°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷مهدی شناسی ۳۳🌷 🔷تمام گره های ریز و درشت ما به دست امام باز می شود و اگر این را بدانیم،دلمان شیف
🌷مهدی شناسی ۳۴🌷
🔷وقتی پرده می گذاریم،یعنی رابطه ی چندان خوبی با نور مستقیم خورشید نداریم؛چون محدود هستیم و ضیق وجودی داریم و اگر اندکی بیشتر با این چشم محدودمان به او نگاه کنیم،کور می شویم.
🔷یعنی چون محدودیم،از او کناره می گیریم؛نه فقط به خاطر این که او قوی است.بلکه به خاطر این که ظرفیت ما کم است و تحمل این همه نور را ندارد.
🔷خورشید این طور نیست که بگوید:حالا که محدودی،من هم غروب می کنم!
🔷او آن قدر مهربان است که با وجود پرده ها و محدودیت ها سعی می کند از هر روزنه ای که شده،نور خود را برساند.
🔷اصل وجود امام در میان مردم برکت است.امام باقر علیه السلام می فرمایند:"به درستی که خداوند به واسطه ی یک مومن حقیقی،نابودی را از قریه ای برمی دارد."
🔷اگر امام مهدی علیه السلام نبود اوضاع و احوال هستی،هرگز چنین نبود؛نه آب شیرینی پیدا می شد تا انسان بنوشد و نه هوای سالمی که استنشاق کند.روزی ها هم این طور بر اهل زمین سرازیر نمی شد.
🔷وجود ایشان در کل هستی است که اینچنین بلاها را نگه داشته است.
#مهدی_شناسی
#قسمت_34
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدانه🥀🥀
🍃هنوز هم #پهلـــــوان هایی هستند که مرام و معرفتشان🌴 زمینه ای شد برای #قهـــــرمان ِ 💪 زمان شدنشان.
.
🍃آن ها که معتقدند کار خیر را خوب است #خدا ببیند .همان هایی که ثابت کردند اگر برای خـ❤️ـدا باشی، خریدارت می شود.
.
مثل #جـــــوانی که اقتدا به #علی_اکبر_حسـین(ع) کرد و برای دفاع🌺 از #حریم_آل_الله راهی شد.
.
🍃مدافـــــعی که به سبب دعای خیر مادرش ، #محـــــافظ_ســـــردار_دل ها 😞شد..همان ســـــرداری که نامش بر سردرِ دلـها خودنمایی می کند و داغ شهادتـ🕊ـش ، داغترین خبر #رسانه های جهان است.
.
🍃خوش به حالت، دوشادوش فرمانده راهی بزم #عشـــــق شدی.
.
🍃 پاداش راهی که انتخاب کردی، مُهر شهـــــادتی بود که بر شناسنامه ات زده شد😔
.
🍃چقدر خاطر #اربـاب را می خواستی که #شب_جمعه مانند پسرش #اربا_اربا 😓و همچون مادرش بال و پر سوختـه😭 در آغوشش آرام گرفتی.
.
🍃مشتاق #زیارت بودی اماچه کسی می دانست روی دست هزاران عاشـ💚ـق ، دوراهی #بین_الحرمین 😞 نصیبت می شود و پس از آن به زیارت #شش_گوشه و #علمدار می روی.
.
🍃 به کشورت برگشتی و #امـام_رضـا میزبانت شد😓
.
🍃منتظـــرِ خوبی بودی که با بغــضِ #نائـــــب_امـــــام_زمـــــان 😭 #نماز بر پیکر مطهرت خوانده شد و پس از آن در #حرم_حضرت_عبدالعظیم (ع)آرام گرفتی.
.
🍃چه زیبا #عاقــبت-بخـیر شدی .شاید هم از دعای پـــدری بود که این روزها #طعنه عده ای کوردل دلـ💔ـش را به درد آورده است.
.
🍂راستی عجب #صبری دارد تازه #عروسـت که باقی روزهای زندگی اش را به یادِ دوماه با توبودن ،با #اشک_چشـم و آه دل باید سپری کند.😭
.
✍️به قلم #طاهره_بنائی_منتظر
.
🌸 #شهید_وحید_زمانی_نیا
.
📅تاریخ تولد: ۱۳۷۱/۴/۳۰
.
📆تاریخ شهادت:۱۳۹۸/۱۰/۱۳
.
❣️محل شهادت: عراق
.
🥀محل دفن: شبستان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دل با حضرت عباس (ع)😭
چقدقشنگه این کلیپ😔😔
التماس دعا🙏
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم الرب الحسین
سلام خدمت عزیزان گروه🙃
امیدوارم حال همه خوب باشه
وکسی دچار این بیماری منحوس نشده باشع😔
عزیزان به این منظور ما تصمیم گرفتیم کمکی در این اوضاع به بچه های بی سرپرست و بد سرپرست کنیم
هرکه دستی به خیر دارد مارو در این😊امر خیر یاری کنید💛
هرکس قصد کمک داشت پیوی بنده مراجعه کند
@Rah_1382
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین ⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 8
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 9⃣1⃣
راوی: سعید مهتدی
توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت:
"میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم ؟ "
عباس کریمی گفت:" مگه میشه؟" رضا گفت: "یه قلقی داره که با اون میتونی شماره تو بگیری."
عباس کریمی گفت:" چه قلقی؟"
گفت:" وقتی گوشی رو بر میداری، یه تقی میکنه، با همین تقه ها میشه شماره گرفت. حالا چجوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگر شماره ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر."
همه داشتیم باور میکردیم . جالب اینکه امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت.بعد به عباس کریمی گفت:
" عباس شماره تو بده تا برات بگیرم. "
عباس هم شماره تلفن خانه ی خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و
گفت:" الو، الو، صدا خیلی ضعیفه، شما صدای منو میشنوین؟"
بعد گوشی را داد به عباس و گفت: "بیا بگیر با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه ها، باید داد بزنی. "
عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت:
" الو، الو." بعد رو به رضا گفت: "این که صدایی نمیاد. "
رضا گفت:" مومن، صدا ضعیفه باید داد بزنی."
عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت: "الو، الو، صدا میاد؟ "مجددا به رضا گفت:
" مارو سرکار گذاشتی؟ "
رضا گفت:
" منو سر کار گذاشتین."
این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه می خندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت:" حاج همت، باتو کار دارن." همت گفت:" من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. " رضا گفت:" حاجی به جون خودم راست میگم، طرف میگه کار واجب داره."
همت گفت:" خیال کردی میتونی منم مثل عباس سرکار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره."
رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: "حاجی، رضا راست میگه."
گفت:" شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده ام که حرف شمارو باور کنم. "
آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: "نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟ "
ادامه دارد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 6⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🔻 #خوردن، #مسئولیت_داره.🔻 👌👌 یکی از دستورات قرآن، که بدون استثناء، همه
❣﷽❣
7⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
⭕️ #مثل_زنبور_عسل
قرآن میگه:
📖 وَ أَوْحَی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا و َمِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا یَعْرِشُونَ (نحل/۶۸) ثُمَّ کُلِی مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا یَخْرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَةً لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (نحل/۶۹)
👈 پروردگار تو به زنبور عسل، الهام نمود که: «از کوهها و درختان و داربستهایی که مردم میسازند، خانههایی برگزین!
👈 سپس از تمام ثمرات و شیره گلها بخور، و راههایی را که پروردگارت برای تو تعیین کرده است، به راحتی بپیما!
👈 وقتی زنبورها این مراحل را طی کردند، "از درون شکم آنها، نوشیدنی با رنگهای مختلف (یعنی عسل) خارج میشود که در آن، شفا برای مردم است؛" به یقین در این امر، نشانه روشنی است برای جمعیّتی که میاندیشند.
#تمثیلهای_خدایی
🔹 بندگانِ خوبِ خدا هم مثل زنبور عسل هستند:
🔸 از پستیها دوری میکنند، و بلندیها رو انتخاب میکنند،
🔸 سپس از معارف الهی استفاده میکنند، و راه پروردگارشون رو خاضعانه طی میکنند.
🔸 نتیجه این میشه که، مثل زنبور که از شکمش عسل خارج میشه، این افراد هم از حلقومشون حکمت و حلاوتهای معنوی خارج میشه.
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 4⃣1⃣ 🌴✨... صحافی ها را ببینید صحاف ها این پایان نامه ها را که جلد می کنند ج
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🌴
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 5⃣1⃣
... بعضی ها فکر می کنند که تسبیح دست بگیرند و روزی سیصد بار ، چهار صد بار مثلا سبحان الله بگوید ،لا اله الا الله بگوید ، آیا این ذکر است . ؟
⭕️👈ذکر یعنی خدا را یاد کردن یعنی وقتی که انسان می تواند معصیتی بکند به یاد خدا بیافتد و ترک کند ، به این ذکر می گویند .
✅ الان می توانم غیبت فلانی را بکنم به یاد خدا بیفتم و بگویم خدا خوشش نمی آید پس من هم غیبت فلانی را نمی کنم . این می شود ذکر .
🌕💫شما نه سبحان الله گفته اید نه لا اله الا الله گفته اید ، شما ذاکرید . ولی کسی صبح تا شب تسبیح دستش است ، سبحان الله می گوید به وقتش هم غیبت می کند، به وقتش هم تهمت می زند. این به عمرش یک ذکرهم نگفته است.
🌕📚لذا درروایت داریم خیلی ها که ذاکرند دردنیا وقتی به آن عالم می روند می بینند هیچ اثری از ذکرآنها در پرونده آنها نیست ؛ می گویند : ما یک عمر ذکر گفتیم .
🌴👈می شنوند که :
به ما چیزی نرسیده است . چون حقیقت ذکر همین است . و این آیه حقیقت ذکر را برای ما نشان می دهد .
❇️〽️ذاکر واقعی و ذکر حقیقی و حقیقت ذکر هم اینست که انسان در وقت گناه به یاد خدا بیافتد و از گناه فاصله بگیرد . همین کاری که پیشنهاد گناه به او می شود .
(به حضرت یوسف )
❎〽️ "قال معاذ الله"
می گوید پناه برخدا
"إِنَّهُ رَبِّی أَحسَنَ مَثْوایَ وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ
"👌همسر عزیز مصر به او توجه کرد۰
"هَمَّ بِها"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
👇یوسف هم توجه می کرد👇
👇" لَوْلا أَنْ رَاءَ بُرهانَ رَبِّهِ " 👇
اگر برهان پروردگارش را نمی دید".....
‼️‼️چه می شد ۰۰۰۰
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_511923969.mp3
4.72M
توبگو بمیر میمیرم برات😭😭
اصلا هرچی که بگی رو چشم😭😭
آره من مریض عشقم حسین😭😭
کاشکی تو حرم قرنطینه شم😭😭
خیلی قشنگه😭😭😭
التماس دعا😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 راوی: برادر دهقانی #قسمت دوم چند دقیقه ای را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، بحث، ماندن یا رف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راوی: برادر دهقانی
#قسمت سوم
با بالا آمدن آفتاب کمی از شدت درگیری کاسته شد. مجروحین و شهدا را به عقب منتقل کردیم و پشت دژ موضع گرفتیم. در امتداد دژ و پشت سر ما بچه های گردان مالک قرار داشتند. درست از همان روز اول تانک های دشمن دست به تحرک زدند و دائماً زیر آتش بودیم. بعد از سامان دهی نیروها، من، برادر خطیبی و برادر امینی به همراه خانجانی در یک سنگر بودیم . خانجانی تقریباً ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد. بیشتر بیرون سنگر بود، نمی دانم به چه می اندیشید. به روزها و شب هایی که در جبهه سر کرده بود، به آینده جنگ، و یا به شهادت. دشمن دائماً تحرک داشت و نقطه اتکا بچه ها در این اوضاع کسی نبود جز خانجانی. بچه ها با دیدن کمترین تغییری در وضع و موضع تانک های دشمن خانجانی را فرا می خواندند و او بلا درنگ به یاری شان می شتافت و اوضاع را از نزدیک بررسی می کرد و دستورات لازم را می داد. در این میان فقط بچه های گردان کمیل نبودند که به او دلگرم بودند، در سمت گردان مالک نیز هر اتفاقی که می افتاد، برادر راسخ فرمانده گردان مالک سراغ من می آمد و می گفت به خانجانی بگو تانک های عراق به روی دژ آمده اند یا آرایش شان را تغییر داده اند و یا ... و من نیز مطالب را به خانجانی می گفتم. یا اینکه خودِ برادر راسخ مستقیماً با خانجانی صحبت می کرد و از او کمک می گرفت، این اتفاق چند بار در روز می افتاد. نمی دانم چند روز به همین منوال گذشت، یک، دو یا سه روز، اما آن روز از اول صبح دشمن شروع به تحرک کرده بود و آتش دشمن نیز نسبتاً شدید تر شده بود. یکی، دو بار خانجانی برای سرکشی به بچه ها و بررسی اوضاع از سنگر خارج شده بود. من داخل سنگر بودم که خانجانی از یکی از همین سرکشی ها برگشت، وارد سنگر شد و کنار من نشست . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود و نفس تازه نکرده بود که برادر خطیبی سرش را به درون سنگر خم کرد و گفت تانک های دشمن دارن میان جلو.
خانجانی بدون اینکه کلمه ای بگوید و بدون لحظه ای درنگ از سنگر خارج شد. چند ثانیه نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره دلم را لرزاند. صدای انفجار خیلی نزدیک بود. درست بالای سنگر، همان مسیری که خانجانی طی می کرد، هنوز از جا بلند نشده بودم که خطیبی جلو سنگر فریاد زد، بیا خانجانی رو ببند، با عجله از سنگر بیرون آمدم به بالای سرش رسیدم ترکش بالای چانه اش را بریده بود و لبش را از چانه اش جدا کرده بود.دندانهای سفیدش از بین فک و لبش نمایان بود.
اما ایکاش فقط همین بود. ترکش رگ های گردنش را نیز بریده بود. زیر لب گفتم دیگر نیازی به بستن زخمش نیست، در شان او نبود که زخمش را ببندیم.
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
"عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد "
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣9⃣
#فصل_یازدهم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣9⃣
#فصل_یازدهم
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❌شهید مظلوم....،
شرمنده ڪه تروریست
یا قاتل نبودی ،ڪه برایت
هشتگ ترند ڪنند
و تقاضای بخشش ڪنند
علی بیرامی، عصر روز #جمعه
حین خدمت برای امنیت
ڪشور در مرزهای #آذربایجان
غربی به دست گروههای
#تروریستی به شهادت رسید....🕊
💬 علی جان ، آسوده #بخواب
زیرا در این سرزمین
مردمانش برای قاتلین
#هشتگ ترند میڪنند .
برای #مرگ یڪ پیرمرد هشتاد
ساله ڪه به مرگ طبیعی
از #دنیا رفته غمگین میشوند
و نوحه سر میدهند .
اینجا ڪسی نیست ڪه #قدردان
رشادت و #جانفشانی شما باشد .😔
💭ننگ بر جامعه #سلبریتی زده
امروز ما ،ڪه سلبریتی هایش
فقط دلواپس مادران
#قاتلین هستند، ....،💔
#شهید_علی_بیرامی_مغان
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِک
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
از شام بلا شهید آوردن😭😭😭
🔴🔴 خبر فوری
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد:
♦️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه
اسامی شهدای تفحص شده👇:
🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران)
🌹شهید علی عابدینی (مازندران)
🌹شهید محمد بلباسی (مازندران)
🌹شهید حسن رجایی فر(مازندران)
••••
و به همراه آنان
🌹شهید زکریا شیری (قزوین)
🌹شهید مجید سلمانیان (البرز)
🌹شهید مهدی نظری(خوزستان)
خوش آمدید قهرمان ها💔
شادی روحشون صلوات😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🚩 استوری همسر شهید محمد بلباسی در واکنش به بازگشت پیکر مطهر هممسرش از سوریه😭😭😢😢
⭕️ پی نوشت: حرمت خانواده شهدا را نگه دارید؛ اینها تاج سر انقلاب هستند. دلشان بشکند، دل شهدا هم می شکند! 😭😭
#مدافع_حرم
#خانواده_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهدای خانطومان در راه وطن...❤️
محمد بلباسی و یاران مازندرانیاش پس از پنج سال از سوریه برگشتند... 😭😭
رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید...😭😭😭
خوش آمدی برادرم...💔😔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🎈 گاهی بهترین کاری که میشه کرد👇
نه فکره 🍃
نه خیال 🍂
نه ناله و نه زاری 😭
فقط باید یه نفس عمیق کشید
و ایمان داشت که بالاخره همه چیز ، اونجوری که باید و خدا میخواد، «درست میشه»🌺🌈
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
اگر شهید باشی🌹
در جبهه شهید می شوی، و می شوی 🌹شهید حاج حسین خرازی
اگر شهید باشی🌹
در قلب تهران به شهادت می رسی، و می شوی 🌹شهید صیاد شیرازی
اگر شهید باشی🌹
در بازار تهران به شهادت می رسی، و می شوی 🌹شهید لاجوردی
اگر شهید باشی🌹
در کوچه پس کوچه های تهران به شهادت می رسی و می شوی 🌹شهید مصطفی احمدی روشن
اگر شهید باشی🌹
و شهیدانه زندگی کنی، آنگاه در کنار فرودگاه بغداد، بدست پلیدترین افراد به شهادت میرسی و می شوی،
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی
و
🌹شهید ابومهدی مهندس
اگر شهید باشی🌹
خادم راهیان نور در طلائیه به شهادت می رسی، و می شوی، 🌹شهید حجت الله رحیمی.
مهم این است....
اول 🌹شهید باشی...
آنگاه 🌹شهید شوی
شادی روح 🌹شهداء🌹 صلواتی با اخلاص هدیه فرمائید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 9
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 0⃣2⃣
راوی: ولی الله همت
برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه ی شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی میکرد. در همین حین، دشمن متوجه حضور ما شد و اقدام به شلیک گلوله ی خمپاره کرد. اولین خمپاره در فاصله ی پنجاه، شصت متری ما به زمین اصابت کرد، دومی در سی متری و سومی نزدیکتر. پس از شلیک سومین گلوله، حاجی خیلی آرام به من گفت:
"بلند شو بریم که الان دیگه سنگرمونو میزنن. "
سریع سنگر را ترک کردیم، شاید بیش از صد متر از سنگر دور نشده بودیم که گلوله درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو هوا.
ادامه دارد..
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 7⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ ⭕️ #مثل_زنبور_عسل قرآن میگه: 📖 وَ أَوْحَی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ
❣﷽❣
8⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🔻 #مراقبت_ازخود🔻
✍ یه قاعدهای در قرآن داریم، که میفرماید:
🕋 یٰا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نٰاراً (تحریم/۶)
💢 ای کسانی که ایمان آوردهاید! خود و #خانواده خود را از آتش جهنّم حفظ کنید.
📣 درسته که در آیات و روایات، خیلی توصیه شده که در اصلاحِ اهلِ #خانواده، نهایتِ تلاشمون رو بکنیم،
☝️ امّا حواسمون باشه که اوّلین گام در اصلاحات، اصلاحِ خود است.
یعنی👈 گامِ اوّل #خودسازی است.
✔ اولیٰترین فرد به مراقبت و محافظت، خودِ انسان است.
لذا آیه ابتدا میفرماید:👈 «قُوا أَنْفُسَکُمْ»
و بعد میفرماید:👈 «وَ أَهْلِیکُمْ»
یعنی در مسائل تربیتی و اخلاقی:
اوّل خود، بعد #خانواده.☝️
🗝⛓ تا زنجیر از پای خودمون باز نکنیم، نمیتونیم دیگران رو آزاد کنیم.
✅️ #خودسازی، شرطِ موفقیّت در ساختن #خانواده و #جامعه است.👌
توی خونهها:
❌ اگر پدر و مادر عصبانی نشن، بچّهها هم یاد میگیرن عصبانی نشن.
❌ اگر پدر و مادر #نماز بخونند، بچّهها هم یاد میگیرن نماز بخونند.
❌ اگر پدر و مادر #دروغ نگن، و #غیبت نکنند، بچّهها هم یاد میگیرن.
❌ اگر پدر و مادر قرآن بخونند، بچّهها هم یاد میگیرن که قرآن بخونند.
❌ و...
📣 خلاصه اینکه بزرگترین استادِ تربیتی برای بچّهها، پدر و مادر هستند.
پدر❗️ مادر❗️
حواستون باشه.
📣 قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نٰاراً.
خودتون و بچّههاتون رو از آتشِ جهنّم حفظ کنید.🔥
❌ با #گناه بچّههامون رو جهنّمی نکنیم.
اوّل خودمون #ترک_گناه کنیم.☝️
یوقت میبینی بخاطرِ اعتیادِ ما به یه گناه، بچّههامون هم گرفتار میشن.😰
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🌴 #تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 5⃣1⃣ ... بعضی ها فکر می کنند که تسبیح دست بگیر
🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 6⃣1⃣
✅... "مَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجًا "
هرکس تقوای الهی پیشه کند خداوند در تنگناها ، درمخمصه ها یک راه برون رفتی راپیش پای اوخواهدگذاشت .
وقتی که همه درها بسته است ، قفل و مسدود است خداوند دری را باز خواهد کرد .
این را ماجرای یوسف به نمایش گذاشت .
🚫وقتی همسرعزیز مصر
" غَلَقَّتِ الْاَبْواب "
تمام درها را خودش با دست خودش بست " خانه خلوت ، زلیخا در اوج زیبایی ، یوسف در اوج جوانی ، هیچکس هم خبر دار نبود ،
هیچکس هم خبر دارنمی شد
❌♨️ اما یوسف خدا را در نظر گرفت و چون خدا را در نظر گرفت ، در بسته باز شد.
زلیخا به دنبال او بود حالا که به سمت در حرکت کرد، دری که قفل بود یکباره باز شد .
↩️چون همسر زلیخا پشت در بود ، کلید انداخت و در را باز کرد
. همین که در باز شد، همسر زلیخا صحنه را دید ، گوشه گوشه صحنه به زیان یوسف بود ، خانه خلوت ؛ زن جوان ، جوانی مثل یوسف ، سخن خود زلیخا که گفت :
اگر کسی قصد خیانت داشته باشد جزای او چیست؟ آن هم قصد خیانت به همسرتوکه عزیز مصرهستی .
⚪️🔵 تماما صحنه به سود زلیخا بود. تنها دفاعی که یوسف می توانست از خودش داشته باشد دو سه کلمه بود :
" قالَ هِیَ رَاوَدَتنی عَن نَفسی "
📣او به دنبال من بود من به دنبال او نبودم .
💬🖍اما ببینید درهمین صحنه ای که همه چیزبه حمایت زلیخا است وهیچ چیز به حمایت یوسف نیست ، چگونه بی گناهی یوسف ثابت میشود....
💬🖍استاد رنجبر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣9⃣
#فصل_یازدهم
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💚💚 #داستانک_معنوی 💚💚
#داستانی_واقعی از
روایت #شب_اول_قبر
آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
🍃🌸شب اول قبرِ آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
🍃🌸بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم .
🍃🌸چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
🍃🌸پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
🍃🌸آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
🍃🌸وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
🍃🌸ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود.
🍃🌸بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود.
🍃🌸 انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد.
🍃🌸 بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم و گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
🍃🌸همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم.
🍃🌸صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
🍃🌸سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
🍃🌸هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
🍃🌸نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش.
🍃🌸ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟
🍃🌸من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
🍃🌸بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
🍃🌸و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند:
🍃🌸من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
هـرگز حسـد نبردم بر منصبی و مالی
إلّا بر آن کـه دارد با دلبـری وصالی
#سعدی
خدایا بحق امام رئوف
ولی نعمت ایرانیان
آقا علی بن موسی الرضا
همه ما را عاقبت به خیر بگردان
آمین...
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊تحویل لباسهای شهید مدافع حرم علی عابدینی به خانواده شهید....😭😭😭😭😭
.http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 0⃣2⃣ راوی: ولی الله هم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣2⃣
راوی: نصرت الله اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد.
میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. "
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت:
"چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و
میگفت:
"تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
" ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود."
حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و
گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند."
بیسیم زد و گفت:
" حاجی، نمیشه. "
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها."
روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
"نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. "
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت:
"از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."
ادامه دارد....
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f