eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
985 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Amraei
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 عرض سلام وادب ایام حزن واندوه رو تسلیت عرض میکنیم خدمت صاحب عصروزمان عج الله و همه ی شما شیعیان آن حضرت. ختم صلواتی داریم از امروز تا غروب جمعه ،تمام عزیزانی که مایل هستند سهیم باشند تعداد موردنظر رو به ایدی زیر اعلام کنند👇👇👇👇 @shahadatarezooyam ان شاءالله حاجات همگی براورده به خیر شود. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رفیـ‌ق‌خـدایی 🍃🕊|رفیقِ‌خُدایی وَقتی‌ببینه‌داری‌‌غَـرق‌میشی -نِجـاتت‌میـده..، #بی‌منت.. #رفاقتمون‌روخدایی‌ڪنیم:)☺️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_مزین_به_نگاه‌شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌دوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یادم ست توی دفتر خاطراتم📖 نوشتم،
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌سوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با #ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست👌 از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد🍃. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند. ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟» گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.»☹️ مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که #ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم😞. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.🍃 ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌سوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌چهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند🍃. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی🏢 که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت☹️. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ🌴. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند. چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.»😞 قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها🚎 و اتوبوس هایی🚌 که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.» جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. #ابراهیم همان روز مصاحبه‌‌ای🎤 آتشین کرد🙂✌️ که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود.😞بوی اصفهان دیوانه‌ام کرده بود و نمیشد رفت😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
عکس کمتر دیده شده #شهید_ابراهیم_همت قبـــل از سفر به ســوریه🙂✌️ در فرودگاه مهرآباد🌸 در عکس #شهیدسیدرضادستواره و #حاج‌سعیدقاسمی دیده می‌شود... #سیدالشهدای‌جنگ #چشم‌مجنون #سردار‌خیبر #فرمانده‌بااخلاص🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏0⃣6⃣ حرکت آدمی باید بین دو خط باشد:👍 خط غرور و خط یأس.👌 اگر به‌سوی خط غرور رفت،
هاے خدایے🙏1⃣6⃣ رزق، مثل ظرف آب مرغداری‌هاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظرفی را سوراخ کرده و آن را پر از آب می‌کنند و روی یک ظرف بشقاب مانند، بر می‌گردانند و آب توی بشقاب زیرین می‌آید.👍 وقتی آب در بشقاب جمع شد و مقابل سوراخ رسید متوقف می‌شود و جوجه‌ها از آب‌ها می‌خوردند. یعنی وقتی مصرف شد تولید می‌شود نه این که تولید می‌شود تا مصرف شود.😌 روزی همیشه با مصرف همراه است نه تولید. اگر ده جوجه آب بخوردند، آب بیشتری بیرون می‌آید و اگر پنج جوجه بخورند، آب کمتری بیرون می‌آید.👌 روزی انسان این چنین است. اگر کسی هزینه چند خانواده را تامین کند، مصرف آنها، موجب زیاد شدن درآمد می‌شود زیرا هرکس روزی خودش را می‌خورد و نمی‌تواند روزی شخص دیگری را بخورد☺️ اگر انسان این معنی را بداند، وقتی کسی از او کمکی بخواهد؛ خوشحال می‌شود و می‌فهمد که بناست خداوند به او روزی بیشتری بدهد. اما اگر سفره‌اش را بست و جلوی مصرف دیگران را گرفت، روزی هم بند می‌آید.😐 👇👇👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 4⃣4⃣ قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانو
5⃣4⃣ 💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف اشرف 🔰یک روز با من تماس ☎️گرفت گفت مادر حلالم کنید به همین زودی می‌خواهم بروم کربلا 🕌همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال😍 شدم. 🔰کمتر از سه روز 🗓پاسپورتش را آماده کرد و به زیارت رفت. وقتی برگشت🔙 واقعا تحول عجیبی ♻️در او احساس می‌کردم بیشتر از غریبی امام حسین و یارانش می‌گفت.😔 🔰 مدت کمی نگذشته بود که گفت:‼️ مادر به ماموریت مهم دیگری خواهم رفت گفتم دلم❤️ گواهی بد می‌داد😰 گفت: نگران نباش به یک دوره آموزش موتور سواری 🏍می‌رویم. زنگ زدم 📞به برادرش او هم گفته‌اش را تایید کرد.💯 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر با بچه ها خیلی برام شیرین بود این از همین ابتدای حرکت و اغاز میشد فهمید همه رابطه خوبی با هم داشتند و صمیمیت غیر قابل وصفی بین همه ایجاد شده بود ..‌ بعد از چند ساعتی که در راه بودیم رسیدیم به روستایی که قرار بود اونجا باشیم .. بعد از توقف اتوبوس و پایین شدن ازش .. وسایل برداشتیم و شروع کردیم به بر پایی چادرها که قرار بود محل استراحتمون در این مدت باشه .. چند تن از اهالی محل متوجه اومدن ما شده بودن و گهگداری موقع عبورشون به ما نگاه میکردن . تا اینکه وقتی از برپایی چادر ها راحت شدیم و مشغول جابه جایی وسایلمون بودیم چند تن از اهالی روستا اومدن و جویایی ماندن ما و علت برپا کردن چادر ها شدن که رضا جلو رفت و براشون توضیح داد و گفت که به زودی اقا سید و اقای دهقان که مسئول برپایی این اردو بودن میرسن و کاملا ماجرا رو توضیح میدن .. بعد از توضیح رضا از ما استقبال کردن خوش امد گفتن و وسایل پذیرایی و شام برای ما فراهم کردن .. واقعا مردمان خونگرم و مهمان نوازی بودن .. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب بیدار شدم .. بلند شدم و از چادر امدم بیرون که دیدم اقا سید و اقای دهقان رسیدن .. جلو رفتم ..‌ سلام اقا سید سلام امیر جان چرا بیداری نکنه خیلی سر و صدا کردیم بیدار شدی ؟ نه اقا سید من جام تغییر کرده یکم بگذره عادت می کنم .. خب پس امیر جان برو بخواب که فردا کلی کار داریم . چشم فقط شما شام خوردین یا چیری اماده کنم ..؟! نه امیرجان صرف شده توی راه بودیم یه چیزی خوردیم شما برو بخواب ما هم الان می خوابیم برو تا بچه ها بیدار نشدن .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر ب
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...‌ قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز بعد ...‌ بعد از نماز و صبحانه حرکت کردیم و اطراف بررسی کردیم و مکانی هایی که باید بازسازی می شد و مدرسه ساخته میشد دیدیم و بعد از برنامه ریزی شروع کردیم به کار .. اهالی روستا در بهمون کمک می کردند مخصوصا بچه ها که از شنیدن ساخت و بازسازی مدرسه خوشحال بودن و شوق داشتند با چه اشتیاقی همراه با بچه های جهاد کار میکردند... از فضا و صمیمیت بین بچه ها و اهالی روستا که نگم خیلی خوب بود کارها به خوبی پیش میرفت تا این که شب پنجمی که اونجا بودیم تلفن همراهم زنگ خورد .. تعجب کردم اخه شماره داخلی نبود با تردید جواب دادم .. بله بفرمایید ؟ _ سلام داداش امیر خوبی ؟ _ وای محمد سلام خوبی تو ؟ _قربانت داداش امیر چه خبر چه میکنین ؟ _ سلامتی با سید و بچه های حسینیه اومدیم اردوی جهاد _ خب به سلامتی از عزیز و فاطمه چه خبر حالشون خوبه؟ _ خوبن خدا رو شکر یکم فقط بی تابی میکنن .. محمد جان چه خبر اوضاع خوبه ؟ کی میای ؟ _ خوبه همه چی خوبه .. منم تماس گرفتم بهت بگم دارم بر میگردم .. _ واقعا چه خبر خوبی کی تهرانی ؟ _ ان شاالله پس فردا . میتونی بیای پیشم کار که نداری ؟ _ نمیدونم باید با سید صحبت کنم _ باشه پس بعدا میبینمت فعلا من باید برم به اقا سید و بچه ها هم سلام‌برسون . _ چشم مواظب خودت باش التماس دعا _ محتاجم پس منتظرتماا یاعلی ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏1⃣6⃣ رزق، مثل ظرف آب مرغداری‌هاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظ
🚲🛠🚲⚙🚲 هاے خدایے2⃣6⃣ ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید، تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فرزندشون میشند.✔️ مثلا پدری که مشغول تعمیر 👨🔧 دوچرخه ی 🚲 فرزندش میشه. و شخصی که این حالت را میبینه آگاهی کافی رو از این کار پدر نداره🤔!!! و شده جهت کنجکاوی میپرسه، آقا شما چرا تمام روزت را با پسرت صرف تعمیر دوچرخه 🚲 می‌کنی⁉️ در حالی که دوچرخه 🚲 ‌ساز می‌تواند آن را در عرض چند دقیقه تعمیر کند✅ و پدر میگه: چون من مشغول پرورش پسرم هستم،😊 نه تعمیر دوچرخه 🚲 ... و این است که کودکان پروش یافته ی کار بزرگتر ها می شوند.Ⓜ️ ♻️🔅♻️🔅♻️ رسانه باشید و نشردهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🏴 شک ندارم که پس ازمرگ ملائک گویند از دل مقبره برخیز که مهمان داریم ماسراسیمه بپرسیم که،مهمان کیست و بگویند که مهمان ز خراسان داریم #شهادت_هشتمین_خورشید #تسلیت_باد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌چهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌پنجم ادامه👈ازش بدم آمد!!! حتی فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد #ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا😒، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.» یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم😞 و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، #ابراهیم، برای آن توهینت.» شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد📞 خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی💉💊 کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، #ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم😌. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز #ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.🙂🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f