eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
انتخابات در ڪلامِ شهدا :)🕊♥️ √°•‌ شهید اسدالله حبیبے : هے نگویید انقلاب براے ما چه ڪرده ، بگویید من به عنوان یک شیعه امام زمان چه ڪارے براے انقلاب و امام زمان (علیه السلام) ڪرده‌ام؟!🙂🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 5
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 6️⃣5️⃣1️⃣ شما دین تان را ادا کردید، عقب نشینی کنید.👌 نه حاجی جون! ما هنوز هم می تونیم بجنگیم. فقط به بچه ها غذا، آب و تدارکات برسه، می مونن!😔 همت گفت: باشه ! بگذار ببینم چه کار می تونم بکنم! فعلا خداحافظ!😌👌🏻 خداحافظ!👌🏻 حسین و گردان سلمان همه ی تلاشش را کرده بود . هفت شبانه روز در مقابل دشمن ، خط را نگه داشته بود . 👌🏻 پشت خاکریزی که دیگر خاکریز نبود ، قربانگاه بچه های حسین بود😭 ، جنگیده بود و حالا هم افتاده بود توی این تله که نه راه پیشرفت داشت و نه راه پسرفت.😞 هرچه که بود ، همه اش جنگ بود و خون،😭 گلوله ی مستقیم تانک و تن های خسته و برهنه ی عده ای جوان و نوجوان لاغر و ضعیف.😢 روز سیزدهم اردیبهشت ، وقتی معاون گردان سلمان محمدرضا موحد دانش به شهادت رسید ، 😞 حسین قجه ای احساس کرد ناگاه کمرش تا شد .😭 آهسته نشست کنار خاکریز و به دور وبرش نگاه کرد .همه جا جنازه ی بچه ها غرق در خاک و خون روی هم افتاده بود.😭😭 آهی عمیق کشید و اشک از چشم هایش روی گونه های لاغر و تیره اش دوید.😭 صدای ناله ی زخمی ها از هر طرف به گوشش می رسید و چیزهایی می دید که نمی خواست ببیند و نمی توانست.😭 با خودش گفت: خدایا جواب این همه خون را کی باید بده ؟ 😭 جواب این همه پدر و مادر را؟ جواب خدا را؟😭 می خواست از جا برخیزد . نمی توانست . دست و پایش مرده بود .😢 توان حرکت، توان نگاه کردن، توان شنیدن، توان این گونه دیدن رانداشت.😭 هوا در حال غروب بود. یکی از بچه ها که دید حال حسین بدتر از همه است ، دوید طرف او .کمکش کرد که برخیزد.😭 اگر می تونی به آن بالایی ها بگو یک کاری برای بچه ها بکنند.با دست خالی نمیشه با این همه توپ و تانک و اسلحه و تجهیزات جنگید. میشه؟😭😢😞👌🏻😔 ادامه دارد...😢 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصے شهید همت👌🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا😢😭 قسمت هفتم آیا شهیدی بنام علیرضا یاسین
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا😢😭 قسمت هشتم تمام کانالهای تلویزیون شده بود صحبت در مورد شهدا 😳 یا نماهنگ و تصویر شهدا 😭 خدایا مگه اینها همگی میدونن که من چه خوابی دیدم و چه اتفاقی افتاده؟؟؟😭 در افکارم سرگردان بودم.😶از منزل بیرون رفتم. سر تمام کوچه ها تابلوهای آبی رنگی نصب شده که با نام زیبای شهدا مزین شده است. روی دیوارهای شهر عکسهایی از شهدای عزیز کشیده شده. بیشتر دقت کردم. 🧐 این عکسها جدید هستن؟؟🤔 از روی چکه های آب باران که بر روی عکس شهدا نقشی انداخته بود مطمئن شدم که مدتهاست این تصاویر و این تابلوها و نماهنگ های تلویزیون به یاد شهدا و قدردانی از ایثار و فداکاریهایشان کشیده و ساخته شده ولی............................. 😢بنده ...عجب غافل بودم😭😭😭 گویا چشم و گوشم بسته بوده. حالا رنگ و بوی شهر برام عوض شده بود. تمام خیابانها و کوچه ها بوی عطر شهدا رو میدادن.😭 از در و دیوار شهر و انسانهایی که در خیابانها با خیال راحت و با آسایش و آرامش و بدون نگرانی در حال انجام امور روزمره ی زندگی خود بودند چیزی را نمیشد دید ، جز ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی دلیر مردان بی ادعایی که حالا شاااید روزهای زیادی حتی فراموش کنیم اسمشان را یاد کنیم.🌷🌷🌷 میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و .............. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم ..............😏پس باید چه کنم؟ حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟😟 لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤️ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد. در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم😞😞 ادامه دارد.... حتما بخونید خیلے قشنگه😭 ادامه این داستان ان شاالله فردا در ڪانال تخصصے شهید همت💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
️⃣4️⃣ 🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یَمْحَقُ الْحَسَنَاتِ وَ یُضَاعِفُ السَّیِّئَاتِ وَ یُعَجِّلُ النَّقِمَاتِ وَ یُغْضِبُکَ یَا رَبَّ السَّمَاوَاتِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ🌹 ترجمه🔽 🌸بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که حسنات را نابود و سیئات را دو چندان می‌کند. بدبختی‌ها را با شتاب به سوی انسان سوق می‌دهد و تو را، ای پروردگار آسمان‌ها به غضب می‌آورد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
️⃣4️⃣ 🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ أَنْتَ أَحَقُّ بِمَعْرِفَتِهِ إِذْ کُنْتَ أَوْلَى بِسُتْرَتِهِ فَإِنَّکَ أَهْلُ التَّقْوى‏ وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ🌹 ترجمه🔽 🌸بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که تو به شناخت آن آگاه‌تری، زیرا پیش از هر کس تو به پوشانیدن آن سزاوارتری، چون فقط تو سزاوار پرهیز و آمرزش هستی. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 5⃣9⃣1⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6️⃣9️⃣1️⃣ با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 6️⃣9️⃣1️⃣ #فصل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7️⃣9️⃣1️⃣ یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
]#بهار_قرآن_با_شهدا 2️⃣ از شهید دکتر چمران پرسیدند چرا در چهار گوشه اتاقت آیه «فمن یَعمل مثقال ذرةٍ
3️⃣ 🌹🕊🌹🕊🌹 همه سوار قطار شدیم، تا اهواز راه زیادی بود، یک مدت از منطقه دور بودیم و دلمان برای آن جا تنگ شده بود، همین که قطار حرکت کرد، ۱۵-۱۴ جلد قرآن کوچک بین بچه ها تقسیم کرد و گفت: «بیایید تا اهواز این ها را بخوانیم». بچه ها خوشحال شدند، آخر مانده بودند این همه راه را چه بکنند. خلاصه هم حوصله مان سر نرفت، هم شراکتی کل قرآن را خواندیم. "شهید حسن مداحی" http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهدایی رأی میدم تا دشمنت شاد نشه👌🏻👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#بهار_قرآن_با_شهدا 3️⃣ 🌹🕊🌹🕊🌹 همه سوار قطار شدیم، تا اهواز راه زیاد
4️⃣ یک بار آقای بازرگان و طباطبایی از قم از دیدار حضرت امام (ره) مراجعت می کردند. آن ها در زمین چمن دانشگاه افسری پیاده شدند و سرهنگ نامجوی برای استقبال خدمت آن ها رسید. و به خاطر علاقه ی خاصی که به امام (ره) داشت، رو به مهندس بازرگان کرد و گفت: «شما که پیش امام (ره) بودید برای ما چه هدیه ای آوردید؟» و آقای طباطبایی در جواب گفت: «ما خدمت امام (ره) یک جلد قرآن مجید برده بودیم. امام (ره) آن را از ما گرفت و جمله ای در آن نوشت و به ما داد ما هم آن را به شما تقدیم می کنیم». نامجوی قرآن را گرفت و پس از بوسیدن و خواندن مطلب امام (ره) آن را به من داد و گفت: «ببر برای کتابخانه». من در حالی که آن را به کتابخانه می بردم. گوشه ی آن را باز کردم و این جمله را که با خط زیبای امام (ره) نوشته شده بود خواندم: «قرآن برای آدم سازی است. روح الله الموسوی الخمینی» "شهید موسی نامجو" http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی میگن خلوت با حرامه، فقط خلوتِ مغازه و خیابون نیست! خلوت مجازی و بقیه پیان رسان ها هم هست! حتما نگاه کنید👌🏻👌🏻 🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفکـــر_در_آیات_قــــرآن ✍ مثل دندان ✅ کسی که دندونش درد میکنه، اگر فقط روی دردِ دندونش تمرکز کن
🔔 ⚠️ خیلی مراقب باشیم که تمام اعمال ما تاثیر مستقیم در روح و روان ما دارد ❌ و بسرعت پرده می کشند روی چشم بصیرت مان! ⭕️ آنوقت است که کلاهمان پس معرکه است و تشخیص نمی دهیم حق و باطل را در غبار فتنه ها! 👇👇👇👇👇 🌴 آیه 46 سوره حج 🌴 🕋 أ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ ⚡️ترجمه: آيا آنان در زمين سير نكردند تا دل‌هايى داشته باشند كه با آن حقيقت را درك كنند، يا گوش‌هايى كه با آن حقيقت را بشنوند؟ البتّه چشم‌هاى آنان كور نيست، لكن دل‌هايى كه در سينه دارند نابينا است. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 6
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 7️⃣5️⃣1️⃣ حسین بغض آلود این را گفت بعد هم افزود: ((آن قدر این جا میمونم تا یک تیری به سرم بخوره و بعد آن ها بفهمند که این جا خبری هست.))😞 با این همه حسین قجه ای و باقی مانده ی گردان سلمان باز هم آن جا ماندند.باز هم مقاومت کردند اما بیش از پیش در حلقه ی محاصره ی دشمن گرفتار شدند.😢 دوباره به حسین پیغام دادند که عقب نشینی کند اما او که دوباره نیروهایش را سازماندهی کرده و از کانال بیرون آورده و مقابل دشمن ایستاده بود، زیر بار عقب نشینی نرفت. 😢😞 در نخستین ساعات روز چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت سال 1361 حاج همت، جهت متقاعد کردن حسین قجه ای برای عقب نشینی، به همراه تعدادی دیگر، حلقه ی محاصره ی دشمن را پشت سر گذاشت و خودش را به مواضع نیروهای گردان سلمان رساند.👌 همت رفت سروقت حسین قجه ای . زیر آن آتش سنگین ، رو به حسین، داد زد: باید هر طور شده ولو سینه خیز برگردی عقب!🙁🙁 حسین هم گفت: اصلا حاج آقا ، شما بیخود این جا آمدید. چرا جانتان را به خطر انداختید؟😢اگر کسی باید به عقب برگردد آن کس شما هستید ، نه من!😞 حاج همت این بار کمی نرم تر شد . دست گذاشت روی رگ خواب حسین و گفت:👌🏻😢 حسین جان، تو که ولایت امام را قبول داری. 👌🏻هر چه باشد ، بنده روی اصل سلسله مراتب ولایی هم که شده ، مسئول تو هستم و باید هر دستوری که می دهم ، اطاعت کنی، همان طور که حاج احمد هر دستوری را که به من بدهد ، بابت ولایتی که بر من دارد شرعا مکلفم انجامش بدهم.👌🏻😢 حسین، حرف حاجی را با گوش عقل شنید و با زبان دل جواب داد. با یک بغض توی صدایش به همت گفت:😢😭👌😔 ادامه دارد...😢 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصے شهید همت👌🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#بهار_قرآن_با_شهدا 4️⃣ یک بار آقای بازرگان و طباطبایی از قم از دیدار حضرت امام (ره) مراجعت می کردند
5️⃣ احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن می کرد. با آن که منطقه نظامی بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بی سیم ها را روشن کرده بودند و به صدای تلاوت احمد گوش می دادند و لذت می بردند. 📚کتاب خانه ای کوچک با گردسوزی روشن "شهید احمد کشوری" http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#بهار_قرآن_با_شهدا 5️⃣ احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل
6️⃣ 🌷 حمید هر شب قبل از خواب قرآن تلاوت می کرد. ۵۰ آیه مربوط به ختم قرآن و علاوه بر آن ، سوره های واقعه و الرحمن و دو حزب آخر قرآن تلاوت همیشگی اش بود. 🌷قرآن آجری رنگ کوچکش همیشه همراهش بود . از روی ساعت سه ربع تلاوت قرآن قبل از خواب داشت . بعد دو ساعتی می خوابید و نیمه شب مجددا برای نماز شب بلند می شد. صدای گریه ها و ناله هایش که در زمان تلاوت قرآن و یا نماز شب از اتاقی که به آن میرفت و عبادت می کرد و به گوش ما می رسید همیشه در خاطرمان می ماند . کتاب سرای دیگر آیت الله دستغیب (تفسیر سوره مبارکه واقعه) همراهش بود و آن را با دقت مطالعه می کرد. "شهید حمید شاهرخی" http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7️⃣9️⃣1️⃣ #فصل_ش
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8️⃣9️⃣1️⃣ هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8️⃣9️⃣1️⃣ #فصل_ش
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9️⃣9️⃣1️⃣ هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f