°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت5⃣ راستی ا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 6⃣
ژیلا گفت:خیلی ممنون که این همه به
فکر ما بوده ای وزنت را صاف اورده ای
به مرکز موشک ها😁😁😁
ابراهیم شانه بالا انداخت و لبخندی زد😊
وضمن در زدن گفت:((در دل دوست به
هر حیله رهی باید کرد☺️☺️☺️
طاعت از دست نباید گنهی باید کرد))☺️
حمید قاضی گفت:من منتظر شما بمونم
یا برگردم سپاه؟😢😢😊
برگرد سپاه .خیلی هم شرمندمون کردی
حمید جان!واقعا برادری کردی!😔😊☺️
شما امر بفرمایید حاجی جان،این حرفا
چیه؟؟...پس من...راستی وسایلتون
رو..😔😔😔
حالا توی ماشین باشه تابعد،زشته که با
وسایل بریم داخل😔😔😔😢
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان حتما لود کنید ببینید
دلتون لرزید ما رو هم دعا کنید
شهدا را رسم و مرامشان را يادمون باشد ،،،😭😭😭😭
خیلی قشنگه حتما دانلود کنید👌
@hemmat_channel
5bffcff30244457bf6f58944_-55996059407333580.mp3
3.08M
❇️ صدای مادری میپیچه تو ایوونش(شور جانسوز)
🎤 #کربلایی_حمید_علیمی
❤️ شب زیارتی امام حسین(ع)
خیلی قشنگه😭😭😭
🆔 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣ ژیل
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 7⃣
زشته با وسایل بریم خونه ی
مردم😔
پس من رفتم.حمید قاضی این را
گفت و رفت.😔صدایی از پشت در
پرسید:بله،کیه؟؟😒😒
وژلا تا خواست چیزی به ابراهیم
بگوید،در منزل روبه رویش
بازشد☺️☺️
سلام.
سلام علیکم،بفرمایید،خوش
امدید😊☺️
خوش باشید!
ابراهیم تا همسرش را معرفی کرد با
هم داخل حیاط کوچک خانه شدند
و از لبه ی پله ی گلی بالا رفتند.😊
یا الله! یا الله!😊😊
بفرمایید داخل.☺️☺️
زنی چادر به سر به ان ها سلام کرد
و خودش را به ژیلا رساند و با او
روبوسی کرد و دوباره به ان ها
خوشامد گفت:بفرمایید
داخل☺️☺️
ژیلا که خجالت می کشید ،گفت:
باعث زحمت شدیم.ببخشید
تو رو خدا😒😒
شما وحاج اقا همت تاج سر ما
هستید ،این چه حرفی است که
می زنید☺️☺️☺️😊😊
ژیلا این را که شنید کمی ارامش
پیدا کرد وگفت:خیلی ممنون😊☺️
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 7⃣ زشته ب
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 8⃣
ابراهیم وژیلا ان شب را در اتاق
کوچکی که مهمان خانه به حساب
می امد،خوابیدند.😴😴
صبح زود ،ژیلا وقتی چشم باز کرد
،ابراهیم را ندید.😒😒
از جا برخاست.ابراهیم در
یادداشت کوچکی به همسرش
نوشته بود که مجبور است به مقر
فرماندهی سپاه برود وشب بر
میگردد😔😔😞
ژیلا از اینکه تنها مانده بود ،ناراحت
شد.اهسته از اتاق بیرون امد توی
حیاط به دست شویی رفت😒😒
کنار حوض وضو گرفت وبرگشت
داخل اتاق نماز ودعا خواند و
دوباره سرش را روی بالش
گذاشت.😞😞پتو راکشید روی
خودش و به ابراهیم فکر کرد.😒
ابراهیم رفته بود و ژیلا دل تنگ او
بود.😔😔
هنوز او را سیر ندیده
بود😞😞دوباره تنها شده بود تنها
وغریب😞😞😔😔
چند دقیقه بعد صدای به هم
خوردن لنگه های چوبی در حیاط
را بر یکدیگر ،حس کرد و بعد
صدای زن صاحب خانه راشنید که
از شوهرش می پرسید:کی برمی
گردی حاجی؟؟😒😒😔😞
با خداست. فعلا خداحافظ.✋✋
به سلامت✋✋😢😢
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 8⃣ ابرا
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل اول
قسمت 9⃣
حاجی که رفت،زن برگشت به اتاق
پیش بچه های خودش.😔😔
ژیلا از زیر پتو بیرون آمد.پتو و
متکا را مرتب ڪرد و در گوشه
ای گذاشت.😔😔😒
بعد چادرش را سر کرد و به دیوار
تڪیه داد. حالا هوا روشن شده
بود و آفتاب داشت آرام آرام طلوع
مے ڪرد.😔😔
ژیلا چند دقیقه ای غرق در افکار
خودش بود . به زندگے گذشته اش
فڪر مے ڪرد. 🙄🙄🙄
به پدر ومادر و خانواده اش ڪه
اصلا در دنیای دیگری بودند و به
شهرش و دانشگاهش و دوستانش
ڪه هر ڪدام در جایے سر در
زندگی خصوصی خویش فرو
ڪرده اند و از بین ان ها ژیلا انگار
جنون خاص خودش را داشت و
لاجرم به این جا رسیده بود که
اکنون بود.😊😊☺️
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!😔
@hemmat_channel
این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام فاطمه زهرا(س) بود
خاطرات همسر شهید سید نورخدا موسوی
شبی، سید حال بدی داشت و من در کنار تخت او نشسته بودم و قرآن می خواندم، لحظهای دلم غصهدار شد و از وضعیت خود و همسرم شاکی شدم و آنقدر گریه کردم که در کنار تخت همسرم به خواب رفتم.
در خواب سید را بسیار خوشحال و شاداب دیدم که با لباسی سفید مرا نگاه میکند. صورت زیبایش خندان بود، از او پرسیدم که چه زمانی این عشقبازی به پایان میرسد و او خندید و گفت زمانی که دست تو را در دست عمهام زینب (س) بگذارم.
او در عالم رؤیا فهرستی به من نشان داد که اسامیای در آن نوشته شده بود و اسم من در آن فهرست بود، او گفت که این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام فاطمه زهرا (س) بود.
هنگامی که از خواب بیدار شدم خدا را به خاطر وجود برکت و نعمتی چون سیدنورخدا شکر کردم و برایم همین کافی بود که صدای نفسهای مرد خانهام و پدر فرزندانم را بشنوم و به هرم نفسهایش تکیه کنم.
سیدنورخدا موسوی ۱۷ اسفندماه سال ۸۷ در منطقه لار استان سیستان و بلوچستان، مورد اصابت گلوله گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و به کما رفت. جانباز ۱۰۰ درصد لرستانی که به شهید زنده کشور مشهور بود ۱۰ سال در کما بهسر میبرد تا اینکه درشب رحلت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) آسمانی شد.
شهادت ۱۶ آبان ۱۳۹۷
@hemmat_channel
✨﷽✨
#مادر
✨پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
✨یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
✨از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
✨مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
✨مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
╭┅─────┅╮
💠 @hemmat_channel 💠
╰┅─────┅╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل اول قسمت 9⃣ حاجی
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابر اهیم همت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 🔟
به جایی که می دانست اگر ده بار
دیگر هم به دنیا می آمد،دوباره به
همین نقطه،به همین سرگشتگی ،به
همین جا می رسید.😔😔😞😒
ودوباره به دیواری تکیه می داد که
رنگ و بوی کهنگی داشت 😞😞😔
وبه افقی نگاه می کرد که رنگ
خون داشت و به کسی فکر می
کرد که آرام آمده بود😒😒
وتمام زندگی اش را،پیدا و پنهان
وجودش را تسخیر کرده و او را با
خود برده بود.😞😞😒😒😔
ژیلا آه کشید:
ابراهیم کجاست الان؟؟😖😖😢
در زدند وژیلا غرق در خود
بود.ترسید و ناگاه از جا پرید.😢
بله؟کیه؟😟😟
زن صاحب خانه بود آمد تو.با یک
سینی که در آن یک استکان چای
بود و یک تکه نان ومقداری پنیر
وحلوا😌😌
سلام!😊😊
سلام خانم.باعث زحمت شدیم.😒
این حرف ها را نزنید شما که غریبه
نیستید ژیلا خانم!☺️☺️☺️
ادامه ی این داستان ان شآلله فردا
در کانال تخصصی شهید همت
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابر اهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 🔟 به ج
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 1⃣1⃣
ژیلا لبخند زد وکمی راحت شد:😊
اسم مرا از کجا می دانید ؟😒
حاج همت خودش شما رو معرفی
کرد. راستی حاج همت کی
رفت؟؟اصلا متوجه نشدیم☺️☺️
راستش من هم متوجه نشدم
.وقتی برای نماز بیدار شدم ،رفته
بود😢😢
صدای بچه های صاحب خانه که
درآمد،زن از اتاق بیرون رفت.😔
ژیلا یک استکان چای ولقمه ای نان
و حلوا خورد و دوباره سرجایش
به دیوار تکیه داد.😞😞😔
چند دقیقه گذشت.آفتاب حالا تمام
دیواره های حیاط و داخل ان را پر
کرده بود و از پشت شیشه های پر
از لک و پیس اتاق به داخل آن
می تابید.😢😏😏
روی قالیچه ی کهنه ای که در کف
اتاق پهن شده بود و کم کم داشت
به دیوار سبز رنگ و کهنه و ترک
خورده ی اتاق هم می رسید .😏😢
ژیلا دلش می خواست از اتاق
بیرون برود.😔😏😏😢😢
دلش می خواست از توی حیاط هم
بیرون برود.گشتی توی محله و
خیابان ها بزند و ببیند که دزفول
چه جور شهری است؟؟😔😒😢
دلش هوای بیرون را داشت و
نمی دانست که چه کار بکند.😔😒
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
ادامه ی این داستان ان شآلله فردا
در کانال تخصصی شهید همت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 1⃣1⃣ ژی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 2⃣1⃣
سینی رابرداشت و دم در اتاق
صاحب خانه رفت .در زد.😔
دو سه دقیقه بعد دختر بچه ای
پنج، شش ساله سبزه روی،در حالی
که روسری روشن سر کرده بود ،در
را باز کرد😊😊
سلام خانم😍😍
سلام دختر گلم،ماشاالله
دخترم،اسمت چیه خاله جان؟😊
معصومه😍😍
معصومه جان خوبی؟؟مدرسه
میری؟؟😘😘
اول دبستانم .امروز تعطیلیم😍😍
خاله جان این سینی رو بده
مامان!😊😊
زن صاحب خانه آمد دم در و دوباره
به ژیلا سلام کرد وگفت:شما که
صبحانه تان را نخورده ای!😒😒
خوردم،خیلی ممنون😊😊
همین یک لقمه؟؟😔😔
بیشتر از این میل نداشتم.😔😔
ژیلا این را گفت و بعد افزود :
اینجا وضع چجوریه؟؟😔😔
راستش دلم می خواهد بیرون
بروم😔😔
الان که خیلی زوده،بازار ساعت
هشت،نه زودتر باز نمیشه!😒😒
شما کاری چیزی نداری کمکت
کنم؟😔😔
اختیار دارید شما مهمان ما
هستید.😊😊😊
تشریف ببرید توی اتاقتان
استراحت کنید😊😊😘😍☺️
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
4_5773936299375330184.mp3
8.51M
تقدیم به دختران شهدای مدافع حرم
خیلی قشنگه😭😭😭
حتما دانلود کنید👍👍👌😭😭
@hemmat_channel
🍁
از حضرت علی (ع ) روایت است که
قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :
۱ - قرائت سوره حمد ← مانع از خشم و غضب خداوند،
۲ - قرائت سوره یس ← مانع عطش روز محشر،
۳ - قرائت سوره دخان ← مانع از هول روز قیامت،
۴ - قرائت سوره واقعه ← مانع از فقر و پریشانی،
۵ - قرائت سوره ملک ← مانع عذاب،
۶ - قرائت سوره کوثر ← مانع از خصومت و تسلط دشمنان،
۷ - قرائت سوره کافرون ← مانع از کفر در حال مرگ،
۸ - قرائت سوره اخلاص ← مانع نفاق است،
۹ - قرائت سوره فلق ← مانع از حسد حاسدین،
۱۰ - قرائت سوره ناس ← مانع قروض و وسوسه شیطان می باشد.
@hemmat_channel
🌎
✨﷽✨
#نجات_از_فشار_قبر
🍃خواندن این دعا🍃
🔰رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«هر کس هر روز ده بار این دعا را بخواند حقتعالی چهار هزار گناه کبیره ی او را بیامرزد و او را از سکرات مرگ و فشار قبر و صد هزار هول قیامت نجات دهد و از شر شیطان و لشگریان او محفوظ ماند و قرضش ادا و غمش زایل گردد. »
«اَعدَدتُ لِکُلِّ هَولٍ لا اِلَه اِلاَّ اللهُ وَ لِکُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ مَاشاءاللهَ وَ لِکُلِّ نِعمَةٍ اَلحَمُدِللهِ وَ لِکُلِّ رخاءٍ الشُّکرُ ِللهِ وَ لِکُلِّ اُعجُوبَةٍ سُبحَانَ اللهِ وَ لِکُلِّ ذَنبٍ اَستَغِفُراللهَ وَ لِکُلِّ مُصِیبَةٍ اِنَّا ِللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُونَ وَ لِکُلِّ ضِیقٍ حَسبِیَ اللهُ وَ لِکُلِّ قَضَاءٍ وَ قَدَرٍ تَوَّکَلتُ عَلَی اللهِ وَ لِکُلِّ عَدُّوٍ اِعتَصَمتُ بِاللهِ وَ لِکُلِّ طاعَةٍ وَ مَعصِیَةٍ لا حَولَ وَ لاقُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ العَلِّی العَظِیم».
📗مفاتیح الجنان، دعای اهل قبور
╭┅─────┅╮
💠 @hemmat_channel 💠
╰┅─────┅╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 2⃣1⃣ سینی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 3⃣1⃣
وژیلا حس کرد که راهی جز
برگشت به اتاق ندارد و
برگشت.😒😒
دوباره همان اتاق کوچک ونمور،😞
دوباره همان تنهایی ودوباره همان
فکر و فکر و مرور خاطرات
گذشته😔😔
باز هم اصفهان،باز هم چهار باغ،باز
هم نقش جهان،باز هم چهل
ستون،😔😔
باز هم سی وسه پل،باز هم زاینده
رود و باز هم ابراهیم😔😔
پر رنگ تر از همه وهر چیز .ابراهیم
و کردستان.ابراهیم وپاوه😔😒
ابراهیم و زخم هایی که در دل
داشت.و حرف هایی که فرصت
گفتن آن ها فراهم نبود.😒😞
بــــــــــخش 2⃣
با این که چند روزی بود حاج همت
و یارانش در مناطق جنوب
می چرخیدند و تجربه کسب
می کردند😊😊
اما هنوز هم جبهه ی جنوب برای
آن ها مرموز وناشناخته و
هیجان انگیز بود و این حس فقط
متعلق به حاج همت نبود😔😒😞
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 3⃣1⃣ وژیل
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت3⃣1⃣
حاج احمد هم همین حس را داشت
محمود شهبازی ،عباس کریمی،سید
رضادستواره،علیرضاناهیدی،
مجتبی صالحی،اسماعیل
قهرمانی،جعفر جهروتی،و... همین
حس را داشتند.😔😔😞
محمود مرادی جانشین فرمانده
گردان ((انصار الرسول)) هم همین
عقیده را داشت که نوشت:😒😒
((وضعیت جنوب تجربه ی تازه ای
بود که در وهله ی نخست حس
کنجکاوی وسپس شیرینی و
حلاوت خاصی را در ما ایجاد
می کرد☺️☺️
پس از استقرار کامل کادر اصلی
تیپ،نیروهای بسیجی ورسمی
سپاه از تهران و سایر شهرها و
روستاهای کشور وارد دوکوهه
شدند.😊😊
حضور انبوه این نیروها به دلیل
تبلیغات و رسانه های گروهی بر
روی محور های جنوب صورت
می گرفت😊😊
در این میان من و دیگر نیروهایی
که از غرب امده بودیم مظلومیت
نیروهای مستقر در جبهه های غرب
را به خاطر می آوردیم.😔😔
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت3⃣1⃣ حاج ا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 5⃣1⃣
ابراهیم همت گرچه غرق در کارهای
سروسامان دادن و راه اندازی تیپ
۲۷ لشکر محمد رسول الله و غرق
در آشناشدن با منطقه جنوب و
محاسن و معایب جنگیدن در
دشت با نیروهای دشمن بود😔
اماحتی یک لحظه هم خیالش از
یاد همسرش ،تنهایے،غربت و
مشکلات زندگے اش،خالی و آسوده
نبود😒😒😒
هر جا مے رفت و هر کارے مے کرد
ژیلا هم با او بود.😔😒
با او راه مے رفت.با او حرف مے
زد،با او سرما و گرما را تجربه
مے ڪرد و با او به دفاع از
کشورش مے پرداخت.😔😔
ژیلا هم همین طور بود .توے
خواب،توی بیدارے، توے
کوچه،توے خیابان و هرجا ڪه
بود ،هرجا ڪه خیالش مے رفت ،با
ابراهیم بود.😔😒
با همسرش ڪه تازه یڪ ماه بود با
او عروسے کرده بود و هنوز
نتوانسته بود ،با آرامش،بدون
دغدغه ی خاطر و به دور از
اضطراب ڪنارش بنشیند،😔😒😞
نگاهش کند،دست هایش را بگیرد و
سر بگذارد روے شانه هایش و
خستگے اش را بگیرد😔😒😞
ادامہ دارد...
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
#خاطرات_شهدا🌷
📃خاطره ای از شهید عبدالمهدی کاظمی از زبان همسرشان
✨قبل از شهادتش #خواب ديدم كه رفتم حرم حضرت #زينب(س). تمام عكس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمي آنجا بود كه #روبند داشت.
🍁از آن خانم پرسيدم كه اينها عكسهاي چه كساني هستند؟ ايشان گفت: عكس #شهداي_كربلا. بعد هم گفت: اينها بسيارعزيز هستند. در ميان عكسها تصوير #عبدالمهدي من هم بود.
🍃خيلي نگران شدم تا اينكه خبر #شهادت را به من دادند. عبدالمهدي در شب تاجگذاري امام زمان(عج) همان طور كه آيتالله #بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد.
🌹29 دي ماه سال 1394 بود. عبدالمهدي با اصابت موشك #كورنت به آرزويش رسيد.
🌾وقتي خبر را شنيدم، بال بال ميزدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلي دلم برايش #تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدي به حاجتت رسيدي. بعد از شهادتش #خواب ديدم كه پشت سر #امام_زمان(عج) ميرود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود.
☘ ميگفت من #زندهام فكر نكنيد كه مردهام هيچ وقت ناشكري نكنيد. هر مشكلي داشتيد من برايتان #حل ميكنم.
💫من و عبدالمهدي 9 سال با هم زندگي كرديم. ريحانه هفت ساله و فاطمه دو ساله يادگاريهاي شهيدم هستند.
⚡️ريحانه خيلي وابسته به پدرش بود. خيلي با پدرش حرف ميزد.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
💟 @hemmat_channel
1_37179240.mp3
1.03M
🎵تفاوت دعای مؤدبانه و غیرمؤدبانه و اثر آن در استجابت دعا
🔻یک راه ساده برای رعایت ادب در دعا
#استاد_پناهیان
@hemmat_channel🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران به جا مانده مراقب باشید
خون شهدا فرش ره ما نشود...
گزارش مستند تلویزیونی از نامه های رزمندگان و شهدا به خانواده هایشان که دارای هزاران پیام برای امروز ماست. 😭
@hemmat_channel
گفت: مامان جون! میری جبهه، کِی میآی؟ 😢
گفت: إنشاءاللّه شب عروسی دختر خاله میام!☺️
گفت: دختر خاله که تازه ۱۶ سالشه. کو تا عروسیش؟😞
رفت جبهه؛ دقیقاً ۱۱ سال بعد،
شب عروسی دختر خاله،
استخوانهای مفقودش اومد!😭😭😭
راوی: حاج حسین یکتا
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 5⃣1⃣ ابرا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 6⃣1⃣
ابراهیم مے آمد .مے گفت ،مے شنید
ومے رفت. ژیلا هر بار ڪہ ابراهیم
را مے دید ،هربار ڪه دلتنگے به او
فشار مے اورد سر بر شانہ ی او
مے گذاشت و گریہ مے ڪرد😔😭
چیزے نمے گفت .فقط گریہ
مے ڪرد نہ گلہ اے،نہ شڪایتے
ونہ هیچ حرف وحدیث
دیگرے.😞😔
ڪلام ڪم مے آورد هیچ حرفے
نمے توانست شوریدگے و
سرگشتگے اش را توصیف
ڪند.😔😭😒
فقط سڪوت مے ڪرد .فقط گریہ
مے کرد😔😭
چے شده ژیلا ؟؟😞😞😔
هیچے فقط دلم تنگ شده😔😒
ابراهیم هم نمے دانست چه
بگوید.حال او را مے فهمید اما
حرفے ڪہ بتواند ثقل شیدایے او را
تاب آورد و بیان ڪند .پیدا ڪند
😔😭
چہ عریان وشڪننده بودند
ڪلمات. چقدر تهے از معنا .ابراهیم
هم ناگزیر سڪوت مے ڪرد وفقط
به او ،بہ ژیلا نگاه مے ڪرد.😔😔
نگاهش مے ڪرد و چون چیز
دیگرے نمے توانست بگوید ناچار
مے پرسید :😔😒😞
((ناراحتے ،مے روم خط.))😒😢
ناراحتم؟؟ ((نہ .بہ گریہ هام نگاه
نڪن .ناراحت هم نشو و از
گریہ هام .اگر مے بینے ڪه دل تنگے
مے ڪنم فقط بہ خاطر این است
ڪہ رزمنده اے .😔😭
غیر از این بود .اصلا دلم برایت تنگ
نمے شد😞😞😔
ادامہ این داستان فردا در ڪانال
تخصصی شهید همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣1⃣ ابرا
زندگینامہ شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 7⃣1⃣
و ابراهیم لبخند بر لب سڪوت
مے ڪرد تاژیلا حرفش را ادامہ
دهد و ژیلا ادامہ مے داد:😔😔😞
همین رفتن های توست ڪہ باعث
مے شود من اینقدر بے قرارے
ڪنم😞😞
ژیلا همین قدر مے گفت و سڪوت
مے کرد . دلش نمے خواست از
دزفول بگوید و از احساس تنهایے
وحشتناڪے ڪہ در این خانہ بہ
جانش چنگ انداختہ بود😖😖
دلش نمے خواست بہ ابراهیم از
احساس مزاحمتے ڪہ در خانہ ی
مردم مے ڪرد ،چیزے بگوید.😔😭
ژیلا در آن جا اصلا آرام و قرار
نداشت .احساس مے کرد
نفس هایش را مے شمارند.😭😔
از نگاه آن ها ،از حرف هاے آن ها
مے گریخت اما بہ ڪجا؟؟😒😞
نہ راهے داشت و نہ جایے و نہ کسے
و نہ چاره اے .مے دید ڪہ ابراهیم
بہ شدت درگیر مشڪلات جبهہ
است و درگیر سروسامان دادن
. بسیجے ها و آماده ڪردن لشڪر
براے حملہ ای تازه و نمے خواست
در چنین شرایطی ،مشڪلے بر
مشڪلاتش بیفزاید. بلڪہ دلش
مے خواست همیشہ همراه و همگام
ابراهیم اش باشد و لاغیر...😔😞
حرفت را بہ من نمے زنے
ژیلا؟؟😒😒
چہ حرفے را؟؟
مے دانم چیزے در دلت هست ڪہ
بر زبان اش نمے آورے ، و این مرا
ناراحت و نگران مے ڪند.
درستہ؟؟😔😔😞
ادامہ ے این داستان فردا در ڪانال
تخصصے شهید همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامہ شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 7⃣1⃣ و اب
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 8⃣1⃣
ژیلا کمی تامل کرد ،بعد گفت:
راستش من اینجا راحت
نیستم،اذیت می شوم😔😔
ابراهیم،لحظه ای سکوت کرد ،و بعد
گفت:صبر کن ببینم این جا
می تونم کاری بکنم یا نه.😔😔
اگر نشد چی؟؟؟اگر نتوانستی کاری
بکنی چی؟؟😭😔😞
آن وقت برگرد برو اصفهان .😞😞
این جوری خیال من هم راحت تر
است. 😒😒
ماندن تو زیر این موشک باران
هیچ کمکی به من نمی کند جز این
که بیشتر نگرانم می کند😢😢
ژیلا اما این را نمی خواست.موشک
باران هرروز بود 😒😒😒
روزی چندین مرتبه و هر بار او هم
همراه در ودیوار می لرزید اما او
اینجا نیامده بود که برگرد😖😔😒
آمده بود که بماند .آمده بود که کنار
ابراهیم باشد اما بیشتر دلش
می خواست که هر روز همراه او به
جبهه برود همراه او تفنگ
بردارد،بدود،بجنگد و مثل سایر
رزمنده ها مستقیما درگیر جهاد
وشهادت باشد .😔😭😞
اما هربار که این حرف را به ابراهیم
می گفت ،ابراهیم او را از چنین
فکرهایی منصرف می کرد و
می گفت:مطمئن باش اگر امکانش
فراهم باشد که تو توی خط
باشی،توی خط مقدم باشی،خودم
تورا می برم😔😔😞😢😢
و او تا می آمد بگوید چرانیست؟؟
ابراهیم رفته بود😔😭😔
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Hemmat_channel