بتکونمش.... _ لازم نکرده... بیا بگو ببینم جریان خانم محمدی چرا بهم نگفتی از روز اول ؟؟!! + کدومو ؟؟ _ شوهرشو + اهان اون خب گفت کسی نفهمه منم نگفتم خودم دورا دور حواسم بود دیگه نیاز نبود... _ باشه ولی بهتر بود میگفتی!! + حالا گذشت.... _ اره فقط کم مونده بود امروز اخراجش کنم یعنی کردم بعد پشیمون شدم.... بهش مرخصی دادم... + خوب کاری کردی بنده خدا خیلی سختی کشیده این مدت... و در حالی که بلند میشد... گفت : بلند شو بریم بیرون دلم پوسید اینجا.... _ چند دقیقه نیست اومدی دلت پوسید ؟؟!! + خب حالا بلند شو.... _ باشه بریم.. سوییج ماشین و برداشتم و بعد از برداشتن کتم از شرکت خارج شدیم.. ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و دوم )
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و سوم) 🌷🌷🌷 روزها میگذشت به معنای واقعی هیچی از کلافگی و سردر گمیم کم نشده بود که هیچ بیشترم شده بود .... هم می دونستم و هم نمیدونستم چی میخوام و این بیشتر من رو گیج می کرد ... بیشتر اوقات میرفتم پیش مامان باهاش صحبت میکردم .... الانم یکی از اون اوقات بود. .. رفتم و نشستم کنار مامان و هیچی نمی گفتم فقط خیره شده بودم به سنگ مزار و نگاه میکردم... یکدفعه با دستی که تکونم داد به خودم اومدم... سرمو بلند کردم و یه دختر کوچولو تقربا هشت ساله بود جلوم با لبخند وایساده بود... تا دید دارم نگاهش میکنم خندید و گفت : سلام عمو... _ سلام خانم کوچولو ..!! " عمو انقدر صدات کردم چرا جوابمو ندادی.... وای خدای من چقدر صداش ناز بود این دختر کوچولو _ ببخشید عمو داشتم با مامانم حرف میزدم... " عه مامانته بعد رو کرد به سنگ مامان و گفت : سلام مامان عمو.... _ اینجا چیکار میکنی عمو... تنهایی.... " اره عمو منم اومدم پیش مامان و بابام.... نگاهی به اطراف کردم و کسی ندیدم... _ مامان , بابات کجان عمو؟؟؟ " عمو با من میاین بریم پیششون ..؟! _ اره عمو بریم... بلند شدم و همراهش رفتم داشت میرفت سمت یه درخت که اونجا بود.... دیدم شروع کرد با خوشحالی دویدن... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷🌷 _ ندو میخوری زمین... " چیزی نمیشه شما هم بدویین... مامانم منتظرمه... _ قدمهامو تند تر کردم و پشت سرش رفتم.. نزدیک دو تاقبر که مثل هم بودند وایساد... از دویدن به نفس نفس افتاده بود خم شد و بعد از چند تا نفس عمیق با لبخند بزرگیسرشو بلند کرد و گفت : " سلام مامان... سلام بابا.... من اومدم.... و نخودی خندید... بعد مثل اینکه تازه یادش اومد من هم پشت سرشم... " اهان راستی مامانی اینم عمو... الان پیداش کردماا... الان اگه مهران بود میگفت مگه گم شده بود پیداش کردی... هم جای تعجب داشت برام و هم خنده ام گرفته بود... تعجبم این بود که اخه یه دختر به این کوچیکی که هم مادرش و هم پدرش با هم از دست داده چطور روحیه ای که داره.... واقعا برام جای سوال بود.. ؟؟ " عمو نمیای با بابا , مامانم اشنا بشی ؟؟!! _ چرا خانم کوچولو اومدم... رفتم نزدیکتر و گفتم : سلام خوشبختم از اشناییتون ... نخودی خندید و گفت : عه عمو من اسمتو نمیدونم.... تک خنده ای کردم گفتم وای راست میگی ها من امیرم... اسم تو چیه ؟؟ " عمو اسم من فاطمه است... _ خوشبختم فاطمه خانم... " منم عمو.... اصلا محال بود یه لحظه لبخند از لبش بره یک مرتبه صدایی شنیدم که با هول و نگرانی فاطمه رو صدا میزد.... فاطمه گفت : وای عمو دیدی چی شد باز به دایی نگفتم اومدم اینجا... صدا نزدیک شد تا رسید.... چشمم به مرد جوونی خورد حدودا 25 ساله میشه گفت تا چشمش به فاطمه که کنار من وایساده بود خورد نفس عمیقی کشید و گفت : دایی بازم بدون اجازه ؟؟!!! نمیگی من و مادر جون نگران میشیم.... اگه گم بشی یا طوریت بشه من چکار کنم اخه عزیز... ؟؟؟!!!! " سلام دایی .... باز نخودی خندید.. مرد جوون هم خندش گرفت : سلام خانم ... حالا ما یه بار فراموش کردیمااا ... ببین جلو رفیقمون میتونی ما رو ضایع کنی یا نه ؟؟ بعد سمت من اومد و دستش و دراز کرد و گفت : سلام من محمدم... دایی این فسقلی .. ببخشید اگه اذیتتون کرده.. دستشو گرفتم و گفتم : سلام منم امیرم... نه چه اذیتی خیلی هم خوشحال شدم باهاش اشنا شدم ... فاطمه خندید گفت : بله دیگه همه از اشنایی با من خوشحال میشن .. * کم خودتو تحویل بگیر وروجک... بزار با دوستم حرف بزنم... بیا بریم امیر... بیا بریم .. من این فسقلی تحویل خانم جون بدم بعد دوتایی بریم گردش.. ... " اقا دایی تنها تنها... * محفل مردونست دختر خانم... " بله بله متوجه شدم... با هم حرکت کردیم ... واقعا برام جای تعجب داشت صمیمیت بینشون از این رفتار راحتی و صمیمی که با من شد.... واقعا دلم می خواست بیشتر با محمد اشنا بشم یه جوری منو مجذوب خودش کرده بود... ... .. 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏31 ✍✍مثل طبیب❗️ 👷🤒😷🤒🕋 🕋 🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو
🙏 های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین رسول خدا(ص) نسبت به خوبی ها و لطف دیگران ذره بین وار رفتار می کرد. «تعظُمُ عِندَهُ النِعمَة وَ اِن دَقَّت » 💠اگر کسی به او لطفی ناچیز می کرد، در نگاه او بزرگ می نمود. 🔸منبع: مسند الإمام الرضا (ع)، عزیز اللّه عطاردی، نسخه نرم افزار المعجم، ج ۱، ص ۸۳. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین
🙏 های خدایی🙏33 ✍✍مثل قیچی❗️ ✂️✂️✂️✂️✂️ ✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند می کند. 😏یادت باشد بعضی ها مثل قیچی هستند؛ می خواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. حال اگر با آن ها نقش پارچه را، نقش ابریشم را بازی کنی آن ها هم کُند می شوند و دست برمی دارند. 💠فرعون قیچی بود. خدا به موسی گفت: ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو: 📖«فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا» 🔸آیه ۴۴ سوره طه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. . گاهی بعضی نگاه ها🌱 چشم دل را بسوی #خدا باز می کند!🕊 مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشم های آسمانی یک #شهید باشد #شهید_ابراهیم_همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #متن_خ
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی .http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین: « دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...» 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر 📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥ #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحا
🌷 ٣۶ .... 🌷در عملیات «مطلع‌الفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاعات غربی گیلانغرب اجرا شد، شهیدِ مفقود «ابراهیم هادی» با حرکت به سمت دشمن، اذان صبح سر داد که قلب دشمن را بلرزه درآورد و ۱۸ نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان او خود را تسلیم سپاه اسلام کردند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶ #شهيدى_كه_صداى_اذانش .... 🌷در عملیات «مطلع‌الفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاع
🌷 ٣۷ 🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد. 🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند. 🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: "مراقبش باش تا من برگردم!" قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره، بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيامد و همان جا شهيد شد. 🌷قرآنِ كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست. 📚 كتاب خاكريز و خاطره راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چن شــب پیــش معــــجزه امام رضا(ع)😭😭😭 #پیشنهادی #اینستاگرام 🎬 بیـــان ماجراے معجزه امام رضا علیہ السلام و شفاےڪودڪ اهل زرند ڪرمان😭😭 اشڪتون جارے شد التماس دعا😭 خیلے قشنگه😭😭 #با_حال_مناسب_ببینید😭 #شاه_پناهم_بده❤️ #حاج صابر خراسانی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و پنجم ) 🌷🌷🌷 خیلی راحت و صمیمی بود زود جوش و خوش برخورد بود... بعد از چند دقیقه که رفتیم به یه کوچه رسیدیم که دو طرفش پر بود از درخت های بلند و بزرگ ... محمد به طرف یه خونه قدیمی رفت ... در با هل دادن باز کرد و گفت. : ' وروجک بدو که عزیز نگرانه.... "باشه اقا دایی به هم میرسیم.... ' وروجکو ببین برای من خط و نشون میکشه ... بدو ببینم خانم... " چشم خدافظ... و بعد دوید رفت داخل محمد که دو قدم دور شد.... دیدیم باز در با صدای جیرش باز شد و سر فاطمه اومد بیرون... بچشمهای شیطونش نگاهی به محمد کرد و گفت : " دایی جان جان., مواظب خودت باشیهاااا... محمد یکم اولش جا خورد بعد خندید گفت : برو روجک برو تا نیومدم ... ' اخ نه رفتم تو نیا... بعد سریع رفت داخل در و بست محمد سری تکون داد و دستش دور شونه من انداخت و گفت : ' بریم امیر جان ... _ باشه فقط من ماشین باید بردارم ؟؟!!... ' باشه مشکلی نیست بریم... _ بریم... خلاصه رفتیم و ماشین و برداشتیم و حرکت کردم... _ خب اقا محمد کجا بریم... ' والا من فقط از دست وروجک فرار کردم 😅😅 _ خیلی شیرینه خدا حفظش کنه.... ' آه اره خیلی شیرینه... ممنون 😊 _ اگه ناراحت نمیشی و فضولی نیست میشه در موردش صحبت کنیم ... ' نه راحت باش بپرس... _ چطوری پدر و مادرش از دست داد ؟؟ ' داشتن میرفتن مشهد فاطمه هم باهاشون بود نمیدونم جاده لغزنده بود یا چیز دیگه که ماشین میره سمت دره و پرت میشه پایین.... فقط فاطمه زنده موند... یه معجزه بود... _ روحیه فاطمه... خیلی برام جای سوال داره.. ؟؟!! خندید و گفت : اره واقعا جای سواله خودمم بعضی اوقات گیج میشم اخه خیلی بهم وابسته بودن.. .... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و پنجم )
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و ششم) 🌷🌷🌷 .. ' فاطمه میگه من با مامان بابا صحبت میکنم اونا همیشه با منن میگه تو قلب منن من سه نفرم ... اونا که منو تنها نذاشتن دیدن تو و عزیز جون تنهایید گفتن من بیام پیش شما که تنها نباشید.... اوایل بعضی اوقات گریه میکرد اما یه روز صبح بیدار شد و گفت بابام گفته گریه نکنی منم گفتم چشم ... از اون روز تا حالا کسی اشک و گریه اشو ندیده ... بمبی برای خودش.... واقعا خوشحالم که دارمش... هشت سالشه اما بیشتر میفهمه ... اگر مسخره ام نکنی بعضی اوقات ازش راهنمایی میگیرم و باهاش مشورت میکنم ..😅 _ نه اتفاقا خیلی هم خوب فقط برام جای تعجب داشت اخه روحیش منو دچار مشکل کرده بود.. ' چطور ؟؟ _ منم پنج سالگیم مادرم از دست دادم.. اما تا الان نتونستم هنوز باهاش کنار بیام.. رفتار فاطمه برای جای تعجب داشت ... اما الان میبینم واقعا داشتم اشتباه میکردم... ' غصه نخور داداش خودم درستت میکنم 😁😁 _😂😂 باشه فقط نزنی بکشیمون... اخه نگاه اخر فاطمه مشکوک بودااا...... 😂 ' نه خیالت راحت زندت میزارم ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و ششم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و هفتم) 🌷🌷🌷 بعد از کمی گشت زدن توی خیابونها و رد و بدل کردن شماره تلفن پیاده شد... و قرارمون شد شب بعدش... نمیدونستم محمد میخواد منو کجا ببره پس تصمیم گرفتم تنها برم دفعات بعد مهران و علی هم با خودم ببرم.. . واقعا مونده بودم لباس چی بپوشم .... بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم گفتم مثل همیشه میپوشم میرم دیگه.... مثل همیشه لباس پوشیدم و موهامو مدل دادم و بعد از برداشتن سوییچ از خونه خرکت کردم جایی که قرار گذاشته بودیم یه پارک بودیم رسیدم ... پیاده شدم و حرکت کردم دیدم روی نیمکت نشسته به ساعتش نگاه میکنه هنوز چند قدمی مونده بودم بهش برسم گفتم : _ دیر کردم... ؟؟!! ' عه سلام نه به موقع اومدی... رسیدیم به هم و دست دادیم و سلام کردیم... محمد گفت من منتظر یه دوست دیگمم قرار هفتگی ماست اما نمیدونم چرا امروز دیر کرده ... بشین الان دیگه پیداش میشه ... نشستیم بعد از چند دقیقه دیدم یه نفر تقریبا داره با دو به سمت ما میاد رو کردم به محمد و گفتم : این دوستته ؟؟ نگاهی کرد و بعد خنده اش گرفت گفت اره خودشه بلند شو... بلند شدیم بنده خدا تا رسید به ما همین جوری نشست روی زمین... و شروع کرد نفس نفس زدن... ... اخ .... مح. محمد. خدا. بگم. چکارت. کنه. چرا. ادمو. دست. پا. چه. می کنی. اخرشم یه نفس عمیق کشید.... انگار اصلا منو ندید حالا من خندم گرفته میترسیدم بخندم اولین برخوردمون... 😅 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هفتم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و هشتم) 🌷🌷🌷 به هر سختی بود خودمو نگه داشتم تا نخندم.... اما تا دیدم محمد خندید منم شروع کردم خندیدن.... واقعا هم خنده دار بود وسط پارک نشسته بود مثل بچه ها و دستاشم انداخته بود دو طرفش مثل بچه ها نق میزد فقط 😂😂😂 تا صدای خندیدن ما رو شنید سرشو بلند کرد و به اعتراض گفت : عههه شما هم... بعد انگار خودش شکه شد نگاهش به من افتاد ... سریع بلند شد و فهمیدم زیر لب داره به محمد میگه : ای محمد همه جا ابروم ببر خب میمردی بگی یکی دیگه هم اینجاست من سوتی ندم خب... .. عه چیز سلام خوبین شما خوشبختم . بعد دستشو طرفم دراز کرد... تک خنده ای کردم باهاش دست دادم و گفتم : _ سلام خیلی ممنون همچنین من از اشنایی شما خوشبختم... من امیرم.. .. خب باش.پس من وزیرم نه یعنی اهان منم رضا ام... ‍♂️😅 وای خدای من کپ مهران بود این دو تا رو با هم اشنا کنم هممون باید سر به بیابون بزاریم که ...😄 خلاصه با هم اشنا شدیم هم قدم حرکت کردیم... نمیدونستم دارم کجا میرم فقط طبق ادرسی که محمد میگفت میرفتم ... بعد از چند دقیقه گفت نگه دار... وایسادم و بعد از پیاده شدن دیدن بچه ها رفتن داخل یه حسینیه .... خدایااا.... من چکار کنم الان... همین طور ایستاده بودم به سر در حسینه نگاه می کردم که... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هشتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و نهم) 🌷🌷🌷 یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونه ام جا خوردم و برگشتم که بیشتر شوکه شدم.... یک روحانی ملبس پشت سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد ... هول شدم و سریع گفتم : سلام.. * سلام اخوی.. چرا ایستادی بریم داخل... وای خدای من چکار کنم حالا... من توی عمرمم به مسجد نرفتم حالا برم حسینیه 😢 _ نه اخه چیز خب نه یعنی شما بفرمایید.. از شانس من همون موقع محمد اومد بیرون دور و اطراف نگاه کرد که نگاهش با ما برخورد کرد لبخندی نقش صورتش شد و گفت : سید اومدی... کی اومدی... گاوی , گوسفندی , خروسی خبر میدادی.. 😃 * گفتم تو زحمت نیفتن برادرا خوش میگذره که بدون ما ... " شما بگو اصلا یه ذره صفا.. نیست که... منور کردین... بفرمایین.. امیر تو چرا وایسادی بیا دیگه داشتم دنبالت میگشتم ... 🏻‍♂ اگه من شانس داشتم که... _ اخه داداش خب من یه ذره.. " اهان خجالت میکشی عیب نداره با سید که اشنا شدی بچه ها هم از خودن بیا داخل... اقا سید هم از این طرف دستش رو گذاشت روی شونم گفت : بریم اخوی بریم که امشب خیلی کار داریم... وای خدایا حالا چکار کنم .. ناچار با سید هم قدم شدم با هم وارد حسینیه شدیم... یه لحظه نفهمیدم چی شد مبهوت شدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و نهم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی ام ) 🌷🌷🌷 عطری که بینیم نوازش کرد ارامش تمام وجودم گرفت چشمهامو بستمو یه نفس عمیق از ته دل کشیدم مثل این بود که به یکباره تمام اشفتگی ها و کلافگی هام از بین رفت... از فضای حسینیه دیگه چی بگم دور تا دور پارچه سبز فرا گرفته بود در گوشه ای مشکی بود که اب میریخت داخل حوضچه کوچکی که چند ماهی قرمز داخلش بود... یه گوشه دیگه اسم حضرت علی اکبر تمام اون قسمت گرفته بود.. یه گوشه دیگه یه در نیمه سوخته بود .... کنارش یه تنور گلی کوچولو... یه قسمت نمای قبرستان بقیع... یه گهواره چوبی.... روی دیوارهاش عکس شهدا بود... با چفیه و سربند مابینشون تزیین کرده بودند .... یه کتابخونه کوچیک.... یه گوشه هم اشپزخانه حسینیه بود.... با گونی های نخی.. خیلی دلنواز و زیبا بود... مبهوت بودم و فقط نگاه میکردم به طور غیر عادی میرفتم دست میگرفتم بهشون ... نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... فقط میدونستم به اون ارامشی که این همه دنبالش بودم رسیدم... مرتب نفس عمیق میکشیدم... خیلی فضای معنوی و ارومی بود.... یک دفعه به خودم اومدم.... خدای من.... صورتم خیس از اشک.... باورم نمیشه.... چطور ممکنه... من..... گریه..... واقعا در اراده من نبود.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
یه بار که در #منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را #آموزش میده ، من #خاک_پاهای شماهام .☝️من خیلی #کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی #دلش رضا نداده بود و با #گریه از همه خواست که دراز بکشن،همه #تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف #پوتین بچه ها و #خاکش رو می مالید رو #پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥 #شهید_ابراهیم_همت #قهــرمان_من #فرمانده_دلهــا🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#غافلگیری_فرمانده *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. #حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد🗣. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمی‌دانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه می‌پرسیدند کجا رفتند😕 هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند😐 بار دوم #حاج همت تعداد دیگری را با خود برد آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند🚔 و از #دوکوهه بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان #حاج‌همت از وی محل مأموریت‌شان را پرسیدند #همت گفت:‌ «خواهید فهمید.» ‌ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت😶 هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس می‌زد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خرمشهر ادامه داد، کسانی که حدس می‌زدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آن‌جا راه داشت می‌روند،‌ حرفشان را پس گرفتند. تمام راه #حاج‌همت حرفی نزد😃. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانه‌ای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابه‌لای شوخی‌هایی که می‌کردند نتوانستند حرفی از #همت بشنوند😂. او تنها می‌گفتم: «بعداً خواهید فهمید.»آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده🚔 فرمان را به طرف جاده‌ای که به جفیر می‌رفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیش‌بینی بود. #همت به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین😃 خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت: «میریم، طلائیه!»😊 یکی از آنها با لحن خاصی گفت: «نمی‌گفتی هم می‌دانستیم.»😂😒 @hemmat_channel
1_81483243.mp3
5.96M
علیه السلام 😍😍 - جواد مقدم - میــــلاد امام رضا❤️❤️ من یه پرنــدم خداییہ دلم😍 رو خاڪم اما هواییہ دلم😍 قاتل هرچے جداییہ دلم😍 شڪرخدا ڪه رضاییہ دلم😍 خیلے قشنگه😍😍😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی ام ) 🌷🌷🌷 عط
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و یکم ) 🌷🌷🌷 " امیر داداش بیا با بچه ها اشنات کنم.... دستی به صورتم کشیدم بعد از یه نفس عمیق که به خودم مسلط شدم حرکت کردم سمت محمد که کنار سه چهار نفر ایستاده بود و صحبت میکردند و میخندیدن .... نگاهش که به من افتاد گفت : بفرمایید اینم داداش امیر ما... رسیدم بهشون سلام کردم و جوابم دادن... رضا و اقا سید بودن و دو نفر دیگه .... محمد به یکیشون اشاره کرد و گفت این دوست ما اقا جواد... باهاش دست دادم و اظهار خوشبختی.... محمد به بقل دستیش اشاره کرد و گفت این هم که اقا حسین گل گلاب و مداح هیئت... با حسین هم دست دادم و اظهار خوشبختی.... که سید گفت. : اخوی خیلی رفتی تو خودت یه لحظه گفتم ... انگار از دنیا جدا شدی..!! _ چی بگم اقا سید... فضای اینجا.. نمیدونم واقعا... * نمیخواد چیزی بگی اخوی میفهمم... و تک خنده ای کرد... * خیلی خب بچه ها بجنبید که وقت کمه مراسم داریمهااا.... همه بچه ها سریع به جنب و جوش افتادن و به طرفی رفتن... رفتم کنار محمد و گفتم : من چکار کنم ؟؟!! بیا داداش ما باید بریم اشپزخانه... 😳😳 اشپز خانه چراا.. ؟؟ " وا داداش امیر خب چای و وسایل پذیرایی اماده کنیم که مراسم شروع شد جا نمونیم ... بیا داداش... دستمو گرفت و با خودش همراهم کرد... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸