eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
شهید همت به روایت همسرش2 #قسمت_بیست‌وپنجم ادامه👈ازش بدم آمد!!! بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی
شهید همت به روایت همسرش - 2 ادامه👈ازش بدم آمد!!! خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، . مگر می شود؟» حالم بد شد.🍃 ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.»🙁 درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم😢 وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟» گفتم «اوهوم.» گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود.😥 خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!»😞 مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند. گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.» برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند. خانم عبادیان می گفت همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند😓. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش» می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.»😂 میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.»😐 راوی:همسرشهید . @hemmat_channel
🔴 حال خوش معنوے یعنے ... 🔸هر گریه‌اے نشانۀ حال خوش معنوے نیست؛ این گریه باید ناشے از یک قلب شاد باشد. حال خوش معنوے به غمگین بودن نیست، به داشتن یک سلسله شادی‌هاے بسیار عمیق و معنادار است! ما معمولاً وقتے خیلے دل‌مان گرفته و مشڪلات هجوم آورده سراغ عبادت و دعا می‌رویم و در خانۀ خدا ناله می‌زنیم، در‌حالی‌ڪه اصلش این است ڪه وقتے سرشار از شادے و نشاط هستے، دنبال دعا و عبادت باشے تا از خدا تشڪر ڪنی. 🔸حال خوش معنوے یعنے اطمینان و نداشتن نگرانے! و قدم اول براے رسیدن به حال خوش معنوے این است ڪه به خدا اطمینان پیدا ڪنے. أَلا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یعنے با ذڪر خدا آرام شو تا نگرانی‌هایت برطرف شود. آیت الله بهجت میفرمود: اگر همان‌قدر ڪه بچه به مادرش اعتماد دارد، به خدا اعتماد داشتیم، مشڪلے نداشتیم! 🔸 حال خوش معنوے یعنے دیدن ڪبریایے خدا و لذت بردن از عظمت و شڪوهش. الله اڪبر یعنے: خدایا! تو چه باعظمت و باشڪوهی! 🔸 حال خوش معنوے یعنے لذت بردن از اینڪه در بغل خدا هستی؛ عین یک ڪودک ڪه وقتے بین غریبه‌ها، به بغل پدر و مادرش می‌رود، ڪِیف می‌ڪند. 🔸 حال خوش معنوے یعنے چشیدن حلاوت و شیرینے ذڪر خدا، نه چشیدن غم و اندوه ناشے از بدبختی! 👤علیرضا پناهیان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌾 مثل گندم باشیم! زیرخاک میبرندش،باز میروید پرتر زیر سنگ میبرندش،آرد میشود پر بهاتر آتش میزنندش،نان میشود مطلوب تر به دندان میجوندش،جان میشود نیرومندتر 💪 ذات باید ارزشمند باشد😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ❤️ ❤️
🍂برای استجابت،چگونه دعا کنیم؟ 🍃راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم و سلام كردم . 🍂 ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بود مثل اينكه لخته خون است. 🍃گفتم : يك چشمت از بين رفته . به خدا من بر چشم ديگرت مى ترسم ! اگر كمى از گريه خوددارى كنى بهتر است. 🍂گفت : به خدا سوگند! امروز حتى يك دعا درباره خود نكردم . 🍃گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى !؟ گفت : درباره برادران دينى.. 🍂زيرا از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را مامور مى كند كه به او بگويد دو برابر آنچه براى اوخواستى بر تو باد! 🍃بدين جهت خواستم براى برادران دينى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند.. چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شوديا نه ؟ اما يقين دارم دعاى فرشته براى من مستجاب خواهد شد... 📚بحارالانوار 🌺🕊🕊🌺🕊🕊🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
شهید همت به روایت همسرش - 2 #قسمت_بیست‌وششم ادامه👈ازش بدم آمد!!! خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو ا
#شهیدهمت به روایت همسرش 2 #قسمت_بیست‌وهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آمدند معاینه‌ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم.#ابراهیم همه اش پیغام💬 می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»🏢توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»😐نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم.☹️ نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از #ابراهیم.»گفتند «چرا؟ بچه شاید…» گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»🙁 نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به #ابراهیم میگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»😢 آمد.گفتم«می بینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به #ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.» #ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»👌پرستار گفت «میل خودت ست.» #ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»😞☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#عکس_کمتر_دیده_شده_از #شهیدمحمدابراهیم‌همت سمت راست:اکبر زجاجی معاون #حاج‌همت وسط: #حاج_همت سوم:رسول توکلی سمت چپ:شهید محمدرضا دستواره(جانشین لشگر)😇✌️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 2 #قسمت_بیست‌وهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آمدند معاینه‌ام کردند گفتند باید ام
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌وهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.☺️ آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند🍃، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند☺️. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و #ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد🙁. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»🙊 خرداد پنجاه و نه بود گمانم. روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.» آن روزها بش میگفتند « #برادر_همت.»🙂 فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.😌 اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»😑😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹شروع کارها با نام بسم الله🌹 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): هرکار میکنی بگو بسم الله💞 تا جمله گناهان تو بخشد الله💞 ☘ناهار میخوری بگو بسم الله، توالت میخواهی بروی پای چپت را بگذار و بگو بسم الله. سوار ماشین میشوی بگو بسم الله تا تصادف نکنی. ☘سر سفره برای هر چیزی باید یڪ بسم الله بگویی. ماست بسم الله جدا، پلو بسم الله جدا، سبزی خوردن بسم الله جدا، خورش بسم الله جدا، نان بسم الله جدا، تازه اگر با کسی حرف بزنی، آنها باطل میشوند و باید دوباره بگویی بسم الله. حالا برای اینکه خسته نشوید اینطور بگویید: « بسم الله مِنْ أَوَّلهِ الیٰ آخِرِه» ☘(بین غذا) با کسی حرف نزنید تا باطل نشود. اگر سهوا با کسی حرف زدید، بسم الله را تکرار کن. این روایت است از خودم نمیگویم; ☘شخصی به امام عرض کرد: من می گویم بسم الله ، اما باز هم غذا برایم ضرر دارد چرا؟ امام فرمودند: شاید بسم الله میگویی، اما بعد از آن با کسب حرف میزنی ، آن بسم الله اولیت باطل میشود، برای این غذا برایت ضرر دارد. 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
Imam Baqir (peace be upon him) says: If I had understood the time of Prophet Mahdi (PBUH), I would have prepared myself to serve him. Bihar al-Anwar, Vol. 52, p. 243 / Naumani's absence امام باقر (علیه السلام)می فرمایند : اگر من زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)رادرک می کردم خود را برای خدمت به او نگاه می داشتم و آماده می نمودم. بحار الانوار ،ج52،ص243/غیبت نعمانی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 مامان سهیلا : اماده کنی خودتو !! برای چی ؟؟ وا مامان جان الان از یک‌سال بیشتره دارم انتظار میکشم هر لحظه ..‌ نگین فراموش کردین .. !! : چیرو‌ فراموش کردم ..‌انتظار چی ؟ چیزی نگفتم فقط نگاهمو دوختم به مامان .. بعد از چند ثانیه سرمو انداختم پایین .. چند دقیقه خودمو مشغول کردم بعدم از سر میز بلند شدم .. با اجازه باباجون اگر اجازه بدین دیگه من برم .. که بچه ها یه موقع معطل من نشن ؟؟ : برو بابا جان خدا به همرات .. بعد از شنیدن توصیه های دوباره مامان سهیلا و خداحافظی کردن از خانه خارج شدم بعد از گرفتن تاکسی خودمو رسوندم‌به حسینیه .. کم و بیش بچه ها اومده بودن به حمعشون اضافه شدم و بعد از احوال پرسی مشغول صحبت شدیم ... تا این که سر و کله مهرانم پیدا شد .. از بچه ها عذر خواهی کردم و به سمت مهران رفتم ... به سلام اقا مهران .. خورشید از کدوم طرف در اومده امروز سر وقت اومدین شما ؟!؟ سلااام داش امیر مخلصیم ... والا از خدا پنهون نیست از تو هم نباشه ... مهران مکث کرد ... دستی داخل موهاش کشید دور و برش و نگاه کرد بعد سرشو اورد جلو و اهسته گفت : خدایی دیروز سید اونجوری گفت خجالت کشیدم ... دیشب خونه رفتم به مامان گفتم با هر زوری میتونی فردغ بیدارم کنه .. خودمم که نگم .. ساعت گوشی .. ساعت اتاقمو .. همه چی تنظیم کردم 😅😅 و به هزار یک بدبختی الان در محضر شمام ... خندیدم و گفتم امان از دست تو مهران ... خب بریم یه گوشه تا بقیه بچه ها هم بیان .. باشه بریم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 م
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀 کولمو برداشتم و حرکت کردم .. دیدم مهران با یک چمدون داره دنبالم میاد .. ایستادم و با تعجب برگشتم سمت مهران و گفتم .. مهران چمدون برای چی برداشتی اخه ؟؟ وا امیر وسایلمه خب چه وسایلی اخه خوبه اقا سید دیروز گفت فقط وسایل ضروری !! خب منم وسایل ضروری برداشتم دیگه .. چهار دست لباس .. دو تا پتو .. سشوار ..‌ اهان راستی از مهم تر منج ، مار و پله 😍😍 وااای مهران شوخی میکنی دیگه .. : نه مگه من با تو شوخی دارم به مامان گفتم مامانم که میدونی وسواس داره ..‌ گذاشت و گفت این مهمه باید باشه .. سرده سرما می خوری پتو بردار .. سشوار که نمیشه نباشه اخه .. معلوم نیست چند روز اونجایین فقط دو دست لباس و ووو ... اگه تو تونستی جلو مامان من نه بیاری منم میتونم .. !! خیلی خب همه اینها درست .. مارو پله رو چی میگی ؟؟ : حال کردی 😃 این دیگه حرکت خودم بود .. مهران دیوونم نکن ... وقت شوخی نیستااا .. ، سلام بر برادران عزیزم .. سلام اقا رضا صبح بخیر.. مهران رفت جلو دستشو انداخت دور گردن رضا .. به به داداش رضای خودم چرا زودتر نیومدی نگفتی من دق میکنم بی تو .. ، شرمنده داداش مهران دیگه چند جا کار داشتم دیر شد .. خب اماده که هستین دیگه ..؟، اره اماده ایم .. سید کی میاد حرکت کنیم ..‌؟ سید نمیاد با ما .. تا اومدم بپرسم چرا ..؟؟ یکی از بچه ها رضا رو صدا زد و رضا رفت ... ادامه_دارد .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 9⃣3⃣ 🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه
0⃣4⃣ 💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f