eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
|•••| من و این کوچه بن بست تو را کم داریم... ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است 💠 🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• جای #شهیدهمت خالے😔 که می گفت ما پاسدار و بسیجی خشک و خالی نمیخواهیم؛🍂 پاسدار و بس
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• •| |• هروقت‌میخواست‌براےجوانان👥 یادگارےبنویسدمے‌نوشت :📝 "من‌ڪان‌للہ‌ڪان‌الله‌له"🎈 هرڪه‌باخداباشدخدابااوست. رسم‌عاشق‌نیست‌بایڪ‌دل دودلبرداشتن...!🌿 🙃 ♥️ 🌱🌈 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• •| #تلنگــر |• هروقت‌میخواست‌براےجوانان👥 یادگارےبنویسدمے‌نوشت :📝 "من‌ڪان‌للہ‌ڪان‌ا
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• . [بعد از پایان نماز وقتے سر بہ سجده میگذارید مرورے بر اعمال صبح تا شب خود بیاندازید آیا کارمان براے رضایت خدا بوده. . .]☝️ . ڪلامے از " ❤️ 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌼🌻🌹🌺🌻🌼🌹🌺🌻🌼🌹🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🥀🌸🌺🌼🌹🌺🥀🌼🥀🌺🌸 این قسمت دشت های سوخته فصل هفتم قسمت5⃣2⃣1⃣ حاج همت همراه برادرش ولی الله برای شناسایی روی ارتفاعات ((گیسکه))رفته بود . پس از دقایقی گشت زنی و تمرکز روی مواضع دشمن،داخل سنگری شدند.👌 حاجی با دوربین از کناره های سنگر ارتفاعات شهر؛؛مندلی؛؛عراق را شناسایی کرد.دشمن متوجه حضور آن ها شد و اثپقدام به شلیک خمپاره کرد . اولین خمپاره در پنجاه، شصت متری آن ها به زمین اصابت کرد.دومی در حدود سی متری و سومی نزدیک تر .😢 ولی الله نگران شد وپ. حاج همت با کمال آرامش به او گفت :((باید برویم،الان سنگر ما را می زنند.))😢😱 هرطوری بود سنگر را ترک کردند اما هنوز خیلی از آن جا فاصله نگرفته بودند که گلوله ی خمپاره درست خورد به وسط سنگر و سنگر به هوا رفت.😢 ابراهیم و ولی الله به سنگری که منفجر شده بود نگاه می کردند و به اتفاق که قرار بود بیفتد، فکر می کردند.😞 نصرت آمده بود جلوی چشم شان.لبخند بر لب گفت:تا خواست خدا نباشه برگ از درخت نمی افته!☺️ در قرارگاه کربلا حسن باقری، صیاد شیرازی، رحیم صفوی،غلامعلی رشید(فرمانده عملیات سپاه دزفول)مجید بقایی (فرمانده سپاه شوش)مرتضی صفاری(فرمانده جبهه شوش)و محسن رضایی دور هم نشسته بودند.🌺 محسن رضایی فرمانده سپاه پس از کمی تردید، قرآن را باز کرد .سوره فتح آمد . همه خوشحال شدند .😊 ساعت سی دقیقه ی بامداد روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱عملیات فتح المبین با رمز یازهرا شروع شد. نیروهای چهار قرارگاه از چهار محور به دشمن حمله کردند.😔 نیروهای قرارگاه قدس در محور شمالی منطقه ی عملیات یعنی در محدوده ی تیشه کن و چاه نفت به طرف دشت عباس و عین خوش و تنگه ی ابو غریب مهمترین هدف آن ها بود. 👍 نیروهای قرارگاه نصر هم با هدف تصرف ارتفاعات((علی گره زد))بلتا، شاوریه و تصرف توپخانه ی دشمن در منطقه ی علی گره زد ، زیرنظر متوسلیان و# حاج همت، قجه ای، چراغی، وزوایی و معاونش# عباس ورامینی و کریمی حمله را آغاز کردند.😢 خاموش کردن توپخانه دشمن می توانست کمک بسیار بزرگی به پیروزی کند.😞 البته نیروهای نصر پس از خاموش کردن توپخانه دشمن بایستی پیشروی خود را به سوی مرز ادامه می دادند.😢 نیروهای قرارگاه فجر در غرب کرخه و مقابل شوش وارد عمل شدند و اگر به تپه های ابوصلیبی خات—که مسلط بر منطقه است–می رسیدند ، با ادامه ی عملیات می توانستند در حوالی((واوی))به ....👍 ادامه دارد.....🌼 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل منطقه سومار مهرماه ۱۳۶۱ 📍قسمت ششم پایین شیار میدان مین پاک سازی نشده شب قبل مشکل اصلی بود و گروه اول هم اونجا مونده بودند. و نیروهای سمت راست ارتفاع هم در حال عقب نشینی بودن و داشتن به ما ملحق میشدن. با مشورتی که انجام شد تصمیم شب قبل که همون دویدن و رد شدن سریع از میدان مین بود. زیرا که هیچ فرصتی نداشتیم میدان مینی که شب قبل تو اون تاریکی عبور کرده بودیم حالا تو روز روشن وحشت ما را دو چندان کرده بود. بالاخره با عبور از میدان مین و خواندن ادعیه و قرآن و تقدیم تعدادی شهید از میدان مین ، سریع عبور کردیم و با سرعت زیاد نیروها را از شیار های ارتباطی شب قبل به سمت مقر حرکت دادیم. و دشمن هم سریع ، هم از سمت راست و هم از روبرو ارتفاع را تصرف کرد. شروع به ریختن آتش سنگین روی سر ما کرد و ما به هر زحمتی بود نزدیکی های غروب خود را به عقبه گردان و چادرهای کنار رودخانه رساندیم. همه نیروها از فرط خستگی دو شبانه روز و نارحتی و آلام از دست دادن دوستان شهید شون حالا بدون هیچ دست آوردی به عقب برگشتند و خیلی عصبی و کلافه و ناراحت بودن. همین که ما رسیدیم به مقر ، مداح اهل بیت سردار آهنگران داشت واسه نیروها پشت جبهه نوحه میخوند. و این نوحه را واسه اولین بار ما اونجا شنیدیم و با توجه به وضعیتی که داشتیم گریه امان ما را بریده بود و هیچ کس در حال خودش نبود. آهنگران میگفت: ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدان ما ، کو شهیدان ما. بغض همه ترکیده بود. لحظات بدی بود. کمی استراحت و بعضی دوستان تو چادرها واسه شهدا مراسم گرفتن. صبح روز بعد از وضعیت منطقه پرسیدیم که گفتن چند گردان اومدن عقب و یکی دو گردان هم در محاصره دشمن هستن و هر آن احتمال قتل عام و یا اسارت آنها می رود. نیروهای ما که تا اندازه ای استراحت کرده بودند و در رودخانه در حال شستشو و آبتنی بودند که هواپیماهای دشمن با چندین فروند شروع به بمب باران شیار محل چادرهای گردان سلمان و ذوالفقار و همینطور تیپ ۳۱ عاشور کردند. واقعا غوغایی به پا شد و همه قتل عام شدند و تکه های بدن و دست و پایی بود که در رودخانه روان بود. و حقیقتا رودخانه با سرعت آب زیاد رنگ خون شده بود. و کسی به کسی نبود. و اونهایی هم که زنده مونده بودن یا مجروح شدید و یا موج انفجاری شده بودند. تعداد تلفات خیلی بالا بود. هم تیپ ذوالفقار و هم تیپ ۳۱ عاشورا. 🔻ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💦 💘 ✔ 🖐 شامگاه ۱۳ تیر ۱۳۶۱ پادگان زندانی سوریه چادر فرماندهی ⚘ 💎 از سمت راست: نفر اول: نفر چهارم: سردار نازنین نفر چهارم: سردار عزیز نفر پنجم: سردار 🖐 ✍ فرد مقابل تصویر هم، سردار هستش که طبق معمول در حال شیطنت هست و حاج احمد هم داره چپ چپ نگاه می کنه بهش و قطعاً مثل همیشه با ادب و متانت میگه: «برادر دستواره! رعایت کنید...😅» . حاج احمد آقای متوسلیان در حال تناول خیار هستند. خلاصه شبِ آخره دیگه! گویا آخرین عکس ثبت شده حاجی متوسلیان با آقا سیدرضا دستواره هم هست...! 🌸 💐 @yousof_e_moghavemat http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال هاست زیادی به درب خانه ای دوخته شده است که این است. هنوز هم خیلی ها امید دارند که بیایدو خانه پدری اش را بزند.😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگشت سردار احمد متوسلیان را شاهد باشند. عباس برقی می گوید : 《... ساعت ها از رفتن حاج احمد می گذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودیم . فکری ناراحت کننده آزارم می داد.هرچه فکر می کردم. نمی دانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست . مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازه ای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبت های حاج احمد افتادم. صحبت های آن شب ، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار می آورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همّت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود، نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همّت ، چیزی می خواهم بگویم. نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت ، بدون اینکه نگاهم کند ، گفت : چیه برقی، چه می خواهی بگی ؟ گفتم : باور کن حاجی ، نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید : چی می خواهی بگی ؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟ از گفتن آنچه که می دانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبت های چند شب پیش ، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید . گفتم : راستش را بخواهی ، حاج احمد دیگر بر نمی گردد. حاج همّت با شنیدن این جمله ، مثل این که از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را می زنی؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگش
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگشت سردار احمد متوسلیان را شاهد باشند. عباس برقی می گوید : 《... ساعت ها از رفتن حاج احمد می گذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودیم . فکری ناراحت کننده آزارم می داد.هرچه فکر می کردم. نمی دانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست . مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازه ای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبت های حاج احمد افتادم. صحبت های آن شب ، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار می آورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همّت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود، نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همّت ، چیزی می خواهم بگویم. نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت ، بدون اینکه نگاهم کند ، گفت : چیه برقی، چه می خواهی بگی ؟ گفتم : باور کن حاجی ، نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید : چی می خواهی بگی ؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟ از گفتن آنچه که می دانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبت های چند شب پیش ، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید . گفتم : راستش را بخواهی ، حاج احمد دیگر بر نمی گردد. حاج همّت با شنیدن این جمله ، مثل این که از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را می زنی؟ ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود ، گفتم. رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. غم سنگینی بر چهره اش نشست. ساکت نگاهش می کردم که یک دفعه با غیظ نگاهی به من کرد و گفت: 《برقی ، الهی لال بشی، این حرف چیه که میزنی !》 این را گفت ، با عصبانیت از من روگرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود ، گفتم : این که گفتم، همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته . حالا من هم تصور می کنم که دیگر برنگردد. حاج همّت که دور شد ، لرزیدن شانه هایش را دیدم. بدین ترتیب، حاج احمد متوسلیان، بنیان گذار و فرمانده سلحشور تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از یارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تیر 1361 به اسارت فالانژیست ها در آمد. هر چند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامی علیه اسرائیلی ها شرکت داشته باشند، امّا همین حضور معنوی آنها باعث شکل گیری هسته های مقاومت حزب الله در لبنان گردید بر گرفته از کتاب ارزشمند همپای صاعقه 《صفحه 783 تا785》 ومن الله توفیق http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f