°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي پنج🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي شش🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🍃همسایهی قدیمی دلهای ما سلام
ان شاالله به شرط لیاقت ودورازریا وبه نیت سلامتی
در تعجیل آقاامام زمان(عج)
ختم جمعی ذکر صلوات به نیت فرج مولا
و آقایمان 💕مهدی فاطمه(عج)گرفتیم👌
کسانی که مایلند میتوانند تا روز
نیمه شعبان تعدادصلوات خود رابه آیدی
زیر اطلاع دهند
حاجت روا ان شاالله🙏
التماس دعای فرج🌹
👈مهلت تا روز نیمه شعبان
💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹
@Deltange_hemmat68
💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌹💐
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🍃همسایهی قدیمی دلهای ما سلام ان شاالله به شرط لیاقت ودورازریا وبه نیت سلامتی در تعجیل آقاامام
تعداد صلوات فرستاده شده تاالان
۲۷۹۶۳
خبر آمد خبرے در راه است ...
باز هم شهرم میهمان دارد اما چه میهمانی ...
مادر نازنینم چشمت روشن....
مبارک باشد بازگشت دردانه ات...
بهانه ها و دلتنگی هایت را فقط مادر میداند و بس...
بسیجی مدافع حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🍃
ولادت ۱۳۶۹ شهادت ۱۳۹۴ خانطومان
پیکر مطهر شناسایی شده و بزودی به آغوش میهن باز میگردد ....
خوش آمدی قهرمان❤
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه اعلام خبر پيدا شدن پيكر مطهر شهيد مجيد قربانخاني به مادر بزرگوارشان باحضور فرماندهان و هم رزمان شهيد 😭😭
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید!
وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود...
روایت تکاندهنده و حماسی ثریا از شهید مدافع حرم مجید قربانخانی.
شهدای مدافع حرم، معجزه دهه چهارم انقلاب
خوش اومدی قهرمان 😭😭
خوشابه سعادتت😭😭😭
دعامون کن😭😭
@hemmat_channel
✳️منتظران ظهور
Ⓜ️ بسیار مهم و کارآمد
🔸دستورالعمل امام صادق علیه السلام برای شب نیمه شعبان
بعد از نماز عشا (حدودا دوساعت بعد از غروب)
👈 دورکعت نماز
رکعت اول حمد و سوره قل یا ایها الکافرون
رکعت دوم حمد و قل هو الله احد
33 مرتبه سبحان الله
33 الحمدلله
34 الله اکبر
👈 بعد دعای یا من الیه ملجأ العباد....الی آخر( کوتاه است حدود دو صفحه، مراجعه به مفاتیح)
👈 بعد از دعا به سجده میروی و میگویی
20 مرتبه یارب
7 مرتبه یا الله
7 مرتبه لا حول و لا قوة الا بالله
10 مرتبه ماشاالله
10 مرتبه لا قوة الا بالله
و بعد صلوات بر محمد و آل محمد
و بعد حاجت میطلبی
💎 امام صادق علیه السلام فرمودند:
قسم به خدا که اگر حاجت بخواهی بسبب این عمل بعد قطرات باران هر آینه خداوند عزوجل آن حاجت ها را به تو برساند، به کرم و فضل خود.
🔰به نیابت از قمر العشیره ابالفضل العباس علیه السلام بجا میآوریم برای فرج مولایمان صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف. 💛🌹
👌نکته : عزیزان سعی بفرمایند با نهایت توجه و حضور قلب بجا بیارن که اهلبیت فرمودن
دو رکعت نماز با توجه افضل است از 1000 رکعت نماز بدون توجه ❗️
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@HEMMAT_CHANNEL
"بسم رب الشهدا والصدیقین"
🌸✨اخلاق ناب فرماندهی......
محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب وجارو میکرد رفتم به زحمت جارو را ازش گرفتم.ایشون هم ناراحت شدوگفت:بذار خودم جارو می کنم اینجوری بدی های درونم جارو میشه....
کار هرروزش بود
#کارهرروزیک_فرمانده_لشگر....
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#فرماندهی_ازآن_توست_یاحسین
#ظرافتهای_فکری_اخلاقی_شهدا
🌺 @HEMMAT_CHANNEL 🌺
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل سوم
قسمت 0⃣7⃣
و آتش اندرآن هیزم افکندند و نه شبانه روز می سوخت و حرارت آن چنان شد که هیچ کس را زهره نبود که از آن حوالی گذر کند.پس ابراهیم را بیاوردند.دست و پای در زنجیر کرده ،استوار بسته،بی جبه و پیراهن .پس به حیلت ابلیس ،ابراهیم را اندر منجنیق نهادند و در میان آتش انداختند و آتش اندر وی رسید و خواست که او را در خود فروبرد ،که خداوند جبرئیل را بر کی نازل کرد که ((برو ابراهیم را بر پر گیرو جبرئیل ابراهیم را بر پر گرفت و به او گفت که ((من جبرئیلم .هیچ حاجت داری؟اگر حاجتی داری بخواه.😊
و ابراهیم گفت:که ((من حاجت به خداوند خویش دارم و او هر کجا خواهد مرا فرو آورد))👌
و آتش به امر خدای متعال بر ابراهیم سرد گشت و چون نیک نظر کرد ،چشمه ای آب دید در کنار او پدید آمده💧💧🌊
تازه روی و پرجوش.جرعه ای از آن بیاشامید گوارا.پس صدای مرغان هوا برخاست و به روزی چند آن جای مرغزاری پدید گشت،نزه و خرم به امر خدای و نمرود چون ابراهیم را بدان جای و بدان حال دید ،اندوهگین و متعجب گشت و سخت بشکست در خویش😔
ژیلا چشم به در دوخته بود و حرکت عقرب ها🦂و مهدی👶را در اغوش
می فشرد ،همان گونه که روی رختخواب ها ،و بالای تخت نشسته بود و در خیال خویش آمدن ابراهیم را می دیداز میان آتش و خون،از میان دود و باروت و توپ تانک و خمپاره میدان های بی پایان معین و انفجار و الله اکبر.😰😰
شب آمده بود و ابراهیم اما هنوز نیامده بود.عقرب ها🦂🦂نبودند.عقرب ها شب ها نبودند.یا بودند و ژیلا آن ها را نمی دید.😏😏
پند روز بعد کسی در زد.ژیلا از جا پرید.می خواست برود در را باز کند که صدای گریه مهدی را شنید👶
ترسید که مبادا عقرب ها به او نیش زده باشند،😰😰
به سرعت به سمت مهدی برگشت او را از روی رختخواب بلند کرد.لباس هایش را بالا زد و چیزی ندید😰😰
او را لخت کرد و لباس هایش را تکاند .باز هم چیزی ندید.😥😥
دوباره صدای در زدن آمد.ژیلا با ترس و احتیاط از روی
رختخواب پایین آمد و به طرف در رفت😢😢
بعد یادش آمد که چادر سرش نکرده .برگشت.چادرش را سر کرد و دوباره رفت سمت در و پرسید:کیه؟😢😥
جوابی نیامد...یعنی چه؟😕
دوباره پرسید:کیه؟☹️☹️
باز هم کسی جواب نداد.مضطرب شد.با دقت بیشتری نگاه کرد.😰😰
ناگاه سایه ی مردی روی شیشه ،روی در بلند آلومینیومی اتاق افتاد.👨
سایه ی یه مرد غریبه توی هال .ژیلا ترسید😰😰
آن سایه ،سایه ی ابراهیم نبود .چون اولا همیشه او دو سه ساعت بعد از نیمه شب
می آمد😰😰
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي شش🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هفت🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
1_60246893.mp3
12.68M
از در خونه ے 🌱
||✨ تو آقــا ||
حاجتـمو میگیرم 🌸🍃
{من که ندیده عاشقتم} ♥
ببینمٺ میمیرم 💫🌈
╭━━━⊰❄️⊱━━━╮
||• @hemmat_channel
╰━━━⊰❄️⊱━━━╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل سوم قسمت 0⃣7⃣ و آتش
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد. سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود. ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسد:((کیه))؟؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد. نفسش بند آمده بود. سرش گیج می رفت. سرش که گیج رفت. افتاد زمین و دیگر چیزی نفهمید.😥😥
از هوش رفت. ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش آمد. آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد.😢
سایه هنوز همانجا بود،یکی دو در،آن طرف تر.😱
ژیلا رفت آن طرف تر و قفل را امتحان کرد. در بسته بود و کلید داخل آن بود. کلید را از داخل در بیرون آورد. آمد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خواندن نماز شد.😥
نماز را نمی توانست درست بخواند. چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد.😐😯
مشغول دعاخواندن شد. دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت.😌 دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب ها🦂🦂افتاد.😥😰😱 نگاه کرد.عقرب ها🦂🦂دوباره راه افتاده بودند.😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود. در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد.
سجاده اش را جمع کرد. رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود.👼 به ساعت نگاه کرد. نه شب بود. پنج دقیقه مانده به نه شب ،یاد ابراهیم افتاد. چقدر به او ،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت.😥😥
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا را از پا در می آورد.😥
دوباره صدایی شنید. هراسان رو به در برگشت.این بار ابراهیم بود. ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد. ژیلا سایه ی ابراهیم را می شناخت. در زدن ابراهیم را می شناخت و صدای نفس کشیدن او را–حتی از پشت در–تشخیص می داد.🙂
در را باز کرد. ابراهیم خسته،پریشان و لبخند بر لب اما ،به ژیلا سلام کرد.🙂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
ادامه ی این داستان به زودی در کانال تخصصی شهید همت
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هفت🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هشت🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
سلام!
ژیلا رنگ رو پریده ،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده ،خودش را انداخت توی بغل همسرش ابراهیم.😢
ابراهیم بوی باران ،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد..😩
پرسید:چی شده خانم جان؟😞چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😭
ژیلا بغض کرده گفت:((دزد،دزد آمده بود))😢😩
و تا ابراهیم او را دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت😭میخواست گریه نکند.😭سعی کرد جلوبغض خود را بگیرد اما نتوانست😭😩
ابراهیم نگاهش کرد. لبخند زد و گفت:((ترس نداشته که عزیز من. نگهبان بوده حتما.))😌
ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگر چپق هم میکشد؟))😢😭
ابراهیم گفت:((خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده ،تو فکر کردی که چپق میکشیده.))😊
ژیلا گفت:((نه.آن کس که من دیدم نگهبان نبود.))😩
اشتباه میکنی خانم. حتما نگهبان بوده . اینجا امنیت داره!😌
ژیلا ناراحت شد گفت:((مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آن جور منفجرشد؟))😢
ابراهیم دوباره لبخند زد وگفت:((نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است.نه تو آقای بهشتی.))😊
ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت،تا چیزی برای ابراهیم درست کند،گفت:😢😒حالا من هر چی میگم نر است .جناب عالی میگی بدوش!😐😐
بعد کتری را پر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش را زیاد کرد.
ادامه دارد....
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌸
ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت😊
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي هشت🌹 🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷 @hemmat_channel
🌹خــــاطراتـــ شمـــاره ي نه🌹
🌷شــہید حاج محمــد ابراهیـم همت🌷
@hemmat_channel
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔴 #اولاد_خلـــــف
🍀ابراهیم میگفت: من توی مکه، زیر ناودون طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر، فقط #شهادتم را از خدا خواستم.
🍃مادرش بیتابی میکرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهاییه که میزنی؟ چرا مارو اذیت میکنی؟
🍀میگفت: نه مادر، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همهمون باید از این دنیا بریم. این حرفش در ذهن من باقی مانده بود.
🍃یک روز ولیالله آمد و گفت: ظهر اخبار رو گوش کردی؟ گفتم: نه، مگه چی شده؟ گفت: از ابراهیم خبری، چیزی داری؟ گفتم: نه، چطور مگه؟
گفت: میگن ابراهیم زخمی شده، تا گفت زخمی شده، فهمیدم #شهیـــــد شده است.
🍀حرف آن روزش همیشه در ذهن بود و میدانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد، دعایش را برآورده میکند. آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه میکرد، گفت: یادت میاد که این بچه رو توی ۳ماهگی کی به ما داد؟
🍃گفتم: بله. گفت: یه خانم بلند بالا #حضرت_زهرا(س). این بچه، هدیهی امام حسین بود؛ همون کسی که اون روز این بچه رو به ما داد، امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت.
🍀بعدش هم گفتیم: ✨انا لله و انا الیه راجعون✨. خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایهی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم..👌
مجموعهای از خاطرات ⇩⇩
#شهیــد_محمدابراهیم_همت🌷
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالکوبے داش مجــــید😢 داش مجید یافــــت آباد😢😥
شـــہید شد قبل ازاینڪه مدافع شود انسان شد👌👌
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
از تحول تا شـــهادت فقط ۴ماه طول ڪشید😥
انتشاربدیـــــد👌👌👌
#داش مجید
#قلیون
#خالکوبی
#شهید مدافع حرم شهید مجید قربانخانے
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 2⃣7⃣ سلام! ژی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت3⃣7⃣
ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم😌
ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد را با چشم خودم دیدم😱
آخه تو این شرایط و تو این _به قول خودت_ بر بیابون دزد اینجا چه کارداره؟😉
دزد همه جا کارداره. هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه.😐
ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:
سلام بابایی !تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه!😊😍
بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبش ام.🙂
به هرحال امن نیست. گفته باشم.امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق.آن وقت من...😣😣
ژیلا وقتی این حرف ها را داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود.😞وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست.😢بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:😭
ابراهیم!😩😩
ژیلا چت شده ؟🙄
ژیلا که تازه چشم اش به ابراهیم افتاد. 😉
نفسی به آسودگی کشید و گفت:ندیدمت.😢فکر کردم رفتی.😱فکر کردم نبودی. فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم.وقتی ندیدمت ترسیدم.😭
و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید.😣
ابراهیم خندید و گفت:😅
((عیال من و این همه ترس؟))😌
و ژیلا آن قدر ناراحت شد که
می خواست سینی چای را به طرف ابراهیم پرت کند و بگوید که دیگر به او نخندد اما هرجور بود خودش را کنترل کرد.😏
ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه را بغل گرفته بود،از جای برخاست و به طرف ژیلا آمدوگفت...😞
ادامه دارد....
🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺
ادامه ی این داستان ان شاالله
به زودی در کانال تخصصی
شهید همت😍😊
با ما همراه باشید👌
@hemmat_channel
💕 آموزنده, بخونید
شخصی به عالمی گفت:
"من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!"
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟!
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را "میبینم" که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها "غیبت" میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود...
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم "کاری برای من انجام دهید،" قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
"حتما؛ چه کاری هست؟!"
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و "یک مرتبه دور حرم" بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت: بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی "در حال حرف زدن" باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که "فکرش جای دیگر" باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه "حواس من به لیوان آب بود" تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به "حرم" میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود:
""«مرا پیروی کنید» و نگفت که "مسلمانان" را دنبال کنید!""
نگذارید "رابطه شما با خدا" به رابطه "بقیه با خدا" ربط پیدا کند.!!
بگذارید این رابطه با "چگونگی تمرکزتان بر خدا" مشخص شود.
* نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان...* 👌
@hemmat_channel🍃🍃
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت3⃣7⃣ ابراهیم گفت
زندگینامه شهید حاجمحمد ابراهیم همت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 4⃣7⃣
چرا این قدر...😞
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد.🦂
عقرب درست روبه رویش روی در آشپزخانه بود🦂
این چیه ژیلا؟😢
ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کرد و گفت:خودت که می بینی ،هم اتاقی جدید ماست.☺️
یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...😢
عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید🦂
ابراهیم فوری دمپایی را برداشت و کوبید روی سرش.عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت.🦂
ژیلا گفت:چای ات سرد شد؟بنشین بخور.😌
ابراهیم مهدی را داد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای را برداشت که بخورد اما هنوز چای اش را تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید 🦂و باز هم یکی دیگر🦂ابراهیم دو سه تا عقربی را که دیده بود ،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشان شده؟😢
الان چندروزه که خونه پر از این
عقرب هاست.الان که شبه تعدادشون خیلی کمه ،روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشا خیلی بیشترمیشه.😢
ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکند.نه؟😭😥
خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم.😢
ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست. از نار و عقرب و رتیل گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش ،اینجا را دیگه ،اصلا فکرش را هم نمی کردم.😔
ژیلا گفت:روز اول که پیداشان شد،خیلی ترسیدم. اما بعدا کم کم یک جورهایی با اوا کنار اومدم.یعنی تا جایی که می تونستم می کشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید ،از ترس میرفتم روی رختخواب😢 بالای تخت و ساعت ها مهدی را توی بغلم میگرفتم و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی توانستم از جایم جم بخورم.😞
ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت.😩
ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود . نه یک تلفنی،نه یک پیغامی ونه یک سرزدنی به خانه.😢
انگار نه انگار که زن و بچه ات تو این دیار غریب ،چشم انتظارت هستند😩
و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید.😢
ژیلا دیگر داشت می افتاد.😢داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش.اشک در چشم و لبخند بر لب،به ژیلا گفت:چای ات سرد شد خانم.😭😞😢
پایان فصل سوم😍
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃
ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت👌
با ما همراه باشید😊
@hemmat_channel
1_61141776.mp3
4.85M
🌼میلاد حضرت رقیه (س) مبارک
گل🌸 لبخند روی لبهامه
کربلایی #جواد_مقدم
@hemmat_channel🌹