eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونم کانال نامرتبه... چند روزی صبر کنید حل میشه... بنده بعد چندروز برگشتم ولی خب کانالمون خیلی نامرتب شده... انشالله حل میشه! نظرات، انتقادات و پیشنهاداتتون را میشنوم عزیزای دل❤️☺️ @deltange_hemmat68 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🟢 🔰 ✔ 📖 🏷 «...برای حفظ حیثیت جمهوری اسلامی و بنا بر فرامین حضرتِ امام، ما حق نداریم سستی به خرج دهیم. اگر ما ذرّه‌ای از خودمان سستی نشان بدهیم، این در حکم ضربه‌ای است بر ولایت امر، و کفران نعمت تلقّی می شود. ذرّه‌ای سهل انگاری از جانب ما، در حکم خیانت به امام و است و باعث می‌شود تا تن به ذلّت بدهیم و تا ابد نتوانیم سرمان را بلند کنیم!...» ☆ ♡ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌ 🌷مهدی شناسی ۳۰🌷 ◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"
‌‌🌷مهدی شناسی ۳۱🌷 🔷بندگی انبیا و اولیا برای هدایت ماست و همین مشقت هاست که آن ها را بالا می برد. 🔷حالا از خودمان بپرسیم که ما برای امامیم یا امام برای ما؟؟؟ 🔷همه ی ما برای امامیم و باید فدای امام شویم. 🔷خدا ائمه را نازل نکرده که ما را ببرند بلکه آن ها را به عالم ماده آورده تا خودشان سیر صعودی بندگی را طی کنند و ما هم به برکت وجود آن ها حرکت کنیم. 🔷امام آنی از بندگی خدا جدا نمی شود و کنار نمی نشیند حتی اکنون که در پس پرده ی غیبت است. 🔷پس در زمان غیبت هم باید با امام در مسیر و فرصت بندگی حرکت کنیم و نباید فقط منتظر بندگی و اطاعت در دوران ظهور بود. 🔷به فرموده امام صادق (علیه السلام)،اگر ائمه نبودند،خدا هرگز عبادت نمی شد و در این صورت انسان به کمال لایق خود نمی رسید و غرض خدا از خلقت نقض می شد و چون محال است خداوند غرض خود را نقض کند،اگر همه در جهان از بین بروند و فقط دو نفر در زمین بمانند،یکی از آن ها حتما باید امام باشد." لو لم یبق فی الارض الا اثنان لکان احدهما الحجة" http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌‌🌷مهدی شناسی ۳۱🌷 🔷بندگی انبیا و اولیا برای هدایت ماست و همین مشقت هاست که آن ها را بالا می برد. 🔷
‌ 🌷مهدی شناسی ۳۲🌷 ⏹منظور از غیبت امام زمان این نیست که حضرت جایی مخفی شده باشد. ⏹غایب بودن امام،یعنی او فوق هستی مادی است؛مثل ملائكه که در غیب هستند و در مقامی بالاتر از عالم ماده جای دارند. ⏹مقام غیبی امام زمان به خاطر واسطه ی فیض بودن ایشان است و هستی در قبضه ی مقام غیبی ایشان است. ⏹غيبت امام عين حضور اوست.او برای دیدگان تنگ ما ظاهر نیست و گرنه او برای هستی ظاهر است و حاضر... ⏹مثل حضرت یوسف برای برادرانش.هم ظاهر بود و هم غایب. آنان با او خرید و فروش می کردند و او هم آنان را می دید و می شناخت،ولی آن ها او را نمی شناختند! علت و مشکل هم از طرف خودشان بود! ⏹حضرت مهدی در شهر و روستای ما زندگی می کنند،در بازارهایمان رفت و آمد می کند و بر سر سفره هایمان می نشیند. ⏹او همه جا هست.در مساجد،منابر و عزاداری های علما هست. ⏹اگر در مکه نباشد،حج احدی قبول نخواهد بود. ⏹او همیشه هست و غایب بودنش به معنای حاضر نبودن او نیست. ⏹امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:"به درستی که برای صاحب این امر،شباهت هایی به یوسف است." ⏹برادران یوسف علیه السلام،او را نشناختند؛نه آن وقت که او را به عزیز مصر فروختند و نه بعدها که با او خرید و فروش کردند؛منتها آن موقع او را در جانش نشناختند و این جا در جسمش. ⏹چه بسیار کسانی هستند که حضرت مهدی را خواهند دید ولی چون حقیقت وجودی او را ادراک نکرده اند؛اگر چه نسبت به او علم صوری و ظاهری دارند اما او را نخواهند شناخت... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے4⃣9⃣1⃣ ✍ رهاییِ ذلت‌بار ⛔️ بعضیا هر کاری دلشون بخواد میکنن.... 🥂👀💃💄👣🐕 اونوقت تا می
هاے خدایے5⃣9⃣1⃣ مثل قیچی!✂️ 👱‍♂بزازها دائم قیچی را تیز میکنند،. چرا❓ ❗️چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند میکند.✅ ⚠️یادت باشد بعضیها مثل قیچی هستند؛ ✂️ 😬میخواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. 🤗 حال اگر با آنها نقش پارچه را، نقش ابریشم را بازي کنی آنها هم کُند میشوند و دست برمیدارند. فرعون قیچی بود. ❤️ خدا به موسی گفت: 🌸ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو..... -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے5⃣9⃣1⃣ مثل قیچی!✂️ 👱‍♂بزازها دائم قیچی را تیز میکنند،. چرا❓ ❗️چون به پارچه خورده
هاے خدایے6⃣9⃣1⃣ 🌿مثل برگی از درخت! 💧آب باید برود توي برگ تا سبز و شاداب باشد وگرنه روي برگ که فایده اي ندارد، بلکه بدتر آن را میپوساند. 🍁 میگویی نه⁉️‌‌‌ امتحان کن. 〽️ ☘از درخت توت یک برگ بچین و بگذار‌ توي یک ظرف آب و چند روز بعد بیا و تماشا کن! 📖قرآن مثل آب است، آب حیات، و ما مثل همان برگ. پس اگر قرآن را فقط در شبهاي قدر روي سر بگذاریم که سبز نمیشویم، حیات پیدا نمیکنیم، ❎ قرآن باید بیاید توي دل و توي ذهن ما.♥️ باید بیاید توي زندگی ما. و در یک کلمه ما باید هر چه قرآن میگوید بگوییم چشم! «اسم این کار را بندگی میگذارند.» و قرآن از ما همین را میخواهد.♥️ 🔺بندگی کن پروردگارت را.🔺 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#دختر_شینا #قسمت0⃣7⃣ فصل_نهم عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل منطقه سومار مهرماه ۱۳۶۱ 📍قسمت هفتم دشمن که در عملیات نتونسته بود مقاومت ما را بشکند اینجا حسابی ضربه سختی به ما وارد کرد. واقعا کسی نبود که بتونه اون وضع را جمع و جور کنه. و بدن های پاره پاره و دست و پاهای قطع شده را جمع آوری کنه. خیلی از اعضای بدن شهدا را آب با خودش برد. در همین حین خبر رسید که دشمن در حال تصرف اون ۲ ارتفاع و اسارت دو گردان می باشد. شهید همت فرمانده سپاه ۱۱ قدر بود و شهید چراغی فرمانده لشکر بود. هر دو اومدند به مقر ما. وقتی وضعیت را دیدند بسیار ناراحت و عصبانی بودند. چون قصد داشتن نیروهای باقی مانده گردان سلمان و گردان میثم به فرماندهی شهید عزیز کساییان ادغام کرده و به کمک گردان های در حال محاصره بفرستن. تا اونها بتونن محاصره را بشکنند و به عقب بیان. وضعیت کل منطقه خیلی به هم ریخته بود. از گردان سلمان که قبل از عملیات حدود ۴۰۰ نفر و یا ۴۲۰ نفر نیرو داشت حدود ۶۰ یا ۷۰ تا نیرو باقی مونده بود. اونهم تعدادی مجروح و موج انفجاری که دائم داد و فریاد میکردند. و همش در حال دویدن تو رودخانه و شیارها بودن. همه کپ کرده بودیم. وضعیت وحشتناکی بود. خلاصه شهید همت و شهید چراغی علی رغم وضع موجود نیروهای محاصره شده ، مجبور شدند بگن که هر چی نیرو سالم مونده جمع کنین و خودم و چراغی و بیسیم چی و پیک و غیره هم میاییم. باید به کمک گردان های محاصره شده برویم. ما مونده بودیم که چه جوری میشه از این وضعیت بیرون بیاییم و نیروهای بی روحیه و خسته و زخمی را دوباره سازماندهی کنیم و ادغام با گردان میثم بشیم و برگردیم به خط. چند نفری جمع شدیم. هر کسی فکری داشت. تا به این نتیجه رسیدیم که با توجه به وضعیت پیش آمده از طریق بلندگوی لشکر ، برنامه متنوعی را اجرا کنیم تا شاید بتوانیم روحیه نیروها را باز گردانیم. مسئولین از شهید همت اجازه بعضی از الفاظ و لطیفه و جوک های رایج در جبهه را گرفتن. حالا مگر کسی جرات میکرد این موضوع را مطرح کنه. تیکه بزرگه گوش اش بود. 🔻ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے6⃣9⃣1⃣ 🌿مثل برگی از درخت! 💧آب باید برود توي برگ تا سبز و شاداب باشد وگرنه روي برگ
‍ ‍ 🌳😍🌳😍🌳 هاے خدایے7⃣9⃣1⃣ 🌳مثل درخت! ♻️توي باغ هر چیز را میشود کاشت، ولی هر چیزي را نباید کاشت. ❌ 🌴چیزي باید کاشت که فایده داشته باشد و سرمایه باشد.💫 ❤️دل مثل باغ است. ⚠️توي باغ دل هم هر چیزي نباید کاشت و باید صفا و صمیمیت و یکدلی کاشت✅ نه کینه و دشمنی و عداوت.🚫 همان که حافظ میگوید:🔰 «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد » « نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد» 🔆البته این فقط حرف حافظ نیست، 🔆 حرف امام سجاد(ع) است:🔰 « اَغرِس فی اَفِئدَتِنا اَشجارَ مَحَبَّتِکَ » 😍خدایا! در دلهاي ما درخت دوستیت را بنشان.😍 🌳😍🌳😍🌳 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5952027934347757090.mp3
10.88M
°•🌱 •یھ عالمہ گریہ به روضھ بدهڪارم😭 •تاخوب‌نشه‌زخمآم‌دست‌بࢪنمۍدارم😭 "عزیزم‌حسین"🌻🕊 خیلی خیلی قشنگه😭😭 🎼 🎤 ♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل منطقه سومار مهرماه ۱۳۶۱ 📍قسمت هشتم خلاصه با حمایت مسئولین و تایید این کار از بلندگو اعلام شد هر کسی لطیفه و یا جوک و یا حرکات کمک بلده بیاد. تعداد چند نفری جرات کردند که بیان. زیرا که آگاه به موضوع بودند و همه میخواستن به نوعی کمک کنن. هر کسی یه چیزی و یا یه حرکتی و جوک گفت . مجموعا شد ۱۰ دقیقه. و اصلا فایده نداشت .ولی یکی از دوستان بسیجی که بعدها هم از رزمندگان گردان کمیل شد ، اومد گفت من بیست دقیقه و شاید نیم ساعت بتونم برنامه ای اجرا کنم. همه تعجب کردیم ولی چاره ای جز اعتماد نداشتیم. همه جمع بودن. و حتی شهید همت و چراغی هم ظاهرا بودن. اون برادر بسیجی که خداوند حفظشون کنه ، اومدن یه اتوبان راه انداختن و انواع صداهای گوناگون موتورهای گازی، یاماها و انواع ماشین های مختلف و حالت های رانندگی ماشین های سنگین و سبک را اجرا کردن. یواش یواش نیروها فاصله را کمتر کرده و به هم نزدیکتر میشدن. ولی هنوز نتیجه خوبی حاصل نشده بود. ولی یه مقدار تاثیر گذاشته بود. برادر بسیجی که تقریبا ۲۵ دقیقه اجرا کرده بود. آخرین تیر ترکش را رها کردن و گفتن اگه این موضوع نگیره دیگه نمیدونم چکار باید کرد. شروع به خواندن روضه و مداحی با لهجه لری کردند. آخه اهل لرستان ولی ساکن کرج بود. اونقدر زیبا روضه لری خوند . از میدان رفتن امام حسین که حضرت سکینه خودش را بر روی پاهای ذوالجناح انداخت. گفت و... رسید به اینجا که امام حسین وارد معرکه شد. همینطور که شمشیر را از جلو می چرخاند ۱۰ نفر از دشمن میریختن زمین. اسب ( ذوالجناح) از عقب جفتک میزد ۲۰ نفر هم از عقب میریختن زمین. اینجا بود که متوجه نیروها شدیم که مقداری خنده رضایت بر لبشون جاری شد. و ادامه روضه اسب خینی پینی اومد در خیام . یکی گفت ذوالجناح بگو عمو چه شد. دیگری گفت دایی چه شد. ذوالجناح دستهایش را بالا گرفت و شیهه ای زد. یعنی پدرت کشته شد. بسیار زیبا خواند روضه را. نیروها در عین اشکهای روان بر صورت خنده میکردند. البته بعضی از کلمات لری را نمیتونم معادل سازی کنم. که همونطور که روضه خوند بگم. خلاصه بچه ها که تا چند دقیقه پیش نمیشد نزدیکشان شد ، نیش ها تا بناگوش باز بود و از خنده و اشک دیدنی بودن. ظاهرا شهید همت و چراغی هم راضی بودند و عازم خط شدیم به اتفاق کساییان که ادغام شده بودیم. و رفتیم کمک نیروهای محاصره شده. و با اندک نیروی درب و داغون و روحیه دو چندان کاری کردند کارستان. که دو شب قبل یعنی شب عملیات به این زیبایی کار نکرده بودن. و لطف خداوند و درایت و فرماندهی شهید همت و چراغی محاصره شکسته شد . 🔻ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ فصل_نهم گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ فصل_نهم گ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ فصل_نهم گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 4⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🕋 يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ 🌷 و خدا بر نگ
❣﷽❣ 5⃣ ✨ 💠 قرآن کریم می‌فرماید، مومنین دلهاشون با آرامش پیدا میکنه. یعنی به خدا میاره 🕋اَلَّذينَ ءَامَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ سوره رعد آیه ۲۸ 🌷 ترجمه: كسانى كه ايمان آورده‌اند، دل‌هايشان به ياد خدا آرامش مى‌گيرد 👈🏼 بعد دنباله‌ی آیه، بعنوانِ یک قاعده‌ی کلّی می‌فرماید: 🕋اَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 🌷 ترجمه: آگاه باشید که با ياد خدا دل‌ها آرامش پيدا مى‌كند ✍🏼 علّامه طباطبائی در تفسیر المیزان می‌نویسد، از ظاهر آيه، انحصارى بودن اين مطلب فهميده میشه. ❌ یعنی معنای دقیقِ آیه این نیست که «دل‌ها با آرام می‌گیرد» ✅ بلکه معنای آیه اینه که «دل‌ها فقط و فقط با آرام میگیرد» 👌 یعنی دل‌ها جز به ، با چيز ديگه‌ای اطمينان و آرامش پیدا نمی‌کنه. ✔️ مال و ثروت رفاه، تکنولوژی و... برای انسان میاره، و زندگی رو راحت‌تر میکنه، ❌ ولی در زندگی نمیاره. ✅ فقط و فقط در است. 👌 خدا ما رو طوری ساخته که جز با یادش دلمون آروم نمی‌گیره. ✴️ اگه بیقراری... ✴️ اگه دلتنگی... ✴️ اگه دلگیری... ✴️ اگه متحّیری... ✴️ اگه استرس و اضطراب داری... 🔔 گیرِ کار اینجاست که هزار یاد، جز در دلت جولان میده 💯 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 5⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 💠 قرآن کریم می‌فرماید، مومنین دلهاشون با #یاد_خدا آرامش پیدا میکنه. یعنی
❣﷽❣ 6⃣ ✨ 🌤🎪 تا امام زمان «عج»، چقدر فاصله داریم؟! ⬇️⬇️⬇️ استاد اخلاق، مرحوم حاج اقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه↘️ « اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب درآید , صورتش می شودقرآن کریم 📖👇 همانگونه که امیرالمومنین علیه السلام، قرآن ناطق بودند. 💖حال اگر این ، قرائتش و تفکر در آیاتش، قلوب مارا متحول نمی کند! شک نکنید که زیارت انسان کامل , یعنی حضرت حجت ع هم قلوب مارا متحول نخواهد کرد ⚠️. اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت عج بدانید , ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!! 👈اگر مشتاق قرآنید , می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید وگرنه↘️ 🚶اگر قرآن نزد شما مهجور است , وبا آن انس ندارید , و فکر می کنید که مشتاق حضرت حجت هستید , آن شخصِ امام زمان , زاده ی وهم و خیال خودتان است🚨 🍂با این حساب👆، چقدر فاصله گرفته ایم از فرزند فاطمه! از مولایمان! از پدر و ولی نعمت مان! 😔 🌺 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌ 🌷مهدی شناسی ۳۲🌷 ⏹منظور از غیبت امام زمان این نیست که حضرت جایی مخفی شده باشد. ⏹غایب بودن امام،یع
‌‌ 🌷مهدی شناسی ۳۳🌷 🔷تمام گره های ریز و درشت ما به دست امام باز می شود و اگر این را بدانیم،دلمان شیفته ی او می شود. 🔷طوری شیفته ی او می شویم که دیگر بدون او حتی نفس هم نمی توانیم بکشیم. 🔷دست به سوی غیر او دراز نخواهیم کرد و هر خیری از هر جایی رسید،می فهمیم از اوست و جز او نخواهیم دید. 🔷به این وسیله ارتباطمان با حضرت قوی تر شده و این ارتباط قوی ان شا الله راه ظهور را باز خواهد کرد... 🔷فایده ی امام در غیبت و حضور،از طرف او هیچ گونه تفاوتی ندارد. ولی از طرف ما خیلی فرق می کند.چون پرده،بسیاری از آثار نور را در چارچوب،رنگ و غلظت خود محدود می کند و بعد آن را به اتاق می دهد. 🔷پس نوری که ما از پس پرده می گیریم هرگز مثل نوری نیست که وقتی پرده را کنار بزنیم،خواهیم گرفت و خیلی خودمان را محروم کرده ایم. 🔷بنابراین محرومیت از یک موجود پرفایده،دلیل کم فایده یا بی فایده بودن او نیست. 🔷مثل این که محرومیت از خورشیدی که طلوع کرده،دلیل بر کم نور بودن یا بی نور بودن آن نیست. 🔷این پرده ها،ظرفیت محدود،گناهان و غفلت های ماست... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سردار عباس برقی از همرزمان حاج احمد متوسلیان و شهید همت که در طی عملیاتی فکر می‌کنند او نیز به همراه یارانش شهید شده است، اما در سردخانه به خواست خدا زنده می‌شود.😞👌 ، همه افرادی که کمین خورده بودیم، به رگبار بسته شدیم و من پس از آن که یک تیر به دست، یک تیر به پام خورده بود بیهوش شدم؛ پس از چند ساعت توانستم چشم هایم را باز کنم، سردخانه‌های زمان جنگ هم مثل الان نبود؛ یک خانم پرستاری بود که داشت در کنار شهدا راه می رفت، گفتم خدایا من اگر شهید شدم، پس چرا این خانم پرستار را می‌بینم؟این روایت سردار عباس برقی رزمنده‌ای است که او را شهید زنده می‌نامند، سرداری که در تمامی عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس حضور پر رنگی داشته، او یکی از همرزمان شهید همت و حاج احمد متوسلیان است.👌 برای قرار ملاقات و گفتگو با ایشان با همسرش تماس گرفتم، او می‌گفت حال سردار چندان مساعد نیست و علاقه‌ای هم به گفتگو با رسانه‌ها ندارد، بعد از اصرار‌های من او کرونا را بهانه کرد، اما در نهایت او را راضی کردم تا برای یک گفتگو کوتاه با سردار عباس برقی ملاقات داشته باشم.👌 قرارمان را بعد از نماز مغرب و عشا در منزل ایشان گذاشتیم، از محل کار به سمت خانه او در غرب تهران حرکت کردم و پس از گذشت یک ساعت به منزل سردار رسیدم، با استقبال گرم سردار و همسرش با ورود به آنجا حس نمی‌کردم که دفعه اولم است؛ در نگاه اول به دلیل دستگاه اکسیژن بزرگی که به او وصل شده بود می‌شد فهمید که گذشت زمان نفسش را تنگ کرده است، اما بازهم لبخند بر لب داشت.😢 روایت شهیدی که در سردخانه زنده شد😢😢 ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔸‏این عکس یکی از دردناکترین و در عین حال حماسی‌ترین لحظات تاریخ فکه است.😭 🔹این داستان غم‌انگیز ماجرای ‎گردان حنظله است که ٣٠٠نفر از نیروهایش درون یک کانال بمحاصرۀ ‎عراقي ها در می‌آیند آنها چند روز باتکیه بر ‎ايمان خود به مقاومت ادامه می‌دهند و بمرور همگی توسط آتش دشمن و یا عطش مفرط به ‎شهادت می‌ﺭﺳﻨﺪ،😱😭 ساعات آخربیسیمچی گردان همت راخواست، شهید همت پای بیسیم آمد صدای ضعیفی را از آن سوی خط شنید که می‌گوید:😭 🔹احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود ‎عراقی‌ها عنقریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند، من هم خداحافظی می‌کنم از قول ما به ‎امام بگویید همانطور که فرمودید ‎حسين وار ‎مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم.😭 روحشان شاد. یادشان جاوید. راهشان پر رهرو باد😭😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
··|🗣😂|·· 😁 در سال‌های دفاع مقدس چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت می‌گیرند و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند... آقای مهدی در پاسخ گفت: شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟! حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم حتی حدّ خط لشکر عاشورا را هم می‌شناسم! آقا مهدی با تعجب پرسید: چطور چگونه می‌شناسید؟ حاج همت در جواب گفت: شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست! هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه کتری‌های چای لشکر شما روی آتش می‌جوشد... 😂😂😂 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
سردار عباس برقی از همرزمان حاج احمد متوسلیان و شهید همت که در طی عملیاتی فکر می‌کنند او نیز به همراه
روایت شهیدی که در سردخانه زنده شد😢 قسمت دوم 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 پس از سلام و احوال پرسی گفتگو با سردار برقی را آغاز کردم و از او خواستم تا از خاطره شهید شدن و دوباره زنده شدنش در سردخانه برایمان توضیح دهد، 👌 او گفت: سال ۶۲ عملیاتی برای پاکسازی و راه اندازی دوباره منطقه مهران انجام شد و رزمندگان اسلام برگشته بودند به قلاجه (اردوگاهی که در آن زندگی می‌کردند)، شهید نورانی و شهید پکوک متاهل بودند و خانواده شان در اردوگاه ابوذر زندگی می‌کردند، میخواستند بروند پیش خانواده شان و من را هم به منزلشان (اردوگاه ابوذر) دعوت کردند.👌 شهید نورانی با شهید همت جلسه‌ای داشت و رفت، هنگام غروب بازگشت و به همسرش و همسر شهید پکوک گفت که جنگ تمام شد و می‌توانید به پادگان برگردید، ماهم سوار ماشین شدیم تا دوباره به سمت مهران حرکت کنیم، پکوک پشت فرمان بود و ماهم بغلش بودیم، چون پکوک گواهی نامه نداشت جا به جا شدیم و من پشت فرمان نشستم، رسیدیم به میدان اسلام آباد و پر بود از بچه‌های رزمنده😢 ۱۵ نفر از این رزمنده‌ها پشت ماشین تویوتا ما سوار شدند، رفتم بهشون گفتم: برادرا بشینید اینجوری میفتید، بشینید تا من حرکت کنم، در مجموع ۱۰ نفری شدیم و به سمت قلاجه حرکت کردیم .👍👌 در جاده کرمانشاه به اسلام آباد متوجه شدم که انفجاری شدیدی پشت ماشین اتفاق افتاد در ابتدا فکر کردم که شاید مانور ارتشی هاست به محسن گفتم که اینجا محله مانور... تا گفتم مانور، یک تیر به دست راستم برخورد کرد، یک حالت بیهوشی برای چند دقیقه به من دست داد و سرم روی فرمان افتاد، بعد از چند دقیقه متوجه شدم که ماشین به سمت دره ایستاده است.😢 میخواستم در ماشین را باز کنم که دیدم هیچکدام از دست هام تکان نمی‌خورد، اینجا بود که متوجه شدم هر دوتا دستام و پام تیر خورده، به سختی بود سینه خیز خودم از ماشین انداختم پایین، صدا زدم محسن کجایی؟ 😔که یکی داد زد: داد نزن کمین خوردیم. تازه متوجه شدم که به ما کمین زدند، همه ما ۱۰ نفر را ردیف کردند و به رگبار بستند، من هم که جانی در بدنم نبود، بیهوش شده بودم و بعدا متوجه شدم یک تیر هم در سینه من زده است.😭😔 یک ماشینی که پشت ما بود وقتی ما را دید همه ما را سوار کرد و برد بیمارستان، کف ماشین از خون رزمنده‌ها پر شده بود، بالاخره رسیدیم به بیمارستان اسلام آباد و من هم آنقدر درد داشتم نمی‌دانستم کی شهید شده و چه کسی زنده است.😭 در بیمارستان یک لحظه متوجه شدم که یک دکتر هندی بالا سر من است، دوباره بیهوش شدم و هیچ حرکتی نداشتم، اما صدای آن‌ها را می شنیدم ، دکتر هندی بعد از چک کردن ضربان قلب من گفت: این هم تموم کرد، ببریدش سردخانه.😢😔 سردخانه‌های زمان جنگ هم مثل الان نبود که یک اتاقی بود که فقط دمای سرما داشت. یک خانم پرستاری بود که داشت در کنار شهدا راه می‌رفت، گفتم خدایا من اگر شهید شدم، پس چرا این خانم پرستار را می‌بینم؟ تمام توانم را به کار گرفتم تا توانستم یک انگشت پام را تکان دهم 👇 ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 6⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🌤🎪 تا امام زمان «عج»، چقدر فاصله داریم؟! ⬇️⬇️⬇️ استاد اخلاق، مرحوم حاج
❣﷽❣ 7⃣ ✨ 🌧 🔹 طبق روایتی از حضرت علی، ایشان فرمودند: یاران امام مهدی، مانند "ابرهای پاییزی" جمع می شوند. 📚بحار، ج۵۱، ص۶۶۳ ❓ آیا میدانید علت این تمثیل چیست؟ این تمثیل، حداقل نشانگر ۳چیز است: ۱- و آثار سازنده آن [چنان که ابرهای پاییزی از سرعت قابل توجهی برخوردارند] ۲- و داشتنِ یاران" و به اصطلاح طبل تو خالی نبودن! [از «باران زا» بودن ابرهای پاییزی میتوان این نکته را دریافت نمود] ۳- به ماده و زمین [گرچه ابرها از زمین برمی خیزند اما زمین گیر نیستند!] ‼️ تامل: آیا تا حالا در "ترجمه آیه ۳۸ سوره توبه" تأمل نموده اید؟؟ ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻋﺬﺭ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺑﺮﺍﻯ ﻧﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﺘﺎﺏ [ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺩﻳﺎﺭﺗﺎﻥ] ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﻳﺪ؛ ﺑﻪ ﺳﺴﺘﻰ ﻭ ﻛﺎﻫﻠﻰ ﻣﻰﮔﺮﺍﻳﻴﺪ [ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺷﻬﻮﺍﺗﺶ ﻣﻴﻞ میﻛﻨﻴﺪ؟!] ... ❄️يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَالَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَىالْأَرْض... 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f